انعمت علیهم!


* ساعت زنگ می‌زنه. از جام بلند نمی‌شم تا متین بیدار شه و ساعت رو خاموش کنه و سحری رو گرم کنه. اما فایده‌ای نداره. یا اونقدر خوابه که صدای ساعت رو نمی‌شنوه یا بیداره و مثل من ترجیح می‌ده به روی خودش نیاره که بیداره .


غذا رو می‌ذارم رو گاز و سفره رو پهن می‌کنم.


چشمهام رو که باز می‌کنم بوی سوختگی میاد. می‌رم توی آشپزخونه و گاز رو خاموش می‌کنم. با بداخلاقی متین رو صدا می‌کنم که بلند شو سحری بخوریم.


تلویزیون رو روشن می‌کنم. الله اکبر آخر اذونه. در قابلمه رو برمیدارم. فسنجون خوشمزه‌ام سیاه شده.به قول معروف سحری نخورده و  غذای سوخته.



*  بحث بچه می‌شه و روشهای تربیتیش. از در شرکت تا خود خونه راجع به انواع روشها و تکنیکها و باید و نبایدهایی که فکر می‌کنم برای تربیت بچه لازمه برای متین سخنرانی و نظریه‌پردازی می‌کنم.


به خونه که می‌رسیم می‌بینم حال متین گرفته است.

- چی شده متین؟
- مگه قول نداده بودی به این زودی بچه‌دار نشیم؟
- حالا مگه چی شده؟


وضو می‌گیرم و وایمیسم به نماز.

-    مستانه یه وقت سر نماز از خدا بچه نخوای؟


اهدنا صراط المستقیم. صراط الذین انعمت علیهم

-    مستانه منظورت از انعمت علیهم چیه؟ نکنه منظورت اوناییه که خدا بهشون بچه داده؟



 *  چند روز پیش یکی از مسئولین داشت یه گزارش از وضعیت مسکن می‌داد. حالا اینکه می‌گفت در چند ماه اخیر مسکن ارزون شده بماند، ادعا می‌کرد که امسال میزان جابه‌جایی مستاجرها کمتر از هر سال بوده. من مونده بودم چه جوری می‌خواد این مسئله رو ربط بده به دولت که خودش گفت دلیلش اینه که روابط موجرها و مستاجرها بهتر شده.

احتمالا به خاطر وجود دولت مهرورز.



* خسته‌ام از این کویر، این کویر کور و پیر

   این هبوط بی‌دلیل، این سقوط ناگزیر

   آسمان بی‌هدف، بادهای بی‌طرف

   ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر

   ای نظاره‌ی شگفت، ای نگاه ناگهان!             

   ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر!

   آیه آیه‌ات صریح، سوره سوره‌ات فصیح!          

   مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر

   مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی‌امان              

   مثل لحظه‌های وحی، اجتناب ناپذیر

   ای مسافر غریب، در دیار خویشتن               

   با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر!

   از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی               

   دیدمت ولی چه دور! دیدمت ولی چه دیر!

   این تویی در آن طرف، پشت میله‌ها رها        

   این منم در این طرف، پشت میله‌ها اسیر

   دست خسته‌ی مرا، مثل کودکی بگیر     

   با خودت مرا ببر، خسته‌ام از این کویر!

                                                   (قیصر امین پور)


دوستان علی(ع)


می‌گفت: " شب قدر اون شبیِ که حس کنین یه چیزی درونتون شکسته. یه چیزی داره تغییر می‌کنه. اون شبی که حس کنین آغاز یه تحوله.


می‌گفت: " حضرت علی(ع) توی نهج البلاغه یه خطبه داره که توی اون دوستانش رو این طوری معرفی کرده:
-    دوستان من دید وسیعی دارند و مشکلات کوچک غمگینشون نمی‌کنه. دوستان من غم چیزهای کوچک رو نمی‌خورند.
-    دوستان من عواطف و هیجاناتشون رو کنترل می‌کنند.
-    دوستان من غصه‌ی چیزهایی رو که به دست نیاوردند و از دست دادند رو نمی‌خورند.
-    دوستان من وقتی چیزی به دست می‌آورند خودشون رو گم نمی‌کنند.
-    دوستان من حرفهای غیر ضروری نمی‌زنند. خاموشند همراه با تبسم و تفکر.
-    دوستان من وقتی حرف می‌زنند شیرین حرف می‌زنند و با حرفهاشون روح دیگران رو آزار نمی‌دهند.
-    دوستان من به دیگران فرصت می‌دهند.
-    دوستان من وقتی کاری رو به عهده می‌گیرند اون رو قشنگ انجام می‌دهند.
-    دوستان من قضاوت نمی‌کنند.
-    دوستان من وقتی با مشکلی مواجه می‌شوند غمگین و افسرده نمی‌شوند. بلکه تلاش می‌کنند که مشکل رو حل کنند.
-    دوستان من اغراق نمی‌کنند و ادعا نمی‌کنند کارهایی رو انجام دادند که در واقع انجام ندادند.
-    دوستان من برای شنیدن مشتاق‌ترند تا برای حرف زدن.



می‌گم: " دوستان نازنینم، اگه امشب شب قدرتون بود، یادتون نره یکی اینجاست که محتاج دعاست."

نجات بادبادک


بالاخره بعد از کلی وعده و وعید و خواهش و التماس تونستم وبلاگم رو از چنگ این هکر بدجنس دربیارم و بلافاصله بعد از اینکه پسوردم رو عوض کردم و یه پسورد درست و حسابی براش گذاشتم، آقای هکر رو تهدید کردم که اگه یه بار دیگه یه همچین کاری با من و بادبادک و دوستام بکنه بلایی سرش میارم که...

 

و البته بهش گفتم که نه تنها هیچ کدوم از وعده‌هام رو عملی نمی‌کنم، بلکه به خاطر این عمل قبیح تا یه هفته از سحری و افطاری خبری نیست و به عنوان جریمه در پست بعد به افشای برخی از اسرار خانوادگی اقدام خواهم کرد!


در ضمن از تمامی ایده‌های شما برای دادن یه درس عبرت درست و حسابی به آقای هکر با روی باز استقبال می‌شود.



کوچه‌ی علی‌چپ!


دارم برنج رو آب کش می‌کنم که متین میاد تو آشپزخونه و توی غذا سرک می‌کشه.


- نکن متین. روزه‌ای گشنه‌ات می‌شه.
- خوب تو اینجایی من تنهایی حوصله‌ام سر می‌ره.
- تو برو من برنج رو می‌ذارم و میام.
- مستانه می‌خوای یه خاطره‌ی بامزه برات تعریف کنم؟


متین عاشق کودکیشه. وقتی می‌خواد خاطره‌ای از کودکیش تعریف کنه حالت چشمهاش عوض می‌شه. انگار همه‌ی انرژی چشمهاش از بیرون منتقل می‌شه به درون و از زمان حال می‌ره به گذشته.


" بیستم شهریور بود. بابا رفته بود بیمارستان دنبال مامان و دوقلوها. دوقلوها روز قبلش به دنیا اومده بودند و من هنوز ندیده بودمشون. من و رضا توی حیاط خونه منتظر بودیم و با گوسفندی که قرار بود قربونی بشه بازی می‌کردیم.

رضا بهش غذا می‌داد و من قلقلکش می‌دادم. عمو داشت توی رادیو اخبار گوش می‌داد. قشنگ یادمه داشت از تعداد کشته‌ها و زخمی‌های روز هفده شهریور گزارش می‌داد. عمو گریه می کرد و من و رضا توی حیاط بازی می کردیم و می‌خندیدیم..."


یه چشمم به برنجه و یه چشمم به ماهی‌های توی ماهیتابه.


متین تعریف می‌کنه و من گوش می‌دم. بعضی جاهاش رو با هیجان تعریف می‌کنه و بعضی جاهاش رو با دلتنگی. متین تعریف می‌کنه اما یه چیزی سرجاش نیست. نمی‌فهمم چی. اما می‌دونم که یه چیزی سرجاش نیست.


توی چشمهاش نگاه می‌کنم. حالت چشمهاش مثل همیشه نیست. خنده‌اش رو به زور نگه داشته. بالاخره دوزاریم میفته!


-  متین خیلی بدجنسی. من رو می‌ذاری سر کار؟ تلافی می‌کنم!




پ.ن1: متین بچه آخره و دوقلوها چهار سال از متین بزرگترند.


پ.ن2: یادم نیست هفده شهریور چه سالی اتفاق افتاده ولی تا اونجایی که یادمه به عمر من و متین قد نمی‌ده.


پ.ن3: گاهی کوچه‌ی علی‌چپ بهترین جا برای فرار کردن از واقعیتهای تلخه.


پ.ن4: برای اینکه نگران نشین می‌گم که با اینکه من و متین روزی دو سه بار با هم دعوا می‌کنیم ، ولی هیچ مشکلی با هم نداریم.

مشکل نفر سومیه که طاقت بعضی چیزا رو نداره و زندگی رو بیخودی به خودش و به ما تلخ می‌کنه. من و متین هم نامردی نکردیم و تصمیم گرفتیم دو سه روزی زندگی رو واقعا بهش تلخ کنیم تا فرق تلخیها و سختیهای واقعی و موهومی رو با هم بفهمه.

شدم عین این مامانا که وقتی بچه‌شون بیخودی گریه می‌کنه تهدیدش می‌کنن که: "میخوای بزنمت تا درست گریه کنی!"


پ.ن5: برای اونایی که بادبادک رو از اول دنبال می‌کردن حدس زدن اینکه این نفر سوم کیه کار سختی نیست.

پَلَشت


حالم از خودم به هم می‌خوره. تا حالا هیچ‌وقت انقدر پلید و پَلَشت نبودم. تا حالا هیچ‌وقت انقدر بی‌رحم و سنگدل نبودم. اما هیچ راه‌حل دیگه‌ای برام باقی نمونده.


فقط می‌خوام بهش ثابت کنم که همیشه اتفاق‌های بدتری هم هست. می‌خوام بهش ثابت کنم اتفاقهایی خیلی بدتر از اون چیزی که به خاطرش دو هفته است شب و روز خودش و ما رو سیاه کرده هم وجود داره. دلم می‌خواد اونقدر درد بکشه که درد الانش به نظرش کوچیک و بی‌اهمیت بیاد و بعد با رفع این اتفاق بد به آرامش برسه و عوض این همه ناشکری، خدا رو شکر کنه.


حالم از خودم بهم می‌خوره.



دردم از یار است و درمان نیز هم ...


*  از در "امامزاده پنج‌تن" که می‌ریم تو یه حس آشنا می‌ریزه توی قلبمون. هربار که اومده بودم اینجا با یه حاجتی اومده بودم. اومده بودم که هر جوری هست حاجتم رو بگیرم. حالا با نماز و دعا یا با اشک و التماس. اما هربار همین که پام رو از درش می‌گذاشتم تو قلبم از چنان شادی پر می‌شد که یادم می‌رفت برای چی اومدم. هر بار فقط می‌نشستم و نیم‌ساعتی به ضریح نگاه می‌کردم و حاجتم رو زیر لب می‌گفتم و با یه لبخند از درش میومدم بیرون. حالا دیگه گاه گاهی اگه حاجت هم نداشته باشیم می‌ریم اونجا. برای اینکه اونجا خیلی راحت به آرامش می‌رسیم. 



*  من از اول ماه رمضون تا امروز که روز نهم ماه رمضونه فقط دوبار غذا درست کردم چقدر بی‌خودی نگران بودما. کی گفته زندگی متاهلی سخته؟



* دیشب مجبور شدم متین رو برای افطار مهمون کنم. اونم به خاطر یه اتفاقی که تا حالا بیشتر از ده بار شیرینیش رو بهش دادم. بردمش باغ بهشت. سر اقدسیه. محیط قشنگی داشت، فقط یک کمی شلوغ بود و خیلی بیشتر از یک کمی گرون.

کلی جمع‌های دانشجویی اومده بودن. خیلی دلم می‌خواست می‌شد یه بار دیگه با تمام اون هشتاد و چهار تا دانشجوی هشتادی کامپیوتر دور هم جمع بشیم. اما بعد یادم افتاد که ما توی همون چهارسالی که دانشجو بودیم هم نتونستیم یه بار با هم بریم بیرون. بس‌که هر کسی ساز خودش رو می‌زد. چه برسه به الان که هرکی یه ور دنیا داره واسه خودش زندگی می‌کنه.



*  بالاخره بیوتن رو خوندم. آخراش حوصله‌ام سر رفته بود و سرسری می‌خوندمش. اما وقتی به صفحه آخرش رسیدم از اینکه یه همچین کاری کردم سخت پشیمون شدم. باید توی یه فرصت دیگه دوباره از اول بخونمش.



*  این روزا من و متین روزای خیلی سختی رو می‌گذرونیم. البته همه تلاشمون رو می‌کنیم که هیچ کس حتی خودمون این سختی رو حس نکنیم. ولی شما توی لحظه‌های قشنگ سحر و افطار حتما برامون دعا کنین.

تاروت


تینا کارتها رو بُر زد و پشت و رو، گذاشتشون روی زمین. فالی رو انتخاب کرده بودم که با برداشتن هفت تا کارت موقعیت اکنونم، موانع و شرایطی رو که در سر راهم قرار دارند و جایی رو که باید بهش برسم نشون می‌داد.

 

قبلا هم فال تاروت گرفته بودم. دو سه سال پیش. علی برام فال می‌گرفت و هربار کارت تغییر برام درمیومد و زندگیم هم همزمان در حال تغییر بود.


کارتها رو مرتب کرد و یه نگاهی بهم انداخت. توقع داشتم که مثل هر بار کارتهام رو خودم در بیارم. اما قبل از اینکه من کاری بکنم خودش اولی رو برداشت.


هفت تا کارت رو برداشت و به شکل خاصی رو زمین گذاشت.


کارت اول موقعیتم الانم رو نشون می‌داد. برش گردوند. باز هم تغییر.



تینا اطلاعات مربوط به کارت رو از توی کتاب راهنما پیدا کرد و شروع کرد به خوندن. گوش نمی‌دادم اما صداش رو می‌شنیدم:

"زندگی بدون فکر، خود را تکرار می‌کند. تا زمانی که هشیار نشده‌ای ، زندگی مثل یک چرخ می‌چرخد و تکرار می‌شود. زندگی مانند یک چرخ می‌گردد: به دنبال تولد ، مرگ می‌آید و به دنبال نفرت، عشق. به دنبال موفقیت، شکست می‌آید و به دنبال شکست، موفقیت. و این ماجرا همچنان ادامه دارد، اما تو الگو را نمی‌بینی. به محض اینکه الگو را ببینی، از آن خارج می شوی."

تغییر رو خوب می شناختم بارها با تمام وجودم احساسش کرده بودم. بارها و بارها توی موقعیتهایی قرار گرفته بودم که همه چیز رو تغییر داده بود. گاهی در برابر این تغییرات تسلیم شده بودم و گاهی تمام تلاشم رو کرده بودم که اون تغییر رخ نده. اما هر بار همه‌چیز تغییر کرده بود. گاهی بلافاصله فهمیده بودم که این تغییر برام لازم بوده و گاهی تا  مدتها نتونسته بودم باهاش کنار بیام. اما به هر حال هر کدوم از این موقعیتها کلی بزرگترم کرده بود. شاید اگر یه بار دیگه علی رو می‌دیدم بهش می‌گفتم که قدم یه ذره بلندتر شده!

تینا کارت بعدی رو برگردوند و باز شروع کرد به خوندن. کارت بعدی و بعدی و بعدی. هر کدوم نشون می‌داد که چه موانعی سر راهمه و چه چیزایی کمکم می‌کنه. برای رسیدن. اما برای رسیدن به چی؟ کارت آخر مشخص می‌کرد.

بالاخره تینا کارت آخر رو هم برگردوند. کارت مشارکت.



و شروع کرد به خوندن:

" آیا هرگز رفتن شب را دیده‌ای؟ آیا هرگز آمدن غروب را دیده‌ای؟ نیمه شب و آواز آن را چه؟ طلوع خورشید و زیبایی آن را دیده‌ای ؟

ما تقریباً مثل کوران رفتار می‌کنیم . وگرنه به قدری شادی و سرور در اطرافمان هست که صرفاً باید از آن آگاه باشیم و در آن مشارکت جوییم ، نه اینکه تماشاچی باشیم."


با دیدن این کارت به آرامش رسیدم. حس اینکه یه روزی بتونم خودم رو توی هستی شریک بدونم حس شیرین و لذت بخشیه.



پ.ن1: تاروت مجموعه‌ای است از کارتهای مصور که برای روشن‌بینی، الهام‌بخشی و گاهی پیشگویی به کار می‌روند. کارتهای تاروت انباشته هستند از نمادها و اسطوره‌ها. برای خواندن فال تاروت بعد از تمرکز روی سوال و بر زدن ورقهای آن، بر اساس نوع سوال ورقها را به شیوه خاصی روی زمین می‌چینند و هر کارت را در هماهنگی با محل قرار گرفته و دیگر کارت ها «می‌خوانند». این خواندن بر اساس نمادهای موجود در کارت و خود سوال و کارتهای اطراف انجام می‌شود.

تاروت پیشگویی نمی‌کند. هر کس بگوید با کارت تاروت می‌شود زندگی شخصی را معین کرد یا جهت بخشید دروغ می‌گوید. بدون شک تاروت غیبگویی نیست. کاری که تاروت می‌کند، الهام‌بخشی است و اجازه نگاه از زاویه‌ای دیگر.
تاروت بسیار بیشتر از سرگرمی است و بسیار کمتر از تقدیرگرایی.


پ.ن2: تاروت انواع زیادی داره و کارتهای متفاوتی برای اون وجود داره. من فال تاروت اوشو رو دیدم و باهاش فال گرفتم. سایه لینک یه نوع تاروت دیگه رو برام گذاشته که به صورت آن لاین فال میگیره.