خیلی وقت بود که فکر نکرده بودم! خیلی وقت بود که اختیار فکرهام رو از دست داده بودم. میومدن توی سرم و میرفتن. بدون اینکه کاری به کارشون داشته باشم.
دیروز اما مجبور بودم اختیارشون رو بگیرم دست خودم و برای انجام یه پروژهی درسی ازشون استفاده کنم. خیلی وقت بود که با هیچ مسئلهی پیچیدهای روبهرو نبودم.
تمام دیروز رو فکر کردم. یکسره. یکنفس. بیوقفه. بدون اینکه بفهمم دور و برم چی میگذره. این جوری فکر کردن یه لذت عجیبی بهم میده. اصلا واسه همین بود که توی تمام این سالها عاشق ریاضی بودم و هیچ کاری به اندازه برنامه نویسی بهم لذت نداد.
عصر که متین اومد خونه در همون حالتی بودم که صبح وقتی از خونه رفت بیرون. خدا خیرش بده یه چیزی آورد داد دستم که بخورم و از گشنگی نمیرم.
آخرای شب بود که بالاخره همکاری فکرم و نرم افزار Matlab نتیجه داد و یه چیزی از توش دراومد.
دیشب وقتی میخواستم بخوابم حالم خیلی بهتر از شبهای قبلش بود. حس میکردم سبکتر شدم. خیلی وقت بود که میدونستم باید خودم رو از این آشفتگی ذهنی نجات بدم. دیشب حس میکردم یه قدم بهش نزدیکتر شدم. دلم میخواد بتونم اختیار ذهنم رو دستم بگیرم. دلم یه روش مدیتیشن موثر می خواد.
آخیششششششش... چقدر وقتی نیستی همه چیز سخت می گذره...
خوشحالم که به نتیجه هم رسیدی... من فکر میکنم اما همش بی نتیجست به قول تو همون آشفتگی ذهنیه...
این همون حس مفید بودنه
چقدر زیبا مینویسی...وبلاگت مثل یک مجله است.هم متن داره و هم تصویر....مطالبش هم طولانی نیست...خیلی دوستش دارم
چشم... به زودی... باید مشورت کنم.. میدونی که ؟! :))
ا چه گراف باحالی! تو چه زمینه ای کار می کنی؟
در زمینه شبکه..
سلام..مستانه جان خیلی ممنونم بابت لینک..عزیزم هیچ وقت فکر نمیکردم روزمره های من ارزش خوندن داشته باشه چه برسه عزیزی مثل تو..تو نمیدونی من چقدر دوستت دارم و برام یه جورایی الگویی..از بس خوب و صبور و شاکر ومهربونی..مرسی مستانه