شیطنتهای روزهای مدرسه...


باور کنین منم هنوز کلی غم و تنفر و سیاهی توی دلمه! اما اینکه هی بیام اینجا و اونجا ازش حرف بزنم و بنویسم فقط و فقط این سیاهی رو گسترش دادم و بزرگ کردم!


نمی‌نویسم چون می‌ترسم که این تنفر و سیاهی اونقدر دنیامون رو و از اون مهمتر دلهامون رو فرا بگیره که دیگه نه جایی برای عشق باقی بمونه و نه جایی برای خدا!


دارم تمام تلاشم رو می‌کنم که این سیاهی رو حداقل از توی دلم کنار بزنم و همونطور که گفتم یه کاری کنم که آسمون دلم آبی بمونه!



دیروز توی فرندفید بچه‌ها شیطنتهایی رو که توی دوران مدرسه کرده بودن تعریف می‌کردن. خیلی بامزه بود. بعد مدتها یه ذره خندیدم! گفتم بیام به شما بگم که شما هم اگه دوست داشتین بنویسین و یه کم دور هم بخندیم!



من دیروز اونجا اینا رو نوشتم:


- یه بار نمره زبانم رو که خیلی کم شده بود با خودنویس سیاه کردم. بابا از روی جمع نمره ها، نمره ام رو در آورد.


- یه بار از پنجره‌ی کلاس ترقه انداختیم، صاف خورد تو کله‌ی یکی از معلمهای مرد کچلمون!


- واسه دیکته نوشتن اونی که وسط نیمکت می‌نشست باید می‌رفت زیر میز! من زنگهای دیکته همیشه وسط بودم! آخه اون زیر جون می‌داد واسه تقلب کردن!


- روز معلم به معلم ریاضیمون یه عروسک کلاغ هدیه دادیم! از طرف همه‌ی بچه‌های کلاس! یه مرد چهل ساله بود حدودا


- یکی از معلمامون با دوچرخه میومد مدرسه! بیشتر روزا عصر که می‌خواست بره دوچرخه‌اش پنچر بود.


- یه بار سیگار یکی از معلمامون رو از توی دفتر دزدیدیم! فقط ساره جرات کرد بکشه! منم نگهبانی می‌دادم که کسی نبینش!


با تو:

- روز معلم برای دبیر ریاضیمون از یه دره که کنار مدرسه بود گل چیدیم و گذاشتیم روی میزش و همزمان پایه صندلیشو که شکسته بود براش جا انداختیم. تا اومد و گلها رو دید خواست تشکر کنه که نشستن رو صندلی همانا و افتادن همان .


فلفل بانو:

- ما رو یه مدت میبردن برای تمرین پیرامید توی استادیوم آزادی (‌ ۳ ماه ‌) ‌ما رو با این اتوبوس دوطبقه ها میبردن که هر روز بهمون شیر میدادن تا صبحانه بخوریم ما از اون بالا تو مسیر میریختیم رو سر پسرا!



الهام:

- ما که خیلی کارای ناجور انجام می دادیم. یادمه یکی از اون کارا این بود که وقتی بچه ها می رفتن نمازخونه واسه نماز یا یه برنامه ای ما بند کفشاشون و به هم گره می زدیم محکم. وقتی می اومدن بیرون مجبور بودن با بدبختی اونا رو باز کنن. کلی از وقت کلاسمون هم می رفت. واقعا خجالت آور بود.


پیتی:

- یه روز داشتیم ادای معلم فیزیکمونو در می‌اوردیم به حالت رقص و شکلک که یهو دیدیم دست به کمر جلوی در کلاس ایستاده.. یه مرد 28-29 ساله خجالتی مو طلایی بود..


کورال:

- عادت داشتم بند کفش های بچه ها رو به نیمکت گره بزنم. تا معلم صدا می کرد درس جواب بدن بی هوا نزدیک بود بیفتن...

- خاک گچ می‌ریختیم رو تخته پاک کن معلم میامد تخته پاک کنه می‌ریخت روش...


رضا:

- دوران راهنمایی یه دبیر دینی داشتیم... این بیچاره شده بود سوژه خنده ما... یکی از کارامون این بود که قبل از اومدنش همه خاک گچ ها رو از پای تخته جمع می کردیم و می ریختیم روی صندلیش... یه بار هم پونیس گذاشته بودیم رو صندلیش شکر خدا بخیر گذاشت و اتفاقی نیفتاد


- وقتی امتحان می گرفت... می دیدی یکی از بچه ها با صدای بلند از نفر جلویی می پرسه فلانی جواب سوال ۴ چنده... و اون هم با صدای بلند شروع می کرد به گفتن جواب


- دوران دبیرستان سال اول نزدیکای عید بهمون گفتن حق ندارین تو حیاط مدرسه و این جور جاها ترقه بندازین... از اونجایی که بچه های حرف گوش کنی بودیم و به همه قوانین احترام می ذاشتیم ترقه ها رو مینداختیم تو اتاق معاونین... صدای خوبی می داد... همچنین عکس العمل های خوبی هم بعد از انفجار شاهد بودیم.


یاسمن:

- سال سوم دبیرستان نزدیک به عید بود همین جوری خودسرانه کلاسو و مدرسه رو تعطیلش کردیم دمه امتحانات ترم دوم سی نفرمون با مامانامون راهیه مدرسه شدیم


شهره:

- یه روز داشتم ادای معلم ادبیاتون رو که خیلی بد اخلاق بود و هی داد میزد در می آوردم دیدم همه ساکتن و خوشحال شدم که حتما دارم خوب اجرا میکنم که اومد کنارم وگفت:خانم اجازه!


نوشی:

- بنده اصلا بچه بدی نبودم و در نگاه اول سکوت مطلق به من می‌گفت زکی ... توی کلاس نامه رد و بدل می‌کردیم و سوزن رو صندلی جاسازی می‌کردیم و روی تخته کاریکاتورای خوشکل خوشکل می‌کشیدیم(اخه معلممون می‌گفت سوسک می‌بینه چندشش می‌شه. بنده هم همیشه پای تخته سوسک می‌کشیدم به چه بزرگی)


- سوسک جمع کردم توی شیشه .. خودم که نه ... پسر دائیم! خودمم چندشم می‌شد. اوردم مدرسه ... تا دیدیم معلم داره میاد سر کلاس ریختم توی کشوش که گچ ها توش بود .. وایییییییی باورت نمی‌شه .. وقتی کشو رو باز کرد ... من که اشک میومد از چشام از بس خندیده بودم بعدشم هیچ وقت نفهمید منم ... همیشه فکر می‌کرد کناریمه! نمره ریاضی مونو کم کرد .. هر کدوم ۵ نمره ..... ما هم بر اساس یک نقشه‌ی خیلی مخفی، دفتر کلاسی رو دزدیدیم از دفتر. تهدیدمون کردند دست هر کی پیدا کنن بیچارش می کنن! ازونجائی که دست من بود و دیگه راهی نداشتیم، بردیم پشت مدرسه سوزوندیمش ... تیکه های سوختشو توی کشوی ی کلاس دیگه گذاشتیم ... بیچاره اون کلاسیا ... بدبختشون کرد


تینا:

- امتحان فیزیک داشتیم... زنگ قبل از اون در آزمایشگاه فیزیک رو روی دبیرمون قفل کردیم و کلید قفل رو هم انداختیم دور... تا کلیدساز بیاد ما خونه بودیم


سمیرا:

- یه معلم ریاضی داشتیم خیلی بدتیب و ناجور بود ! رو یه کاغذ آرم رپ کشیدم چسبوندم پشتش. تا بفهمه کلی تفریح کردیم!!! البته 3 روز هم اخراج شدیم بعدش!


- یه معلم دینی داشتیم خیلی فضول بود میخواستیم حالشو بگیریم . شرط بندی کردیم سر کلاس مغنعه اینو از سرش بکشیم!
این وسط کلاس که راه میرفت از پشت محکم مقنعه شو کشیدم!! لامصب همچینی سفت یود مغنعه نکون نحورد از بالای چشماش!! بعدش برگشت من و نگاه کرد خندید گفت این خیلی محمکه!
ضایع شدم ها!!! ولی خندیدیم!!


- یه بارم شرط بندی کردیم جلو مدرسه پسرونه پاچه های شلوارمونو تا زانو مدل گل لگد کنی  تا کنیم راه بریم!! و این کارو کردیم! 5 نفربودیم.


فرنوش:

- یه معلم عربی داشتیم که همیشه می چسبید به دیوار ته کلاس و از اونجا افاضه قیض می کرد و یعد می رفت سمت تخته و فیوضاتشو مکتوب می کرد.
ما هم یه بار با گچ سفید به صورت آینه روی دیوار سفید نوشتیم ؛من خرم؛... معلمه هم چسبید و این جمله تاریخی پشت مقنعه اش حک شد.
کلی خندیدیم اما طفلی نفهمیدچرا...آخر کلاس به خاطر اینکه مسئله به دفتر کشیده نشه دو سه نفر به حالت خود شیرینی رفتن و گفتن مانتوش گچیه و براش پاک کردن


آسیه:

- تو دوره هنرستان دوم تو سایت بودیم ما جلو می شستیم 3نفر بودیم من 2 تا از دوستانم معلم که درس می داد دوستم مراقب بود ان دوتای دیگه بند می نداختن هر وقتم معلم می گفت قویدل انجا چه خبره م یگفتیم خانوم هیچی ....


- یه معلم هم داشتیم خیلی اسکل بود سره امتحان دوتا کتاب می ذاشتم زیر دستم یکیش کتابی که امتحان داشتیم یکی هم یه کتاب دیگه همه ی سوال ها را کپی می کردم از تو کتاب هیچ وقتم نمیفهمید از بس گیج بود یه بار امد بالا سر من ایستاد گفت چی کار میکنی گفتم دارم امتحان می دم گفت اهان...


- یادش به خیر یه معلم دیگه داشتیم چاق بود لپاش قرمز بود اسمشو گذاشته بودیم گوجه فرنگی سر زنگای ان فقط اهنگ گوش می دادیم.


روانی:

- یه معلم زمین شناسی داشتیم خیلی ماست بود وسط درس دادن میپرسید سوالی نداری؟ البته هیشکی گوش نمیکرد ولی از این جملش حرصمون میگرفت یه بار که باهاش کلاس داشتیم روی تخته نوشتیم به خدا سوالی نداریم بیخیال شو


- یه بار هم سال اول دبیرستان یه معلم ادبیات خیلی لوسی داشتیم یکی از بچه ها از این عنکبوتا که بهش یه سیم وصل بود بعد فشارش میدادی عنکبوته میپرید اورده بود سر کلاس به معلمه گفت خانم میشه چشماتونو ببنیدن دستاتونو  بگیرید جلو میخوایم سورپرایزتون کنیم بعد عنکبوته رو گذاشت تو دستاش تا چشماشو باز کرد ببینه چیه سیمشو فشار داد عنکبوته پرید تو صورتش. یک جیغی زد رویایی


بهار:

- روز معلم بود. اون موقع ها بچه ها میومدن توی تخم مرغ رو خالی میکردن و توش گلبرگ میریختن، بعد که تخم مرغ رو میزدن به سقف، میشکست و گلا میریخت رو سر معلم! یه معلم دینی داشتیم که خیلی ازش بدمون میومد. وقتی وارد کلاس شد یکی از بچه های شیطون کلاسمون یه تخم مرغ سالم رو زد به سقف و همه ش کامل ریخت رو سر معلم بیچاره!


زندگی سرد:

- سال دوم هنرستان بودم دو روزی بود که بخاطر مریضی نتونسته بودم برم سر کلاسها و وقتی رفتم بچه ها گفتن امتحان تاریخ داریم منم حسابی از اینکه بهم خبر نداده بودن کفری شدم آخه بچه خر خون بودم. رفتیم سر کلاس دیدیم دبیرمون سوال هارو آورد گذاشت رو میزش گفت این ساعت رو وقت میدم بخونید ساعت بعد امتحان. ما هم داشتیم حرص میخوردیم که الآن سوال ها رو میزه اما ما بیخبر. دبیرمونم کلا عاشق این بود که تو کلاس رژه بره. گفت هر سوالیرو که نفهمیدین بگین میام سر میزتون توضیح میدم منم میز دوم بودم با بچه های ردیفهای آخر نقشه کشیدیم که دبیرو بکشن آخر کلاس واسه توضیح ۱جواب طولانی که مثلا نفهمیدن وقتی رفت آخر کلاس بچه ها دورش رو گرفتن و ما هم ۱ از برگه های سوال رو کش رفتیم و پائینترین نمرمون ۱۹ بود و چون امتحان تو نماز خونه و با فاصله های ۱ در میون با چند تا مراقب بود (آخه میان ترم بود) شکشون مبنی بر تقلب به جائی نرسید تازه دبیره هم کلی تشکر کرد از اینکه ما خودمون رو کشته بودیم و کلاسش بالاترین رتبه رو آورده بود


اگه دوست داشتین خاطراتون رو توی نظرات بنویسین. به اسم خودتون کپیش می‌کنم همین‌جا!


نظرات 31 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 09:24 http://donedona.blogsky.com

سلام واقعا هم یادش بخیر

باتو دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 09:33

روز معلم برای دبیر ریاضیمون از یه دره که کنار مدرسه بود گل چیدیم و گذاشتیم رو ی میزش و همزمان پایه صندلیشو که شکسته بود براش جا انداختیم . تا اومد و گلهارو دید خواست تشکر کنه که نشستن رو صندلی همانا و افتادن همان .
مستانه میشه بیای وبم و به سوالم جواب بدی .

باتو دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 09:47

مستانه نمیدونم چرا لج کرده نشون نمیده . میگه نباید ببینه . حالا منم میرم یه سرویس دیگه میخرم . دوتا سرویس که ضرری نداره .

الهام دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 10:16 http://blackpencil.blogfa.com

آره مستانه جان... بی خیال سیاهی بشیم بهتره... چون همیشه هست... بهتره گاهی فقط به خوشبختی های خودمون نگاه کنیم.بدون توجه به اطراف

هلیا دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 10:23

خوشحالم شما هم داری به سمت امید و خوشبینی و عشق میری امیدوارم با ی موج جدید اینطوری تو وبها روبرو باشیم

fariba دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 11:14 http://WWW.LONGLIVEAHMAD.BLOGFA.COM

خدا نکشتت دختر کلی خنددیم با این خاطرات بامزه ات...

فلفل بانو دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 11:34

تو چقدر شبیه پسرا بودی؟
مارو یه مدت میبردن برای تمرین پیرامید توی استادیوم آزادی (‌ ۳ ماه ‌)‌مارو با این اتوبوس دوطبقه ها میبردن که هر روز بهمون شیر میدادن تا صبحانه بخوریم ما از اون بالاتو مسیر میریختیم رو سره پسرا!

الهام دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 12:03 http://blackpencil.blogfa.com

ما که خیلی کارای ناجور انجلام می دادیم. یادمه یکی از اون کارا این بود که وقتی بچه ها می رفتن نمازخونه واسه نماز یا یه برنامه ای ما بند کفشاشون و به هم گره می زدیم محکم. وقتی می اومدن بیرون مجبور بودن با بدبختی اونا رو باز کنن. کلی از وقت کلاسمون هم می رفت. واقعا خجالت آور بود.

- دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 12:14

چی شده؟

پیتی دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 12:51

یه روز داشتیم ادای معلم فیزیکمونو در می اوردیم به حالت رقص و شکلک که یهو دیدیم دست به کمر جلوی در کلاس ایستاده.. یه مرد 28-29 ساله خجالتی مو طلایی بود..

راستی مستانه جون من آدرس هلیا رو می خوام ، هیستوریم پاک شد گمش کردم.. لطفا براش کامنت بذار که آدرسشو خصوصی برام بذاره..

کورال دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 13:17 http://carpediem.blogfa.com/

عادت داشتم بند کفش های بچه ها رو به نیمکت گره بزنم. تا معلم صدا می کرد درس جواب بدن بی هوا نزدیک بود بیفتن...

خاک گچ می ریختیم رو تخته پاک کن معلم میامد تخته پاک کنه می ریخت روش...

گلابتون دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 13:29 http://golabi-golabatoon.persianblog.ir/

چه بانمک .....

رضا دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 14:23

دوران راهنمایی یه دبیر دینی داشتیم... این بیچاره شده بود سوژه خنده ما... یکی از کارامون این بود که قبل از اومدنش همه خاک گچ هارو از پای تخته جمع می کردیم و می ریختیم روی صندلیش... یه بار هم پونیس گذاشته بودیم رو صندلیش شکر خدا بخیر گذاشت و اتفاقی نیفتاد

وقتی امتحان می گرفت... می دیدی یکی از بچه ها با صدای بلند از نفر جلویی می پرسه فلانی جواب سوال ۴ چنده... و اون هم با صدای بلند شروع می کرد به گفتن جواب

گره زدن بند کفش به نیمکت هم که کار عادی محسوب میشد

رضا دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 14:30

دوران دبیرستان سال اول نزدیکای عید بهمون گفتن حق ندارین تو حیاط مدرسه و این جور جاها ترقه بندازین... از اونجایی که بچه های حرف گوش کنی بودیم و به همه قوانین احترام می ذاشتیم ترقه ها رو مینداختیم تو اتاق معاونین... صدای خوبی می داد... همچنین عکس العمل های خوبی هم بعد از انفجار شاهد بودیم

سیندخت دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 14:55

حیف...من چرا هیچ خاطره ای ندارم؟ شایدم زیادی مثبت بودم! اه اه اه حالم از خودم به هم خورد!

فاطمه دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 15:12 http://fatima62.persianblog.ir

سلام! من اولین باره اینجا میام. میگم تو فرزانگانی نبودی؟ ۸۰ یی. آخه من که ۸۱یی ام یادمه ۸۰یی هامون یه بار به معلم ریاضیشون یه عروسک کلاغ دادن(هرچی فک کردم اسم معلم یادم نیومد اما یادمه خیلی باهوش و تیز بودوآقایی حدودا ۴۰ ساله!)

آره! آقای شهابی!

رضا دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 15:33

یادم رفت ازتون تشکر کنم

بابت شروع این بحث واقعا ازتون ممنونم... خیلی راحت با یه موضوع ساده تونستین خنده رو روی لبهامون بنشونین...

بازم ازتون ممنونم

خوشحالم اگه توی این اوضاع یه لبخند روی لبتون نشونده باشم.

یاسمن دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 18:38

سال سوم دبیرستان نزدیک به عید بود همین جوری خودسرانه کلاسو و مدرسه رو تعطیلش کردیم دمه امتحانات ترم دوم سی نفرمون با مامانامون راهیه مدرسه شدیم

صیدقزل آلا در مدرسه دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 19:12 http://arezoo4.blogfa.com

ای ول خیلی با حال بود...خوشمان آمد.

شهره دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 21:22 http://http://kocheyezendegi.blogfa.com/

یه روز داشتم ادای معلم ادبیاتون رو که خیلی بد اخلاق بود و هی داد میزد در می آوردم دیدم همه ساکتن و خوشحال شدم که حتما دارم خوب اجرا میکنم که اومد کنارم وگفت:خانم اجازه!

نوشی دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 22:14 http://tameshki.com

اینا که خوبه ...ازونجائی که بنده اصلا بچه بدی نبودم و در نگاه اول سکوت مطلق به من می گفت زکی ... معلممون سر اینکه توی کلاس نامه رد و بدل میکردیم و سوزن رو صندلی جاسازی میکردیم و روی تخته کاریکاتورای خوشکل خوشکل میکشیدیم .. (اخه معلممون میگفت سوسک میبینه چندشش میشه .. بنده هم همیشه پای تخته سوسک میکشیدم به چه بزرگی .. ) و اینکه سوسک جمع کردم توی شیشه .. خودم که نه ... پسر دائیم خودمم چندشم میشد .. اوردم مدرسه ... تا دیدیم معلم دا سر کلاس ... ریختم زیر توی کشوش که گچ ها توش بود .. وایییییییی باورت نمیشه .. وقتی کشو رو باز کرد ... من که اشک میومد از چشام از بس خندیده بودم بعد شم هیچ وقت نفهمید منم ... همیشه فکر می کرد کناریمه نمره ریاضی مونو کم کرد .. هر کدوم ۵ نمره ..... ما هم بر اساس یک نقشه ی خیلی سرمخفی .. دفتر کلاسی رو دزدیدیم از دفتر تهدیدمون کردند دست هر کی پیدا کنن بیچارش میکنن ازونجائی که دست من بود ... و دیگه راهی نداشتیم ... بردیم پشت مدرسه سوزوندیمش ... تیکه های سوختشو توی کشوی ی کلاس دیگه گذاشتیم ... بیچاره اون کلاسیا ... بدبختشون کرد

گلامور دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 22:48 http://mrsglamour.blogfa.com

من که هیچ خاطره ای یادم نمیاد اما با خاطره ی بچه ها خندیدم.

تینا دوشنبه 8 تیر 1388 ساعت 23:25

امتحان فیزیک داشتیم... زنگ قبل از اون در آزمایشگاه فیزیک رو روی دبیرمون قفل کردیم و کلید قفل رو هم انداختیم دور... تا کلیدساز بیاد ما خونه بودیم

دستت درد نکنه با این حالم یکم من و خندوندی نصف شبیی. دل و دماغ ندارم بنویسم از طرفی هم دلم میخواد بگم که که یادم بیوفته چی بودم!!
این شیطنهاتها در مقابل کارای ما هیچ بود....
_ یه معلم ریاضی داشتسم خیلی بد تیب و نا جور بود ! رو یه کاغذ ارم رپ کشیدم چسبوندم پشتش
.تا بفهمه کلی تفریح کردیم!!!البته 3 روز هم اخراج شدیم بعدش!
_ یه معلم دینی داشتیم خیلی فضول بود میخواستیم حالشو بگیریم . شرط بندی کردیم سر کلاس مغنعه اینو از سرش بکشیم!
این وسط کلاس که راه میرفت از پشت محکم مغنعه شو کشیدم!! لامصب همچینی سفت یود مغنعه نکون نحورد از بالای چشماش!! بعدش برگشت من و نگاه کرد خندید گفت این خیلی محمکه!
ضایع شدم ها!!! ولی خندیدیم!!
_ یه بارم شرطبندی کردیم جلو مدرسه پسرونه پاچه های شلوارمونو تا زانو مدل گل لگد کنی تا کنیم راه بریم!! و این کارو کردیم! 5 نفربودیم..
اوههههههههه انقده از این خاطره ها دارم ......
دیگه نمیتونم . امیدوارم یه روز حوصله داشته باشم و راجع بهش بنویسم.
بازم مرسی که خندوندیم...

فرنوش سه‌شنبه 9 تیر 1388 ساعت 10:50

راجع به گسترش سیاهی کاملا موافقم...
اما شیطنت...
ما یه سری شیطنت روی دیواری داشتیم... یه معلم عربی داشتیم که همیشه می چسبید به دیوار ته کلاس و از اونجا افاضه قیض می کرد و یعد می رفت سمت تخته و فیوضاتشو مکتوب می کرد.
ما هم یه بار با گچ سفید به صورت آینه روی دیوار سفید نوشتیم ؛من خرم؛... معلمه هم چسبید و این جمله تاریخی پشت مقنعه اش حک شد.
کلی خندیدیم اما طفلی نفهمیدچرا...آخر کلاس به خاطر اینکه مسئله به دفتر کشیده نشه دو سه نفر به حالت خود شیرینی رفتن و گفتن مانتوش گچیه و براش پاک کردن

ASIYEH سه‌شنبه 9 تیر 1388 ساعت 11:11 http://SATORN

تو دوره هنرستان دوم تو سایت بودیم ما جلو می شستیم 3نفر بودیم من 2 تا از دوستانم معلم که درس می داد دوستم مراقب بود ان دوتای دیگه بند می نداختن هر وقتم معلم می گفت قویدل انجا چه خبره م یگفتیم خانوم هیچی ....
یه معلم هم داشتیم خیلی اسکل بود سره امتحان دوتا کتاب می ذاشتم زیر دستم یکیش کتابی که امتحان داشتیم یکی هم یه کتاب دیگه همه ی سوال ها را کپی می کردم از تو کتاب هیچ وقتم نمیفهمید از بس گیج بود یه بار امد بالا سر من ایستاد گفت چی کار م یکنی گفتم دارم امتحان می دم گفت اهان...
یادش به خیر یه معلم دیگه داشتیم چاق بود لپاش قرمز بود اسمشو گذاشته بودیم گوجه فرنگی سر زنگای ان فقط اهنگ گوش می دادیم
و دیگر هیچ

روانی سه‌شنبه 9 تیر 1388 ساعت 12:59

یه معلم زمین شناسی داشتیم خیلی ماست بود وسط درس دادنمیپرسید سوالی نداری؟ البته هیشکی گوش نمیکرد ولی از این جملش حرصمون میگرفت یه بار که باهاش کلاس داشتیم روی تخته نوشتیم بهخدا سوالی نداریم بیخیال شو
یه بار هم سال اول دبیرستان یه معلم ادبیات خیلی لوسی داشتیم یکی از بچه ها از این عنکبوتا که بهش یه سیم وصل بود بعد فشارش میدادی عنکبوته میپرید اورده بود سر کلاس به معلمه گفت خانم میشه چشماتونو ببنیدن دستاتونو بگیرید جلو میخوایم سورپرایزتون کنیم بعد عنکبوته رو گذاشت تو دستاش تا چشماشو باز کرد ببینه چیه سیمشو فشار داد عنکبوته پرید تو صورتش
یک جیغی زد رویایی

بهرام سه‌شنبه 9 تیر 1388 ساعت 17:30 http://www.bahramb1388.persianblog.ir

موفق باشید مستانه جون..منتظر حضور سبزتون هستم

دختر بابایی سه‌شنبه 9 تیر 1388 ساعت 21:01

سلاممممممممم:)
ما که شاهکارامون به یه کامنت ختم نمیشه.. خودمون باید یه پست بریم مادر!

بهار سه‌شنبه 9 تیر 1388 ساعت 21:20 http://www.my-life.blogsky.com

روز معلم بود. اون موقع ها بچه ها میومدن توی تخم مرغ رو خالی میکردن و توش گلبرگ میریختن، بعد که تخم مرغ رو میزدن به سقف، میشکست و گلا میریخت رو سر معلم! یه معلم دینی داشتیم که خیلی ازش بدمون میومد. وقتی وارد کلاس شد یکی از بچه های شیطون کلاسمون یه تخم مرغ سالم رو زد به سقف و همه ش کامل ریخت رو سر معلم بیچاره!

محمد چهارشنبه 10 تیر 1388 ساعت 11:16 http://drlpln.blogfa.com

سلام.جالب بود همشو خوندم.به منم سر بزن خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد