خوب، بد، زشت...


* امروز قراره یه اتفاق مهم واسه شرکت بیفته. یه اتفاقی که می‌تونه باعث بشه شرکت فینگیلی ما واسه خودش سری توی سرها پیدا کنه. آقای رئیس از چند روز قبل سر از پا نمی‌شناسه. مضطربه و هیجان زده. کلی وعده و وعید داده که اگه بشه فلان کار رو براتون می‌کنم بهمان رستوران مهمونتون می‌کنم و خلاصه...

اتفاق افنادن این مسئله برای ما هم گرچه نه به اندازه‌ی آقای رییس، ولی مهم و خوبه. چون هم یه جور اطمینان شغلی در پی داره و هم افزایش حقوق و ...

  

خلاصه اگه دوست داشتین برامون دعا کنین! اگر هم دوست نداشتین انرژی مثبت بفرستین!!!



* راستش من به جز وبلاگهایی که توی این لیست کنار هست، سه چهار تا وبلاگ دیگه رو هم توی گودرم دارم و هر روز می‌خونم. اما دلیل اینکه اونا رو نذاشتم این کنار اینه که دوستشون ندارم. انگار محکومم به خوندنشون. می‌خونم و حرص می‌خورم. از پرتوقعی یکیشون. از تفاوتهایی که اون یکی با خود واقعیش که از نزدیک می‌شناسم داره. از دست اون یکی که هی الکی توی زندگیش بحران درست می‌کنه و ...


گاهی موقعی که دارم این وبلاگها رو می‌خونم با خودم فکر می‌کنم وبلاگ منم ممکنه باعث شه که کسی اینجوری از دستم حرص بخوره؟؟؟



* توی این دو سه روز حداقل چهار مورد رو دیدم که دارن از هم جدا می‌شن. همه‌شون هم از اول عاشق هم بودن و توی دو سه سال اول زندگی هیچ مشکلی با هم نداشتن. یهو بعد از اون با هم اختلاف پیدا کردن. روزا که متین خونه نیست هی می‌شینم فکر می‌کنم و هی نگران زندگیمون می‌شم. ولی متین که از در میاد تو خیالم راحت می‌شه. خیالم راحت می‌شه که من با این آدم یه دعوای درست حسابی هم نمی‌تونم بکنم. چه برسه به قهر و زبونم لال چیزای دیگه.


امیدوارم هیچ وقت برای زندگی هیچ کدومتون مشکلی پیش نیاد...

     

ادامه مطلب ...

جاهای خالی


خدا که انسان را می آفرید، او را پُر از "جاهای خالی" ساخت.

جایِ خالیِ نگاه در چشمانش،
جایِ خالیِ صدا در گوشهایش،
جایِ خالیِ سخن در دهانش،
جایِ خالی بو در دماغش،
جایِ خالیِ فکر در ذهنش،
جایِ خالیِ لمس در انگشتانش،
جایِ خالیِ قدم زدن در پاهایش،
جایِ خالیِ یاد در دلش...


... و او را "حسگر"هایی عطا کرد که حسِ نگاه، حسِ صدا، حسِ سخن، حسِ فکر، حسِ لمس، حسِ قدم زدن و دلتنگی را دریابد.


و او را رها کرد...


و انسان،

دید آسمان و ستارگان را، کعبه را، دیسکو را، صحنه‌ی قتل را، جنگل و باران و دریا را، زن را...
شنید موسیقی ها را، اذان مسجدالحرام را، دوستت دارمِ همدمش را، ناله‌ها را، خش خش برگ‌ها را، زخم زبان را...
گفت به آواز، گفت به تندی، گفت به دروغ، گفت به محبت، گفت دردمندانه...
استشمام کرد بوی عطر محبوبش را، بوی خاک را، بوی تن محبوبش را، بوی عرفان را، بوی گُل و بوی نا را...
به فکر آسمان افتاد، به فکر عیش و لذت، به فکر عزت و کمال، به فکر پول و بی پولی، به فکر حیله و نیرنگ، به فکر هجرت و سفر...
لمس کرد تن برگ را، زن را، آهن را، قلم را، تن دریا را، پرده ی کعبه را، دکمه‌های صفحه کلید را...
و قدم زد در خرابه‌ها، در ترافیک آدمها، در وطن، در کوچه‌های غریب، در جنگل و کویر، بر زمین و فضا...
و به یاد سپرد محبت کردن را، شکستن را، طعم محبت را و طعم جدایی را...
و به یاد آورد سختی‌ها را، خاطرات را، آدمها را، زمانها را...
... و دلش خواست؛ و دلش تنگ شد...


به هر ترتیب... جاهای خالی را پر کرد. چشمش، گوشش، دهانش، دماغش، فکرش پر شد. دستانش پر از لمس شد و پاهایش سرشار از قدم زدن...


و انتخاب کرد چیزهایی را...

و دلتنگ شد چیزهای دیگر را...
گاه به انتخاب‌هایش دل‌خوش بود و گاه حسرت انتخاب‌های دیگران را کشید.
گاه از انتخاب دیگران متعجب شد و گاه خودش با همان انتخاب‌های دیگران جاهای خالی را پر کرد...


و زمانی دیگر باید برود...

...و به خالقش نشان بدهد که چگونه "جاهای خالی" را پر کرده...



  
ادامه مطلب ...

ویولت


بیرون سالن اصلی نشسته بودیم تا در باز شه. روبروم عکس بزرگی بود که کنارش نوشته بود پانته‌آ بهرام - در نقش نورا. و تمام این مدتی که من اونجا نشسته بودم حس می‌کردم چه شباهت عجیبیه بین پانته‌آ و ویولت.

 

شاید از نظر ظاهری این شباهت زیاد نباشه. ولی حسی که نوشته‌های ویولت به من می‌ده خیلی شبیه حسیه که بازی پانته‌آ بهرام بهم می‌ده.

 

وارد سالن شدیم و سن تاریک شد. اول بازیگری که وارد صحنه شد، پانته‌آ بود. سرتا پا بنفش پوشیده بود!


  

 

ادامه مطلب ...

روزهای خوب زندگی...


یه ماهی می‌شد که کار زیاد، فرصت زندگی کردن رو ازم گرفته بود. صبح زود می‌رفتیم سرکار و عصر که می‌رسیدم تا یه غذایی درست کنم و یه جمع و جوری بکنم شب می‌شد و خستگی و خواب.

 

این هفته اما کلا نمی‌رم سرکار. پروژه‌ی قبلی رو چهارشنبه تحویل دادم و تا شروع پروژه‌ی بعدی یه هفته یا شاید هم بیشتر فرصت دارم. البته می‌دونم اگه این فاصله از یه هفته بیشتر بشه حوصله‌ام سر می‌ره. اما فعلا بهترین اتفاق برام همینه.

 

خلاصه بعد مدتها فرصت شد  پنجره رو باز کنم و هوای پاییز رو راه بدم توی خونه و برای پرنده ها نون بریزم و بعد یه سری به کتابخونه‌ام بزنم و سه چهارتا از کتابهای دست نخورده‌اش رو در بیارم و بچینم کنار تخت (پیامبر-زین العابدین رهنما، موریانه- بزرگ علوی، اعجوبه- هرمان هسه).


     

 

دیروز چندتا کارتون هم دانلود و تبدیل به dvd کردم که شبها که متین میاد با هم ببینیم. آخه وقتی میاد اونقدر خسته است که حوصله‌ی دیدن فیلمهای جدی و مفهومی و ... رو نداره. ( Monsetrs vs aliens ، kronk's New Groove و  toy story 3 )


  


قهوه تلخ رو هم تینا برامون خرید و ما رو توی لذت دیدنش شریک کرد.


و از همه بهتر تئاتریه که امشب قراره بریم. "نورا". تعریفش رو زیاد شنیدیم و بازیگرهای خوبی هم داره و امیدوارم به اندازه تعریفش قشنگ باشه...




ادامه مطلب ...

روز اول مدرسه


از چندوقت قبل یه زمزمه‌هایی توی خونه بود. حتی می‌دونستم که مامان رفته با مدیر یکی دوتا مدرسه صحبت کرده و ظاهرا جوابشون منفی بوده. چون من بیست روز کم داشتم! خلاصه مامان و بابا بی‌خیال شده بودن و گذاشته بودن واسه سال دیگه. منم بی‌خبر از همه جا فکر می‌کردم وقتی بیست روز کم دارم یعنی از بیستم مهر می‌تونم برم مدرسه.

 

روز اول مهر مامان‌بزرگ رو راضی کردم من رو تا مدرسه ببره. لباس مهمونیام رو پوشیدم و رفتم مدرسه. همه‌ی بچه‌ها با مادرهاشون توی حیاط بودن. زنگ که خورد صف بستن و رفتن سرکلاس. منم همراه مادربزرگ برگشتم خونه.

 

چند روز گذشت تا بو بردم قضیه فقط بیست روز نیست و یک ساله...یادم نیست چی کار کردم. اما لابد شلوغ بازی درآوردم که مامان هفت مهر دستم رو گرفت و دوباره باهم رفتیم مدرسه. اون موقع نفهمیدم به مدیرمدرسه چی گفت که مدیر راضی شد (البته بعدا فهمیدم) ولی همون روز شد روز اول مدرسه رفتن من. من ساعت ده صبح روز هفتم مهر همراه مدیر مدرسه رفتم در یه کلاس  رو زدم و یه گوشه یه جای خالی پیدا کردم و از اون موقع رسما شدم دانش آموز...

   


این یه بازی بود که از یکی دو روز پیش تو وبلاگها شروع شده بود و منم دعوتتون می‌کنم که توی این بازی شرکت کنین. به نظرم خاطره روز اول مدرسه برای همه‌مون دوست داشتنی و به یادموندنیه. البته ممکنه گاهی هم تلخ تلخ باشه. مثل خاطره خواهرم سوفیا از روز اول مهر. سوفیا رو هم به طور خاص به این بازی دعوت می‌کنم...