با ترسوندن و تهدید کردن و حتی وعده و وعید برای اینکه بچه یه کاری رو انجام بده خیلی موافق نیستم. ولی دیروز از سر استیصال بهش گفتم اگه فلان کار رو نکنی مجبوریم بریم آمپول بزنیم. حرفم دور از واقعیت هم نبود البته.
بماند که کلا علی وقعی به حرفم نذاشت.
حالا امروز برده بودم یه آزمایش چکاپ ازش بگیرم. کلا محو بندی که خانومه بست دور دستش و لوله ای که توش پر از خون می شد بود و انگار نه انگار که سوزن توی دستشه.
بعد هم که اومدیم بیرون با خوشحالی می گه: آمپول خوب بود!!! تازه خانومه چسب هم به دستم زد!
الهی
آخی
امپول خوب بود :))
ماشااله شجاعه برای خودش :)
گاهی خیلی شجاعه و گاهی هم ...
جالب بود
خدا رو شکر که درد نداشت
دست خانوم پرستار درد نکنه
قربونت نیلی جون.
چه پسر شجاعی معمولا اکثر بچه ها از آمپول زدن میترسن
خوبه که خوشش اومده علی کوچولو
مستانه جان من که همیشه به اینجا سرمیزنم به امید اینکه مثل سابق بیای و بنویسی
گمونم مادر شدن آدمو از دلبستگی های قدیم دور و جدا میکنه
خوب باشین همیشه دوست عزیز قدیمی
کلا از روز اول تا حالا یه بارم برای آمپول و واکسن و اینا گریه نکرده...
مادر شدن خیلی وقت گیره هیما... ایشالا یه روزی قسمتت بشه گلم...
:))) عاااالی بود.. اصلاً بوس مضاعف برای پسرکت :***
قربون شما... چه خوشحالم که اینجایی...
چی میشه باشی همیشه؟
از خوندن خاطرات و کودکانه هات لذت میبرم
عزیـــــــــــــــــــــزم! آخی! :) خدا حفظش کنه.