ابری نیست، بادی نیست...


راستش دلم برای خودمون می‌سوزه. نه فقط برای خودم، برای همه‌مون. من فکر می‌کنم دنیای ما دنیای خوبی نیست. من فکر می‌کنم عصر اطلاعات، عصر خوبی برای زندگی کردن نبوده و نیست. روزگار ما انقدر روزگار شلوغیه که خیلی کم فرصت این رو پیدا می‌کنیم که یه لحظه متوقف شیم و به خودمون و به زندگیمون فکر کنیم. روزگار ما روزگاریه که اونقدر سرگرمی و مشغولیت دور و برمون ریخته که فراموش می‌کنیم گاه‌گاهی هشت کتاب سهراب رو برداریم و چند خط شعر ازش بخونیم. فراموش می‌کنیم که گاهی یه سر به طبیعت بزنیم. فراموش می‌کنیم گاهی بریم همین امامزاده‌های شهرمون زیارت.


روزگار بدیه. اونقدر بد که فکر می‌کنیم اینترنت و وبلاگ و فیلم و سریال و ... غذاهای خوبی برای روحمون هستند. اما نیستند و همین غذاهای بد روحمون رو بیمار می‌کنن. آخه چطوری می‌شه روحی که مدتهاست چشمش نه آبی آسمون رو دیده و نه خنکی رودخونه رو حس کرده و نه در لطافت قصه‌های مثنوی غرق شده، سالم بمونه؟


راستش من هنوز که هنوزه به اون زنی که توی ایوون خونه‌ش توی یه روستا نزدیکیهای نطنز نشسته بود و دستش رو گذاشته بود زیر چونه‌ش و زل زده بود به صحرای وسیع جلوش حسودیم می‌شه.


شما رو نمی‌دونم. اما من اسم این بدو بدوهای هر روزه و سرگرمیها و خوش‌گذرونی‌های امروزه رو نمی‌ذارم زندگی. ولی نمی‌دونم چی‌کار باید کرد. چون با فرار کردن از اونها هم تبدیل می‌شیم به یه آدم منزوی که از هیچ‌چیزی سر در  نمی‌آره.


راستش من یه روزی آرزو داشتم نقاش بشم. البته نه یه نقاش هنرمند بلکه یه نقاش ساختمون. چون حس می‌کردم یه نقاش توی تمام مدتی که داره کار می‌کنه فکرش آزاده و از صبح تا شب فقط دستش رو حرکت می‌ده اما ذهنش تحت اختیار خودشه و هرجا دلشون می‌خواد پروازش می‌ده.


ابری نیست،
بادی نیست،
می‌نشینم لب حوض
گردش ماهی‌ها،

روشنی، من، گل، آب،
پاکی خوشه زیست


مادرم ریحان می‌چیند

نان و ریحان و پنیر
آسمانی بی‌ابر،

اطلسی‌هایی‌تر،

رستگاری نزدیک، لای گلهای حیاط
نور در کاسه مس چه نوازش ها می‌ریزد

نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می‌آرد


پشت لبخندی پنهان هر چیز

روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست که نمی‌دانم
می‌دانم سبزه‌ای را بکنم خواهم مرد


می‌روم بالا تا اوج

من پر از بال و پرم

راه می بینم در ظلمت

من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل
از رود، از موج
پرم از سایه‌ی برگی در آب

چه درونم تنهاست...



راستش دلم برای خودمون می‌سوزه.


نظرات 21 + ارسال نظر
خانمه شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 09:31 http://he-and-she.blogfa.com/

ترجیح میدم جای اون خانم پیر نطنزی باشم تا شغلی مثل نقاشی ساختمون داشته باشم و اسیر دیوارها .
فکر نکنم ذهنی که زیادی رها باشه و نخواهد رو کاری تمرکز کنه چیزجالب باشه.

پیتی شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 09:31

واییییییییییییییییییییییییییییییییییییی..........

سیندخت شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 09:54

خانومی شدیدا باهات موافقم...میخواستم یه پست با این مضمون بنویسم ولی تو حرفای دلمو زدی...

غزل شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 10:00 http://www.ghazal777.blogfa.com

راستش نمیدونم چی بگم باهات موافقم
هر چقدر هم بخوای از این مسائل و روزمرگیهای اینجوری فرار کنی بازم میان سراغت

مریسام شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 10:34

جال بود

رز شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 10:38 http://roz_e_sokhte.persianblog.ir/

همین دیروز به مامانم گفتم چاره هر دردی طبیعت هست برو به طبیع و خودت از هر نوع تکلف رها کن.
انگار همه ما زندانی امکانات خودمونیم

با تو شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 12:04

وای چه عکس خوشگلی . یاد حیاط خونه قدیمی مادربزرگم افتادم

دیبا شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 12:26 http://diba1365.blogfa.com

سلام مستانه جان.خوبی ؟راستش کامنتم ربطی به پستت نداره ...
من دارم راجع به اتاق سرور و ویژگی هاش تحقیق می کنم یه سری مطلب هم پراکنده پیداکردم ...
سایتی یامقاله ای دراین موردسراغ داری ؟!
ممنون میشم اگه راه نماییم کنی...
باسپاس ...

روانی شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 12:53

شاید مشکلات زیاده زندگی ها پوچه ولی برای همه همینه هنرمون شاید این باشه که سعی کنیم از ذره ذره لذت ببریم

خانوم خونه شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 12:57 http://www.tarhi-no.blogfa.com

جانا سخن از زبان ما می گویی

فلفل بانو شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 12:57

وای چه حوضی دلم خواست

گیتی شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 14:07 http://giiitiiii.blogfa.com/

خوب مستانه همین که تو به این چیزها فکر می کنی خیلی عالیه و به نظر من معنیش اینه که اگر یه ساعت تو روز بیکار بودیَ می تونی بری کتاب سهراب رو برداری و غرق بشی تو دنیای قشنگش... می تونی تا یه تعطیلی پیدا شدَ به جای اینکه فکر استراحت باشی متین رو هم سر ذوق بیاری و بدوین برین یه وری...
تو که خیلی وضعت خوبه خانومی...
من دلم به حال اونائی می سوزه که اینقدر غرق شدن تو زندگی که اصلا یادشون نمی افته حسرت این چیزا رو بخورن...
عزیزم تو وضغیتت خیلی خوبه و من واست خوشحالم...

سوسن جعفری شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 14:35

یکبار تصمیم گرفتم بروم و توی روستایی زندگی کنم. تنهایی. توی طبیعت بکر و مرطوب. آخ خدا ولی ... همین دنیای لعنتی لعنتی نمی‌ذاره اونی باشیم که واقعا می‌خواهیم.

این حوض چقدر قشنگه

ساچلی شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 14:50 http:// sacheli.blogfa.com/

چطوری اینجا می شه خصوصی فرستاد مستانه

رامک شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 17:16 http://letterbox.blogfa.com

از همین امروز برای روح خودت زمان پیدا کن... این کارو عقب ننداز... میشه خرید نرفت... میشه شام نون و پنیر خورد... میشه خونه گاهی برق نزنه... میشه با صدای بلند تو خونه سهراب خوند.... اگر بخوای می تونی...

مخاطب شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 20:01

سلام
در مورد پست مساله می نویسم
به نظر من هدف مسیر توجیه نمی کنه چرا؟ چون با انجام یک کار نا درست درست به هدفت رسیدی ولی به اشتباه .هر مثالی که بخوای در نظر بگیری هدف راه توجیه نمی کنه مثلا من می خوام کنکور قبول شم آیا کار درستی سوال ها رو بخرم یا اینکه می خوام پولدار شم ایا درسته دزدی کنم یا کسی بکشم؟ یا اینکه می خوام با کسی ازدواج کنم که نمی شناسمش ایا درسته استراق سمع کنم میلشو حک کنم یا هر طریق دیگه امنیت و حریم خصوصی اون شخص را از بین ببرم که می خوام شناخت پیدا کنم؟

بانوی سرزمینهای شمالی شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 20:08

کاملآ باهات موافقم

دختر بابایی شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 21:34 http://roshan1980.persianblog.ir

سلامممممممم:)
من همیشه گفتم مطمئنم آخرش یه روز جمع میکنم میرم تو یه جای دنج که جلوم دشت باشه و دشت و دشت.. یه خونه روستایی خوشگل میسازم با بالکنی که روش پر از گلدون باشه.. یه دونه از همین حوضا هم که عکسشو گذاشتی دارم.. یه روز میرم.. یه روز که دیگه هرچی لازم بود از این زندگی این مدلی توشه برداشتم!!!

مخاطب شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 23:18

به نظر من هیج چیز تو دنیا انقدر ارزشمند نیست که بخاطرش انسانیتمون را زیر سوال ببریم!این نظر شخصیم هست

[ بدون نام ] شنبه 29 فروردین 1388 ساعت 23:22

حتی رسیدن به نقطه ب

سرور یکشنبه 30 فروردین 1388 ساعت 08:27 http://ssoorroor.blogsky.com

من فکر می کنم چون تو جای اون پیر زن نبودی بهش حسودیت می شه ولی یک لحظه هم نمی تونی تحمل کنی!!! مگه پیر زن صبح تا شب داره طبیعت می بینه و لذت میبره!!؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد