همسفر بزن به جاده...


صبح همین‌جور که سلانه سلانه وارد شرکت می‌شم، کلی توی ذهنم با خودم کلنجار می‌رم که بفهمم الان چه فصلیه.

نه اینکه ندونم تابستونه. گرمای هوا و خلوتی این روزای شرکت نمی‌ذاره فراموش کنم که این روزها تابستونه.ولی نمی‌فهمم اگه تابستونه چرا خبری از بچه فینگیلیهایی که هر سال تابستون شرکت رو می ‌ذاشتن روی سرشون و توی شرکت کلاسهای تابستونی و اردو و ... داشتن نیست.

نمی‌دونم شاید هم خبری بوده و من انقدر حواسم پرت بوده که ندیدمشون.

 

به هر حال تابستون امسال هم با همه‌ی سختیها و قشنگیهاش داره تموم می‌شه. تابستونی که توش گاهی از خستگی و گرما و گاهی از لذت داشتن متین و زندگی باهاش تا مرز جنون پیش رفتم.

 

خیلی دلم می‌خواد توی این هفته‌ی آخر یه مسافرت کوچولو برم اما چون می‌دونم امکانش و احتمالش خیلی کمه سعی می‌کنم زیاد رویاپردازی نکنم.

 


اگه قرار باشه جایی بریم دوست دارم برم همدان. تپه‌های عباس آباد و گنجنامه و غار علیصدر رو خیلی دوست دارم...


 

دیشب تا نزدیکیهای صبح متین و دوستش داشتن روی پشت بوم کار می‌کردن. منم هی به بهانه‌ی اینکه بهشون سربزنم و البته بیشتر به خاطر ارضای حس کنجکاویم می‌رفتم پیششون و الان کلی اطلاعات راجع به نصب و تنظیم ماهواره دارم. کلا من عاشق اینم که از تکنولوژیهای جدید سر دربیارم.

 

 

اردبیل رو هم دوست دارم ببینم. مخصوصا که فکر می‌کنم الان فصل خیلی مناسبی باشه...

 

 

چند روز پیش داشتم توی یکی از این forumها دنبال اطلاعات می‌گشتم. برای دیدن یکی از لینکهاش مجبور شدم برم و ایمیلم رو وارد کنم و عضوش بشم. فرداش رفتم دیدم ایمیل زده که شما پونصدمین نفری هستی که عضو شدی و ما به همین خاطر می‌خوایم یه توستر مولینکس بهت بدیم. با اینکه ممکنه هیچ‌وقت استفاده‌ای از توستر نکنم ولی خیلی برام جالب و غیرمنتظره بود.

الانم بی‌صبرانه منتظرم که هدیه‌ام به دستم برسه.

 

 

می گن ابیانه هم جای قشنگیه...

 

 

متین و دوستش هنوز توی خونه خوابن. من زود فرار کردم اومدم سرکار که مجبور نشم صبحونه آماده کنم و رختخوابها رو جمع کنم. برم یه زنگ بزنم متین رو بیدارش کنم، ببینم قبول می‌کنه آخر این هفته بریم مسافرت یا نه؟

 

 

کوله بارمون و پر کن که حالا وقت عبوره

همسفر بزن به جاده، راهمون سخته و دوره...

 

 

 

حس خوشبختی

 

از صبح هروقت مانیتور متین رو نگاه می‌کنم می‌بینم داره یواشکی یه چیزی تایپ می‌کنه.


هرچی بهش اصرار می‌کنم بهم بگه داره چی می‌نویسه و برای کی می‌نویسه جوابم رو نمی‌ده. با اینکه حس کنجکاوی داره بدجوری قلقلکم می‌ده مقاومت می‌کنم.
 
اما دیگه کم کم طاقتم طاق می‌شه. ازش می‌پرسم واسه من داری می‌نویسی؟ می‌گه نه، اول اسمش ''ز'' داره. مال اونه. غصه‌ام می گیره. این ''ز'' کیه که متین این همه باهاش حرف داره آخه؟
 
باز یواشکی نگاه می‌کنم، می بینم که ادامه داره. بهش می‌گم خوش به حال ''ز'' که این همه باهاش حرف داری. میگه اوووووووووووه انقدر حرفام باهاش زیاده که... به غصه خوردنم ادامه می‌دم و خودم رو امیدوار می کنم که بالاخره خودش اعتراف می‌کنه.
 
بهم می‌گه ایمیلت رو چک کن. یه خورده از حرفام با ''زندگیمون'' رو برات فرستادم! با خوشحالی چک می‌کنم.

  
خیلی از حرفهایی رو که مدتهاست توی دلش بوده برام نوشته. حرفهای قشنگیه و مهم. با یک کمی سانسور اینجا می‌نویسمشون:

 

" این روزا جدیدترین تجربه­‌هایی رو که می‌شه تو این دنیا کرد، داریم حس می­‌کنیم. زندگی مشترک. دو نفر تصمیم می­‌گیرن، ادامه­‌ی زندگیشون رو با هم زیر یک سقف بگذرونن. به نظر من اتفاق عظیمیه که معمولاً تو زندگی هر کس یک بار اتفاق می­افته!

خیلی تجربه­‌ها تکرارشدنی هستن، اما این اتفاق دیگه تکرارناپذیره...
 
از اون شنبه­‌ی رویایی که خیلی خوب بعد یک­ ماه توصیفش کردی تا امروز که 29 مرداده، اتفاقای زیادی توی این زندگی مشترک افتاده. من و تو داریم به حس‌های مشترک توی زندگی مشترک نزدیک می­‌شیم و فکر می­‌کنم این مهمترین بخش قضیه باشه.
 
من و تو اینجا با هم داریم به شناخت می­‌رسیم. این چیزیه که تو هر اتفاق دائمی باید وجود داشته باشه. اگه من ندونم تو چه نیازها و علایقی داری، نمی­تونم ادعا کنم تو راه خوشبخت کردن تو دارم قدم برمی­‌دارم. اگه من ندونم که تو از چه رفتارها و تکه­‌کلامهایی بدت می­‌آد، چه وقتهایی نیاز به صحبت داری و چه وقتهایی تنهایی برات بهتره، نمی­‌تونم زندگی خوبی برات فراهم کنم.
  
من باید بدونم که شبها باید تو رو قبل از اینکه خواب با خودش ببردت، با خودم ببرم. بعد از اینکه خواب تو رو برد، تلاش من واسه رویابافی و تحلیل اتفاقات روزمره و صحبت در موردشون با تو بی‌فایده­ است.
 
من باید بدونم که تو با همه­‌ی مختصاتی که داری، پا به زندگی من گذاشتی و تغییر دادن اون مختصات نه کارِ منه، نه به صلاحِ من، نه رسم زندگی مشترک. البته ایجاد مختصات جدید خیلی با تغییر مختصات قبلی فرق می­‌کنه.
 
بذار سعی کنم یه مثال بزنم. مثلاً تلاش من برای بیدار نگه­داشتن تو بعد از ساعت 12 (ببخش اگه از این مثال زیاد استفاده می‌­کنم) کار بیهوده­‌ایه، چون این قضیه جزء مختصات ذاتی توئه. گذشته از شب‌های خاص، من نباید متوقع باشم که تو بعد از این که سیل خواب به سراغت اومد تو رو بیدار نگه دارم، تا بعدش که خوابیدی احساس تنهایی کنم. اما می­‌تونم مختصات جدید ایجاد کنم.
 
مثلاً می­‌تونم تا زمان بیداری تو کاری کنم که حداکثرِ بازدهی رو برای من داشته باشی. درسته نمی­‌تونم جلوی خوابیدنت رو بگیرم، اما تا زمانی که بیداری باید حداکثر بهره­‌کشی رو ازت داشته باشم. ( تو رو خدا فکر بد نکن. این کلمه می­‌تونه معنای خوبی هم داشته باشه. به خاطر شدت عملی که توش حس می­‌شه مجبور شدم ازش استفاده کنم.) مثلاً یه آهنگ قشنگ برات بذارم و از راه‌های متفاوت هم اصولی و  هم احساسی مجبورت کنم زیبایی‌هاش رو حس کنی، تا از این به بعد تو هم اندازه­‌ی من از موسیقی لذت ببری.
 
همین کار رو تو در مورد کتاب خوندن می­‌تونی در مورد من انجام بدی.

 

 

مخلص کلام در مورد این قضیه می‌شه این که شراکت توی زندگی قضیه‌ی ساده­‌ایه، به شرط اینکه طرفین قبل از اینکه بخوان علاقه­‌ها و سلیقه­‌های خودشون در مورد نحوه­‌ی زندگی کردن رو بروز بدن، سعی کنن طرفشون و علاقه­‌ها و سلیقه­‌هاش رو بسنجن و ازش بخوان خودش رو بروز بده، تا بهتر بتونن با هم هماهنگ بشن. ( اه اه چقدر روانشناسی شد، حالم به هم خورد!!!!)
 
تو جداً به نوشتن من نیاز داری، من هم همینطور! اما باور کن یه سوزن کوچولو، یه نیش خیلی سطحی، که یه خارش خیلی کم ایجاد کنه، می­تونه طولانی­ترین اسناد و داستانها و شعرها و واگویه­‌ها رو تولید کنه!
 
به این فکر نکن که اینطوری فایده نداره، که تو منو واسه نوشتن تحریک کنی و بعد من شروع کنم. این قضیه جزء مختصات ذاتی منه!
   
حتی به این فکر کن که می­‌تونی از من بخوای "نوشته­‌های سفارشی" بنویسم. مث معلم­های انشاء موضوع بدی و من بنویسم! این موتور تولید محتوا باید راه بیافته...

آزارهای تو منو اذیت نمی­‌کنه، باعث می‌شه من رو تو شناخت پیدا کنم. شاید توی اون لحظه روم تاثیر بذاره، اما باعث می‌شه یه نقطه جدید از خلقیات و خواسته­‌های تو رو کشف کنم. 
  
اینا یه بخش زندگیه. بخشهایی که من (یا تو) نباید فکر تغییر در مختصات تو (یا من) باشم. اما همیشه می‌­تونم به مختصات جدید فکر کنم.
  

اما بخش دیگه یه جور تفاهمه که باید به دست بیاد. مثلاً تو باید قبول کنی که می­تونی توی مدت زمانی که تو برای بیرون رفتن حاضر می­شی من می­تونم ماشین رو بشورم! این قضیه هیچ منافاتی با باهم بودن ما نداره. تو نباید حس کنی که من تو رو تنها می­ذارم یا دارم ازت دور می­شم. یه عالمه حس خوب پشت این ماشین شستن وجود داره. تو بالا داری حاضر می­شی که بیای پایین و از دیدن یه ماشین تمیز شسته شده، لذت ببری. من پایین ماشین می­‌شورم تا وقتی تو  اومدی پایین لبخند رضایتت رو ببینم و احساس خوشبختی کنم. 

 

 

... مقصدمون خیلی نزدیکه اگه هم رو بیشتر بشناسیم، تا هم رو بهتر درک کنیم، تا هم رو بیشتر خوشبخت کنیم، تا هم رو به اوج بالاتری برسونیم..."

 


ببخشید اگه بعضی از بخشهای این نوشته مخاطب خاص داره و زیاد عمومی نیست ولی نوشتم که به من حق بدین از داشتن متین احساس غرور و خوشبختی داشته باشم.

 

  

چشمه کجاست؟

  

* دیروز به خاطر گرفتن یه بسته مجبور شدیم تا پست دربند بریم. دیروز. روز قبل از نیمه شعبان. به متین می‌گم متین یادته پارسال این موقع کجا بودیم؟

 

یادش نمیاد. یادش نمیاد پارسال روز قبل از عقدمون کجا بودیم.

راهنماییش می‌کنم. 

    -   همین دور و برها بودیم متین.

    

یه حدسهایی می‌زنه.

    -   اومده بودیم تجریش لباس بخریم؟

    -   رفته بودیم امامزاده صالح دعا کنیم؟

    

اما همه حدسهاش  غلطه. حق هم داره. آخه هیچ کس روز قبل از عقدش پا نمیشه بره دربند.   یه کوه‌نوردی حسابی که ممکنه باعث بشه فردا صبحش از زور پا درد نتونه از جاش بلند بشه.

  

  

*  می‌تونیم مثل همه برای سالگردمون یه جشن درست و حسابی راه بندازیم. اما هیچ چیز بیشتر از یه خلوت دونفره زیر نور یه شمع نمی‌چسبه.

 

نگاه کردن به شعله‌ای که یه لحظه آرومه و یه لحظه پر از حرکت، حس خاصی بهم می‌ده. شاید همون حسی رو که دریا با تمام وسعتش بهم می‌ده. 

  

توی شعله شمع زندگی جاریه، همونطور که توی دریا جاریه.

 

با نگاه کردن به شعله‌ی شمع یه چیزی توی قلبم شعله می‌کشه. یه چیزی که مدتهاست خاموش شده. با نگاه کردن به شعله قلبم دوباره روشن میشه. می تپه. زنده میشه. یه حضور گرم پرش می کنه.

  

خدایا تمام تلاششم رو می‌کنم که این شعله رو روشن نگه دارم.
  

    

  

*  دلم می‌خواد بشینم و یه پست طولانی راجع به سریال lost بنویسم. ولی الان اونقدر جوگیرم و تحت تاثیر که اگه چیزی بنویسم نمی‌تونه خیلی از واقعیتهای این سریال استثنایی رو نشون بده.

 

از صبح با متین یکسره نشستیم و لاست دیدیم. از قسمت 19 تا 24. یعنی تا آخر بخش یک سریال.

  

من الان انقدر هیجان زده و وحشت زده‌ام که حتی از صدای زنگ تلفن و روشن شدن چراغ هم می‌ترسم.

  

 

   


*  همزمان دارم بیوتن رو هم می خونم. عاشق سبک نوشتنش شدم. عاشق اون دلارهای وسط پاراگرافها و سجده های وسط متن.

 

 

* این روزا بیشتر دلم می خواد بشنوم تا حرف بزنم. بیشتر دلم می‌خواد بخونم تا بنویسم.
 

 

* چقدر فاصله زندگی و مرگ به هم نزدیکه.

 

   

* چشمه کجاست تا که من

                              آب کٍشم سبو سبو؟

  

یه ماه از اون شنبه می گذره


امروز یه ماه از اون شنبه می‌گذره. همون شنبه‌ای رو می‌گم که مدتها بود انتظارش رو می‌کشیدیم و از مدتها قبل هر شب رو با رویای اون شنبه می خوابیدیم.

 

از اون شنبه‌ای که مدتها بود هر روز مرورش می‌کردیم و برای لحظه لحظه‌اش برنامه‌ریزی می‌کردیم.

 

 

امروز یه ماه از اون شنبه می‌گذره. از اون شنبه‌ای که من به شوق تو ساعت چهار صبح از خواب بیدار شدم و نمازم رو خوندم و توی قنوتم دعا کردم که آرامش همراه همیشگی زندگیمون باشه.

 

از اون شنبه‌ای که تو برعکس همیشه درست سر موقع اومدی دنبالم. اومدی و ایستادی و بهت‌زده نگاهم کردی. بهت گفتم: متین مطمئنی؟ لبخند تایید کننده‌ات چهره‌ات رو از همیشه زیباتر کرده بود.

  

 

امروز یه ماه از اون شنبه می‌گذره. از اون شنبه‌ای که من بدون دغدغه‌ی اینکه ممکنه لباس سفیدم کثیف بشه روی برگهای خشک دراز کشیده بودم و تو می‌رفتی و برگ پیدا می‌کردی و روی دامنم می‌ریختی.

  

از اون شنبه‌ای که اونقدر وقت اضافه آورده بودیم که دو سه ساعت رفتیم مهمونی خونه‌ی مامان‌بزرگ. تو دراز کشیدی و من بالای سرت نشستم و یه دل سیر نگاهت کردم.

 

  

امروز یه ماه از اون شنبه می‌گذره. از اون شنبه‌ای که دست در دست هم از پله‌ها بالا رفتیم و برعکس همیشه از اینکه جلوی همه دستهای همدیگه رو بگیریم، خجالت نمی‌کشیدیم.

  

از اون شنبه‌ای که روی پله‌ها لیز خوردم و افتادم و به خاطر اینکه فیلمبردار فیلم رو میکس نکنه و این صحنه رو از توش حذف نکنه همون شب فیلم رو ازش گرفتیم.

 

 

امروز یه ماه از اون شنبه می‌گذره. از اون شنبه‌ای که همه رو رسوندیم خونه‌هاشون و تنهای تنها بدون اینکه کسی همراهمون بیاد اومدیم خونه‌ی خودمون.

 

از اون شنبه‌ای که من زیر بار سنگین اون لباس و اون همه آرایش کم تحمل شده بودم و دلم می‌خواست وقتی رسیدیم خونه یه دوش آب سرد بگیرم. ولی وقتی رسیدیم خونه آب قطع بود.

 

  

امروز یه ماه از اون شنبه می‌گذره. از اون شنبه‌ای که من و تو بعد از سالها انتظار، بدون هیچ دغدغه‌ای کنار هم آروم گرفتیم.

 

از اون شنبه‌ای که آروم توی گوشت زمزمه کردم که دوستت دارم و قبل از اینکه جوابت رو بشنوم، خوابم برده بود.

 

    

روزهایی که می گذرند


خیلی وقته خونه‌مون نرفتم. خونه‌ی بابام رو می‌گم. یه حساب سرانگشتی نشون می‌ده که با امروز می‌شه هفده روز.

حالا درسته که یه روز با مامان و بابا و مریم رفتیم بیرون و یه روز هم اونا اومدن خونه‌مون. ولی بازم خیلیه. مخصوصا که فاصله‌ی خونه‌ی ما با خونه‌ی بابا ده دقیقه بیشتر نیست.

  

قبل از عروسی بابا می‌گفت باید یه روز درمیون بیای اینجا. حالا هم فکر کنم بیشتر از همه دل بابا برام تنگ می‌شه. اما واقعا فرصت نمی‌کنیم. هر روز ساعت شش و هفت می‌رسیم خونه و تا یه استراحتی بکنیم و یه غذایی درست کنم و یک کمی با هم حرف بزنیم، شب شده.

 

  

*   *   *
  

از روند زندگیمون اصلا راضی نیستم. خیلی برنامه‌ریزی کرده بودیم برای این روزا. خیلی رویا و فکر داشتیم. اما نمی‌تونیم عملیش کنیم. فرصت نمی کنیم.

 

متین می‌گه یه ماه اول زندگی همین جوریه. شلوغ پلوغه. درست می‌شه.

 

اما اگه همین‌روزها شروع نکنیم ممکنه خیلی دیر بشه. اصلا ممکنه در گذر زمان فراموش بشه.

 

همیشه از اینکه یه روزی زندگیمون دچار روزمرگی بشه می‌ترسیدم. از اینکه یه روند ساده هر روز توش تکرار بشه. از اینکه امروز و فردا هیچ تفاوتی با هم نداشته باشن.

 

 

*   *   *

  

 

امشب می‌ریم خونه‌ی مامان و بابا. از وقتی که من ازدواج کردم و فقط به عنوان یه مهمون می‌رم اونجا اوضاع خیلی بهتر شده. دیگه از اون حرف و حدیثهایی که تا ته دل آدم رو می‌سوزوند هیچ خبری نیست. مامان خانومی هم این روزها خیلی بهتره.

  

نمی‌دونم تا حالا دو نفر رو دیدین که با هم متناقض باشن؟ ممکنه خیلی هم به هم علاقه داشته باشن. اما از نظر فکری و اخلاقی با هم متناقضن. این دوتا آدم وقتی بیش از حد نزدیک هم باشن فقط همدیگه رو عذاب می‌دن چون تحمل رفتارهای طرف مقابل رو ندارند.

 

قضیه‌ی من و مامان‌ خانومی هم این‌طوری بود. خیلی همدیگه رو دوست داشتیم ولی خیلی از اخلاقهای هم رو نمی‌تونستیم تحمل کنیم. این بود که ناخودآگاه همدیگه رو اذیت می‌کردیم. ولی حالا که یک کمی از هم دور شدیم فقط اون دوست داشتنه بینمون باقی مونده.

 

 

*   *   *
 
 

از همین امروز باید شروع کنم. ممکنه فردا خیلی دیر باشه. اصلاً کی گفته که فردایی وجود داره. 

  

همه چیز رو هم که آماده کردم. هر چیزی رو که برای رسیدن به اهدافمون بهش نیاز داشتیم. پس دیگه هیچ بهانه‌ای نداریم. خستگی هم که اصلاً بهانه‌ی خوبی نیست...

 

رفتن،

  

        نرسیدن،

   

                   نرسیدن، 

 

                              و باز هم نرسیدن.

   

مقصد اما مگر جز راهی بود که رفته ای؟

  

                     جز آنچه نبودی و شدی؟





بدون شرح

 

  

دوستداشتنیترینم، تولدت مبارک!