سورپرایز


قرار بود از شرکت بریم خونه. حدسم این بود که صبح که متین شرکت رو پیچوند و رفت، رفته خونه رو تزیین کرده و لابد یه چیزی هم برام خریده.

جلوی شرکت متین سوییچ ماشین رو ازم گرفت و خودش نشست و رفت سمت اتوبان امام‌علی.


پس برنامه‌ی دیگه‌ای داره. لابد می‌خواد من رو ببره همون کافی‌شاپ همیشگی، شایدم پارک لویزان. می‌خواد تمام خاطرات قشنگمون رو زنده کنه.
متین همیشه برام قابل پیش بینی بوده.


ساکت می‌شینم توی ماشین و لام تا کام حرف نمی‌زنم. دلم نمیاد سورپرایزش رو خراب کنم. دلم می‌خواد حس کنه نتونستم چیزی رو حدس بزنم.

ترجیح می‌دادم توی خونه برام تولد بگیره. خدا کنه لااقل حالا که داریم می‌ریم بیرون کسی رو دعوت نکرده باشه و یه تولد دوتایی داشته باشیم.

می‌پیچه توی همت. بهت زده نگاهش می‌کنم. همه معادلات ذهنیم رو بهم می‌ریزه. حرفی نمی‌زنم. سعی می‌کنم حدسهای دیگه‌ای رو جایگزین کنم.

بام تهران؟ هویزه؟ خونه‌ی داداشش؟

همت ترافیکه. یه نگاهی بهم می‌کنه و می‌گه به نظرت از مدرس هم راه داره؟ بعد هم بدون اینکه منتظر جوابم بشه مدرس رو به سمت جنوب می‌ره.

شبستان؟ پارک شفق؟ شاید دوستش سعید رو دعوت کرده. مثل اون سال که سعید روز تولد سمانه ما رو دعوت کرده بود.


می‌رسیم هفت تیر و ولیعصر.


پارک لاله؟


یهو ترس برم می‌داره. یهو تمام خاطرات اون سالها زنده می‌شه. متین شماره‌ی علی رو داره. نکنه ...

سعی می‌کنم دیگه به چیزی فکر نکنم. سعی می‌کنم ذهنم رو خالی کنم و چشمام رو ببندم. اما اضطراب یه لحظه هم رهام نمی‌کنه.
از حافظ که می‌ره پایین یه ذره دلم آروم می‌گیره.

همین که قرار نیست از جلوی پارک لاله رد بشیم خودش غنیمته.


حافظ، وحدت اسلامی، سر کوچه‌ی منیره که می‌رسیم راهنما رو روشن می‌کنه.


باورم نمی‌شه بخواد بره اینجا.


متین یه ذره زیر چشمی نگاهم می‌کنه و وقتی عکس‌العملی نمی‌بینه راهنما رو خاموش می‌کنه و مستقیم راهش رو ادامه می‌ده.

دل تو دلم نیست. متین با خیال راحت نشسته و آهنگ گوش می‌ده. گاه‌گاهی یه نگاهی به ساعت می‌ندازه.

شاید جایی با کسی قرار گذاشته و داره من رو تو خیابونا می چرخونه تا زمان بگذره.


راجع به سعیده حرف می‌زنه. ولی نمی شنوم چی می‌گه.


پس با سعیده قرار گذاشته. هفته‌ی پیش سعیده توی وبلاگ یه کامنتی گذاشته بودا.

 

میدون رازی، خیابون گمرک، تابلوی نواب.

با تینا قرار گذاشته؟

و تابلویی که می‌ره به سمت میدون قزوین. با دیدن اسم میدون قزوین دوباره دلم آشوب می‌شه. ترس از دیدن آدمهایی که سالها تلاش کردم که خاطره‌شون رو کمرنگ کنم. می‌دونم متین هیچ جوری بهشون دسترسی نداره. اما ...

متین داره دنبال جای پارک می‌گرده.


نمی‌فهمم. هیچی نمی‌فهمم.


گیج و منگ و مات و مبهوت دور و برم رو نگاه می‌کنم.متین نگاهم می‌کنه. مستانه یعنی واقعا هنوز نفهمیدی؟


با تمام وجودش خوشحاله. از اینکه واقعا تونسته غافلگیرم کنه خوشحاله و از آشوبی که توی دل منه خبر نداره.


از ماشین پیاده می‌شیم و از لابه‌لای ماشینا و موتورها می‌ریم به سمت یه مقصد نامعلوم.

حتی نمی دونم کجا رو باید نگاه کنم. نمی‌دونم دنبال چی باید بگردم. کاش می‌فهمیدم وسط این همه موتور و دوچرخه چی کار می‌کنیم.


آها! دوچررررررررررررررررررخه!



دلم می‌خواست همون‌جا توی همون شلوغی بپرم بغل متین .



و البته متین خونه رو هم تزیین کرده بود. با سی چهل تا بادکنک و صد و پنجاه تا شمع روشن و یه کیک خوشمزه و ...


 

 

 

همه چیز به طرز وحشتناکی عالی بود!

تولد


هوای پاییزی امروز، بارونی که سحر بارید، لبخند مهربون متین و باز شدن یاسهای رازقیمون همه و همه نوید می دن که خدا هنوز هم بهم توجه داره و دوستم داره. 



نوید می ده که امروز می تونه یه روز خوب برای شروع یه زندگی تازه باشه.



تولدم مبارک!



هفت ماهه!

 

می‌دونم الان خیلی زوده که بخوام بگم تولدمه و از کسی توقع تبریک داشته باشم. اما نمی‌دونم چرا امسال عین بچه‌هایی که هفت ماهه به دنیا اومدن برای تولدم عجله دارم. برای تولد بیست و شش سالگیم

و از اون جایی که عادت ندارم نیازهام رو سرکوب کنم عکسی رو که باید شنبه بذارم، همین امروز می‌ذارم و از الان تا شنبه رو با رویای یه تولد قشنگ سپری می‌کنم. 

  

 

متین جان به خدا از تو هم توقع زیادی ندارم. همین یه سبد گل با اون دوچرخه‌ای که روش نشستی کافیه. بیخودی خودت رو به زحمت  نندازیا

منطقه نظامی


چند وقتی بود تصمیم گرفته بودیم صبحها بعد از نماز نخوابیم و بریم پیاده‌روی و این جوری یک کمی از نیازمون به تحرک و ورزش رو جواب بدیم.


تا اینکه بالاخره امروز قسمت شد. البته پیاده‌روی که چه عرض کنم. از اونجایی که خونه‌ی ما توی دامنه‌ی کوهه برای خریدن یه دونه نون هم باید کلی کوهنوردی کنیم چه برسه به امروز که می‌خواستیم یه ورزشی هم بکنیم.


هوای تمیز و خنک پاییزی حسابی سرحالمون آورده بود و وادارامون می‌کرد که تا آخرین جای ممکن بالا بریم. از وسطهای راه آثار یه جاده مشخص بود و حس کنجکاوی تحریکمون می‌کرد که این جاده‌ی مخفی وسط کوه رو کشف کنیم و بفهمیم از کجا میاد و به کجا می‌رسه. برای رسیدن به جاده مجبور شدیم هم از روی سیم خاردار رد بشیم و هم از روی یه دیوار کوتاه بپریم.


جاده به طرف پایین می‌رفت و ما هم همراهش شدیم. دور و بر جاده ویلاهای خوشگل و باغچه‌های گلکاری شده‌ی قشنگی بود. تعجب کرده بودیم. این چیزا رو اصلاً از اون پایین نمی‌شد دید. یه منطقه مخفی وسط کوه‌ها.



هنوز خیلی از این منطقه رویایی دور نشده بودیم که سر و کله‌ی چند تا سرباز با اسلحه پیدا شد و تابلوهای "عکسبرداری ممنوع" و "منطقه نظامی" و " ورود ممنوع" و ما که مجبور شدیم از زیر نگاه‌های  خشن و از تیررس اسلحه‌های سربازا فرار کنیم...


*   *   *


من بعضی از نوشته‌هام رو بیشتر از نوشته‌های دیگه‌ام دوست دارم. هم از نوشتنشون و هم از خوندنشون لذت بیشتری می‌برم. اما معمولاً این نوشته‌هام با استقبال زیادی روبرو نمی‌شه. دلیلش رو نمی‌فهمم. یعنی سلیقه‌ی من و  شما انقدر با هم متفاوته؟


بادبادک‌ها به هوا خواهم برد...


آخییییییییییییش. بالاخره تموم شد.


من جز اون دسته از آدمها که به جبر اعتقاد دارن (جبریون)، نیستم. اما تا حالا بارها و بارها بهم ثابت شده که خیلی وقتها اتفاقها اون طور که ما فکر می‌کنیم نمیفته. حتی اگه تمام پیش‌زمینه‌های لازم رو برای اون اتفاق فراهم کنیم و تمام اتفاقهای غیرمنتظره رو هم در نظر گرفته باشیم و با تمام وجود مطمئن باشیم که اون اتفاق میفته.


خیلی‌ وقتها وقتی می‌ری روی سِن، تمام اون نرم‌افزارهایی که تا یه دقیقه پیش داشتن اجرا می‌شدن از کار میفتن و اون نرم‌افزاری که هرکاریش می‌کردی، اجرا نمی‌شد بدون هیچ خطایی اجرا می‌شه.


اصلا معلوم نیست که ما ارائه داشتیم. هست؟



از اونجایی که دیروز روز آخر نمایشگاه غذا بود، متین رو راضی کردم و بعد از ارائه‌اش یه سر به اونجا زدیم و با مجموعه‌ای از انواع و اقسام ترشی‌ها برگشتیم خونه. ولی حیف که معمولاً توی خونه‌مون غذایی پیدا نمیشه که با این ترشیها بخوریم.



دیشب که بعد از چند شب سرِ راحت روی بالش گذاشتیم، همش داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر باید قدر این لحظه‌هام رو بدونم. چقدر باید از خدا ممنون باشم که می‌تونم با آرامش کنار متین دوست داشتنی و مهربون دراز بکشم و زل بزنم به چشمهای بسته‌اش و با نفسهاش نفس بکشم. مگه چند نفر توی این دنیا وجود داشت که من این همه باهاش احساس نزدیکی داشته باشم و این همه درکم کنه.


همش داشتم به این فکر می‌کردم که کی می‌دونه چه اتفاقهایی در انتظارمونه؟ اصلاً کی باورش می‌شه که اون همه استرس و اضطرابی که هنوز سه ماه هم ازش نگذشته حالا تبدیل به چه آرامش عمیقی شده.


توی همین فکرا بودم که صاحبخونه‌مون زنگ زد. می‌خواست با متین حرف بزنه. متین خواب بود. صبح به متین می‌گم فکر کنم از بس جمعه سر فوتبال داد و بیداد کردی تصمیم گرفته از خونه‌ش بیرونمون کنه.



امروز توی تقویم تولد سهرابه. گرچه خودش می‌نویسه:


"... مادرم می‌داند که من روز چهاردهم مهر به دنیا آمده‌ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می‌شنیده است..."


به هرحال مهم اینه که سهراب هم مثل اکثر آدمهای دوست داشتنی متولد ماه مهره...



"... من گره خواهم زد چشمان را با خورشید،
دل‌ها را با عشق،
سایه‌ها را با آب،
شاخه‌ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره‌ها
بادبادک‌ها به هوا خواهم برد
گلدان‌ها آب خواهم داد..."


پ.ن: شعر و نقاشی‌ها اثر سهراب سپهری

آخرین کارت تبریک!


توی آخرین کارت تبریکی که بهم داد، نوشته بود: "اونقدر دلهامون به هم نزدیکه که هر اتفاقی که بیفته حتی اگه آدمهای جدیدی بهمون اضافه بشن همیشه کنار هم می‌مونیم."


پیش‌دانشگاهی بودیم. در تب و تاب درس و کنکور. اما باز هم یادمون نرفته بود که برای هم کارت تبریک عید بخریم. یه گروه دوستی ده نفره داشتیم که با وجود تفاوتها و اختلافهایی که با هم داشتیم خیلی به هم نزدیک بودیم. آخه هفت سال از زندگیمون رو با هم گذرونده بودیم. هفت سال هر روز همدیگه رو دیده بودیم و توی خوشها و ناخوشیهای هم شریک بودیم.



توی آخرین کارت تبریکی که بهم داد، نوشته بود: "هر اتفاقی که بیفته..."


اتفاق خیلی بدی بود. اون تصادف وحشتناک و از دست دادن حافظه‌اش و البته تمام اعضای خونواده‌ش. خیلی طول کشید تا برگرده. خیلی طول کشید تا بشه اون آدمی که بود. خیلی طول کشید تا قولی رو که توی آخرین کارتش داده بود به خاطر بیاره.



توی آخرین کارت تبریکی که بهم داد، نوشته بود: "حتی اگه آدمهای جدیدی بهمون اضافه بشن..."


آدمهای جدیدی بهمون اضافه شدن. اون با محمد ازدواج کرد، من با متین و ... حالا اون جمع ده نفره، شده یه جمع شونزده نفره.  حالا تفاوتها و اختلافها نمود بیشتری پیدا کردن. حالا مسیر زندگی هرکسی با بقیه متفاوته و دیگه مثل اونوقتها مسیر زندگیمون راه خونه تا مدرسه و هدف زندگیمون قبولی توی کنکور نیست.



توی آخرین کارت تبریکی که بهم داد، نوشته بود : "همیشه کنار هم می‌مونیم..."


دیشب افطاری دعوت داشتیم. همه‌مون. همه‌ی این جمع شونزده نفره. و دوباره باور کردیم که هیچ چیز نمی‌تونه جای دوستیهای پاک و بی‌غل و غش بچگی رو بگیره و با تمام وجود حس کردیم که اونقدر دلهامون به هم نزدیکه که با وجود تمام تفاوتها می‌تونیم تا همیشه کنار هم بمونیم و از این با هم بودن لذت ببریم.



آدم آهنی


کرختی و بی‌حالی این روزای آخر ماه رمضون بدجوری روی همه چیز تاثیر گذاشته. از کار و زندگیم بگیر تا احساسات و عواطف و عشقولانه‌ها و البته نوشته‌هام و برای همین با اینکه دلم نمیاد این ماه قشنگ تموم بشه، ولی ته دلم آرزو می‌کنم زودتر همه چیز برگرده سرجاش. نمی‌دونم چرا اما احساس می‌کنم ماه رمضون امسال حال و هوای سالهای پیش رو نداشت و اون تاثیری که باید بذاره رو نذاشت.


راستش رو بخواین یه مشکل بزرگی که این روزا دارم اینه که کلا احساسم رو نسبت به همه چیز از دست دادم. هیچ چیز نه خوشحالم می کنه و نه ناراحتم می کنه نه از چیزی می ترسم و نه بابت چیزی نگران می شم. شدم عینهو یه آدم آهنی. این روزا نه خواستگاری همکارم از مریم اونقدر که باید خوشحالم کرد، نه به خاطر مرگ ناگهانی یکی دیگه از همکارام اونقدر که باید ناراحت شدم.


تصمیم گرفتم امسال هر جوری شده فوق قبول بشم و برای همیشه خیالم رو از بابت درس خوندن راحت کنم. یه برنامه‌ریزی نصفه و نیمه کردم و تقریبا از اول مهر شروع کردم به درس خوندن. خوشبختانه خیلی از درسها رو هنوز یادمه و نباید همه چیز رو از اول شروع کنم. فقط یک کمی شک دارم که توی برنامه‌ریزیم یه درس رو کامل بخونم و بذارم کنار و برم سر درس بعد یا اینکه از هر درس یه فصل بخونم و دوباره برگردم فصل بعدی رو بخونم.


یه خبر جالبم دیدم گفتم شاید برای شما هم جالب باشه که بدونین صدا و سیما این روزا چقدر پیشرفت کرده و از چه تکنولوژیهای جدیدی بهره می گیره:

" رسانه ملی سخنان سید محمد خاتمی در مراسم شب قدر حرم امام خمینی که به طور زنده از تلویزیون پخش می شد را چنان ماهرانه سانسور کرد که موجب اختلاف بین خبرنگاران برخی خبرگزاری ها شد! "


خلاصه ببخشید اگه این روزا و با این نوشته‌ها نمی‌تونم حس خوبی رو براتون ایجاد کنم. برای اینکه یه ذره از این حال و هوا در بیاین یه عکس خوشگل گذاشتم اینجا. به عنوان هدیه ازم بپذیرین.