صحنه اول:
صبح جمعه است و هوا هنوز روشن نشده. برف از دیشب بدون وقفه میباره و حدود بیست سانت برف روی ماشین نشسته. متین ماشین رو روشن میکنه تا گرم شه. چمدون و کیف رو میذاریم توی ماشین. متین جلوی ماشین و من پشت ماشین تلاش میکنیم که برفها رو پاک کنیم و یه روزنهای برای دیدن پیدا کنیم.
مشغولیم که یهو یه صدای تق میاد و در ماشین قفل میشه! ماشین روشن، همه وسایل از جمله بلیطها توی ماشین، من و متین بیرون ماشین و در ماشین قفل! اونم یه جایی که حداقل یک ساعت با خونهمون و کلیدهای یدکی ماشین فاصله داریم...
صحنه دوم:
متین با یه سیخ که نمیدونم توی این برف از کجا پیداش کرده، سعی میکنه ادای دزدهای حرفهای رو در بیاره. زوار بغل شیشه رو درمیاره و سیخ رو فرو میکنه توی سوراخ زیرش. نمیشه، در باز نمیشه.
سیخ رو خم میکنه و بالا و پایین میکنه. میشه... در باز میشه...
صحنه سوم:
متین پاش رو گذاشته روی گاز و توی اتوبان خالی با سرعت بینهایت رانندگی میکنه و با صدای بینهایت سیاوش گوش میده.
صحنه چهارم:
یه جرثقیل سفید به طرفمون میاد. یه جرثقیل که یه بخارشور(!) عظیم به جلوش وصله. بخارشور رو روشن میکنه و باهاش برفهای روی سقف و بالهای هواپیما رو آب میکنه و به قول خودشون دیآیسینگمون میکنه.
صحنه پنجم:
روی آسمونیم. بالاتر از برفها و ابرها...
پ.ن۱: بادبادک فیلتر نشده baadbadak.blogsky.com
پ.ن۲: اینجا می توانید کامنت بگذارید.
به به مسافرت بودین . کجا رفته بودین به سلامتی ؟
شیراز بودیم...
وای مستانه چه عکسایی گذاشتی اول صبحی روح آدم تازه میشه
کجا رفته بودین به سلامتی
عکسا مثل همیشه خوشگل و سرحال کننده
وای چه عکسایی
بشینیین بخصوص تو این برفا
و چه جراتی
تو هواپیما
امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه
ایشالا که خوش گذشته بهتون حسابی
ایشالا که همیشه شاد باشی و سفرای یهویی پیش بیاد تند تند...
واسه ما که یهویی بود سفرتون..شما رو نمی دونم!!
عجب عکسایی...دلم آب شد.
دوستم امیدوارم خوش گذشته باشه بهتون
وای منم هر روز از این قفل شدن در ماشین میترسم همسریمم توجه نمی کنه
آخه ما هر روز دم کارت زنی از ماشین پیاده میشیم کارت میزنیم و بعد ماشین رو همسری میبره پارکینگ ماشین روشن رو با شیشه های بالا درشو میبنده و میره سمت کارت زنی منم اگه حواسم باشه در ه سمت خودمو باز میزارم ولی اگه نباشه که هیچی به همسریت بگو به ما یاد بده شاید به دردمون خورد
رسیدن بخیر... چه دلم تنگ شده بودا....
پ.ن. حالا می فهمم اهمیت این موضوع رو که من و سالار هر کدوم یه سوئیچ جداگانه داریم...
مستانه ی عزیزم .... ساعت ۸ صبح از مطب این خانوم دندونپزشکه زنگیدن و گفتن فردا ساعت 5 و نیم اونجا باشم..... دلم کلی گرفت... کلی برای دیدنت خوشحال بودم... کلی حرف داشتم باهات