چایی رو میذاره روی میزم و میگه قند هم الان برات میارم. معمولا سر کار چایی نمیخورم. ولی اون قدر سرم به کارم گرمه که چیزی بهش نمیگم. میره چایی بقیه رو هم میذاره روی میزهاشون و بعد میاد و روی صندلی روبهروی من میشینه و یه روزنامه رو ورق میزنه.
هربار که سرم رو بلند میکنم، میبینم که زل زده به من و تا نگاهم رو میبینه نگاهش رو سُر میده لای روزنامه.
دارم تمام تلاشم رو میکنم که امروز اینجا کارم رو تموم کنم، و از فردا یک پروژه جدید رو توی یه محل جدید شروع کنم. تند تند همه اطلاعاتی رو که لازم دارم یادداشت میکنم و ...
سرم رو از روی یادداشتهام بلند میکنم. روبهروم نمیبینمش. خوشحال میشم که از زیر نگاههای سنگینش خلاص شدم. بلند میشم و چایی سرد شده رو خالی میکنم و یه لیوان آب برای خودم میریزم. برمیگردم سر جام که میبینم یه گوشهای وایساده و گوشی تلفن رو گرفته دستش. اما با تلفن حرف نمیزنه. نگاهش روی لیوان آب توی دستم ماسیده.
کارم رو تموم میکنم و خوشحال وسایلم رو جمع می کنم و کوله پشتیم رو میندازم روی دوشم و از همه خداحافظی میکنم و راه میوفتم. توی اتاق نیست. چه بهتر...
هنوز از توی کوچه نیومدم بیرون که سر راهم سبز میشه. نگاه میکنه، نگاه میکنه، اونقدر نگاه میکنه که مجبورم میکنه ازش خداحافظی کنم و در جواب خداحافظیم میپرسه : "فردا هم میای؟"
میگما مستانه طرف مرد بود؟؟نکنه فکرهایی کرده در موردت؟خواستگاری و این حرفها
امان از دست این آبدارچی ها. حالا خوبه پیرمرد از آب در نیومد وگرنه واویلا بود.
آدم چقد چندشش میشه این رفتار رو میبینه
خدا بهت صبر بده
ای بابا
منظورت این نبود که متین شغلش رو از آبدارچی ای شروع کرد؟
این آقای روزنامه به دست تو عکس احیانا آقا متین نیست؟
آره حتما.... تو هفته ی دیگه یه روز زوج.... کی خوبه؟
نگاهی می کنی ما را ، مگر عاشق ندیدی تو ..