هنوز تیتراژ سه در چهار کامل پخش نشده که برقها میره. صبح برنامه خاموشی این هفته رو دیده بودم و برای همین خیلی برام غیر منتظره نبود.
زیرانداز رو بردم توی ایوون پهن کردم و پشهبند رو انداختم روش. متین سفره رو انداخت و بشقابها رو گذاشت و چراغ شارژی رو آورد زیر پشهبند. غذا رو کشیدم توی دیس. یه لیوان و یه پارچ آب و یه کاسه ذغالاخته.
متین با میل غذاش رو خورد و رفت سر ذغالاختهها.
- مستانه من اگه میدونستم غذاهای تو انقدر خوشمزه است اونهمه اصرار نمیکردم که تا سربازیم تموم نشه و مستقل نشم، عروسی نمیگیرم.
میدونم داره اغراق میکنه و میخواد اینجوری قدردانیش رو نشون بده. ولی دلم غنج میره.
ظرفها رو جمع میکنم و متین میشوره. تشکها رو میارم و پهن میکنم روی زیرانداز. کتابی رو که بعدازظهر از شهر کتاب خریدم برمیدارم و میرم زیر پشهبند. متین هم کارش رو تموم میکنه و میاد.
* * *
بعدازظهر رفتم شهرکتاب هفت حوض که برای تولد متین براش کتاب بخرم.
چند وقت بود که فرصت نکرده بودم لابهلای کتابها قدم بزنم. کلی کتابهای جدید اومده بود که یکی دوتاش چشمم رو گرفت. "کافه پیانو" که این روزا خیلی معروف شده و هم تعریفش رو زیاد شنیدم و هم نقدش رو. برش داشتم.
"بیوتن" رضا امیرخانی رو بدون اینکه بازش کنم و ورق بزنم برداشتم. چون "من او"ی امیرخانی رو خیلی دوست داشتم.
اول فکر کردم یکی از همین دوتا کتاب رو به متین هدیه میدم. اما علاقهمندیهای متین با من متفاوته. متین عاشق شعره و داستان کوتاه هم میخونه.
لابهلای کتابها چشمم افتاد به چندتا کتاب به اسم نقش. نقش 81، نقش 82 و ... مجموعه داستان کوتاههایی بود که هر سال برنده جایزهی گلشیری شده بودند. دوتا از اونها رو هم برمیدارم و دوتا کتاب شعر یکی منتخب اشعار اخوان و یکی منتخب اشعار مشیری رو هم برای متین انتخاب میکنم.
یه حساب سرانگشتی نشون میده که نمیتونم همه این کتابها رو بخرم و پول کم میارم. کافه پیانو رو میذارم سرجاش تا بعدا از بچه ها بگیرم و بخونم. باز هم پولم یه خورده کمه. با اندوه بیوتن رو هم میذارم سر جاش.
* * *
نقش 82 رو میبرم زیر پشهبند. یکی از داستانهاش رو انتخاب میکنم و برای متین میخونم. لحن محاورهای و پیچیده بودن داستان اذیتم میکنه. یکی دیگه رو انتخاب میکنم. یک کمی بهتره. اما باز هم روند قصه ساده بیان نشده. فکر میکنم شاید همین پیچیده بودن و یه جاهایی مبهم بودن قصهها بوده که باعث برنده شدنشون شده. حس میکنم خیلی از آدمها پیچیدگی رو به ساده بودن ترجیح میدن .
متین خوابش برده. پتو رو میکشم روش. چراغ رو خاموش میکنم و خودم هم میرم زیر پتو.
پ.ن:
دوست مهربونم،
با این چیزایی که نوشتی یعنی من اشتباه کردم.
خط ایرانسل؟
شاید تو هم اشتباه گرفتی.
نمی دونم...
سه شنبه صبح:
- متین بیدار شو دیگه باز دیرمون شد.
به سختی چشمهاش رو باز میکنه و نگاهم میکنه.
- متین اون چند روز که ماشین بابات دستمون بود، خیلی خوش میگذشت. صبحها نیم ساعت دیرتر از خواب بلند میشدیم. نمیشه یه ماشین بخریم؟
متین توی خواب و بیداری میگه چرا نمیشه؟
- متین من پراید اطلسی دوست دارم.
سه شنبه ساعت نه:
توی شرکت بهمون شیرینی میدن. از آقای آبدارچی میپرسیم که مناسبتش چیه. میگه یکی از بچهها وام ماشین گرفته.
- متین مگه قرار نبود ماشین بگیریم؟
متین با تعجب نگاهم میکنه و میگه دختر نکنه میخوای همین الان ماشین بگیرم؟ پولم کجا بود آخه؟
- من پول دارم. البته یک کمی کم دارم که از بابات قرض میگیریم.
متین یه نگاه عاقل اندر پررو میکنه و میگه صبر کن ببینم بابام چی میگه.
سه شنبه ساعت ده:
متین به چندتا از نمایندگیهای سایپا زنگ میزنه. میخوایم ماشین دوگانهسوز بگیریم. دوتا از نمایندگیها داره. هردوش اطلسی.
سه شنبه ساعت یازده:
میرم بانک و هرچی پول توی بانک دارم برمیدارم.
سه شنبه ساعت دوازده:
با متین میریم خونهشون و بقیهی پول رو از بابای متین میگیریم.
سه شنبه ساعت دو:
حوالهی ماشین دستمونه و توی بانک داریم ایران چکها رو پشتنویسی میکنیم.
سه شنبه ساعت چهار:
پراید اطلسی دوگانهسوزمون رو تحویل گرفتیم و داریم میایم خونه و متین پشت فرمون زیر لب غرغر میکنه که مستانه آخه این چه وضع خرید کردنه؟ آخه کی تا حالا اینطوری ماشین خریده؟
دیروز خسته و خواب آلود از استخر اومدم بیرون که متین زنگ زد و گفت مامان و باباش میخوان یه سری وسایل برامون بیارن و احتمالا باید شام نگهشون داریم.
از صبح تصمیم داشتم برای خودمون ماکارونی درست کنم. خستهتر از اون بودم که بتونم به پختن غذای دیگهای فکر کنم. تا رسیدم خونه تند تند همه چیز رو آماده کردم و تا رسیدن مامان و بابای متین همه چیز رو به راه و از نظر خودم عالی بود.
بابای متین بعد از اینکه شامش رو خورد تشکر کرد و گفت مستانه همیشه همین جوریه. خیلی نترسه.
اون از ازدواج کردنش. اون از خونه پیدا کردنش
. اینم از غذا درست کردنش
.
مونده بودم که منظورش چیه. میگفت مستانه هیچ وقت نمیشینه با خودش فکر کنه که نکنه اگه این کار رو بکنم اینطوری بشه و نکنه اگه اون کار رو نکنم اونطوری بشه. دلش رو میزنه به دریا و کار خودش رو میکنه. معمولا هم کاراش خوب از آب در میاد.
یه نفس راحت کشیدم. پس ماکارونیم خوشمزه بوده.
بابای متین راست میگفت. ولی حالا چه جوری یهو به یه همچین شناختی از مستانه رسیده بود خدا میدونه.
با خودم فکر کردم احتمالا توقع داشتن مستانه هم توی اولین مهمونی رسمیش مثل بقیه غذاهای باکلاستری درست کنه و از اینکه انقدر با اعتماد به نفس ماکارونیش رو دستش گرفته و آورده سر سفره تعجب کرده.
البته احتمالا خواهر شوهرم براشون تعریف نکرده بوده که پریروز شام براش همبرگر آماده سرخ کردم وگرنه با پیش زمینهی ذهنی بهتری میومدن خونهمون.
هوای مطبوع این دو سه شب اخیر و البته ایوون بزرگ جلوی خونه که در واقع پشت بوم طبقه پایینیهاست و اینکه توی ایوون از هیچجا پیدا نیست چون به قول گلدختر خونهی ما آخرین خونه و آخرین طبقه توی این شهر درندشته، چند شبی بود که قلقلکمون میداد که شب رو بیرون بخوابیم. اما ترس از بارون مانع میشد. تا اینکه بالاخره دیشب تشکهامون رو بردیم بیرون پهن کردیم و زیر آسمون دراز کشیدیم.
آسمون ابری بود و ستارهها تک تک و با فاصله از هم چشمک میزدن. من پرنورترین ستاره رو انتخاب کردم و به متین گفتم این ستارهی منه. ستارهی تو کدومه؟
- مستانه یادته همیشه میگفتی دوست داری خونهات سقف نداشته باشه؟ یادته میگفتی دوست داری همیشه آسمون رو بالای سرت ببینی تا یادت نره که برای پرواز کردن اومدی توی این دنیا؟
- آره یادمه.
- مستانه خونهی ما سقف نداره. همونطور که تو میخواستی. شاید برای اینکه پرواز کردن رو فراموش نکنیم.
حرفهای متین من رو پرت کرد توی یه دنیای دیگه. توی دنیایی که توی رویاهام برای آیندهام ساخته بودم و حالا وقت ساختنش شده...
- مستانه شما هم بچه بودین رو پشت بوم میخوابیدین؟
- آره.
خونهی خودمون هیچ وقت پشتبوم نداشت. اما خونهی هر دوتا پدربزرگهام پشتبوم داشت. یکی یه پشتبوم تمیز و خوشگل و یکی یه پشتبوم کاهگلی که همیشه بوی خاک نم زده میداد.
هوا سرد بود. پتو رو تا رو صورتم کشیده بودم بالا و فقط بینیم بیرون بود که بتونم نفس بکشم. توی خواب چند بار بال پشهها به بینیم گیر کرد و از خواب بیدارم کرد. متین هم از ترس پشهها خوابش نبرده بود.
مجبور شدیم بساطمون رو جمع کنیم و برگردیم توی اتاق. اما امروز هر جوری شده یه پشهبند میخرم تا بیشتر از این، این شبهای قشنگ رو از دست ندیم.
من و متین با هم اختلاف پیدا کردیم.
از نوع اختلاف زمانی!
البته شاید از اول با هم اختلاف داشتیم ولی تا هفتهی پیش این اختلاف چندان مشهود نبود.
ساعت زمانی من و متین کاملاً با هم متفاوته. یعنی ساعت من دو سه ساعت جلوتره! من شبها حداکثر تا دوازده می تونم بیدار بمونم ولی متین تازه ساعت یک سرحال میشه. من صبحها ساعت شش خوابم تموم میشه ولی متین دوست داره تا هشت و نه بخوابه.
خلاصه که شبها متین باید یکی دو ساعت بالا سر من بیدار بشینه و صبحها من!
حالا هرچی هم با هم قرار بذاریم و توافق کنیم که یه حد وسطی رو رعایت کنیم و مثلاً هردومون ساعت یک بخوابیم و ساعت هفت بیدار شیم، وقتی من سر ساعت یازده و نیم خوابم میبره چه فایده داره ؟
امروز میخوام کلهپاچهی یه نفر رو بار بذارم!
همین همکار بغل دستیم رو میگم!
خوب از کجا شروع کنم؟ خوبه اول یک کمی از خصوصیات اخلاقیش بگم که بیشتر باهاش آشنا بشین.
این خانوم همکار بیست و هشت ساله است اما همیشه در مورد سن و سالش دروغ میگه و فکر میکنم حتی توی ذهن خودشم سن و سالش بیشتر از بیست و چهار سال نیست. فارغالتحصیل یکی از بهترین دانشگاههای این شهر و میشه گفت جزو دستهی نوابیغ.
من قبل از اینکه باهاش همکار بشم دورادور میشناختمش و همیشه دوست داشتم بهش نزدیک بشم و احساس میکردم میتونیم دوستهای خوبی برای هم باشیم.
اما حالا مدتهاست که به وضوح میبینم که سمانه با بقیهی آدمها متفاوته. تفاوتی که از دید من خیلی آزار دهنده است.
سمانه به طرز وحشتناکی نسبت به دنیای اطرافش بیتفاوته. گاهی فکر میکنم حتی اگه یه آدم جلوش بمیره هم سرش رو از روی کامپیوترش بلند نمیکنه. اتفاقی که چند وقت پیش نزدیک بود برای خودم بیفته. سرم محکم خرده بود به لبهی پنجره. متین نبود و فقط سمانه توی اتاق بود. از زور درد به خودم میپیچیدم و اشک میریختم ولی سمانه حتی برنگشت تا یه نیم نگاهی بهم بندازه.
سمانه به طرز وحشتناکی به دنیای اطرافش بدبینه. همیشه فکر میکنه همه میخوان سرش کلاه بذارن. بارها سر همین بدبینیش با همکارها دعواش شده. قبل از اینکه هیچ اتفاقی بیفته و هیچ قضاوتی انجام بشه موضع میگیره.
چند وقت پیش قرار بود یه پروژه سه نفری انجام بشه. من و متین و سمانه. و باید تقسیم کار میشد و کار هر بخش رو یه نفر به عهده میگرفت. یکی از بخشهای پروژه بر خلاف دو بخش دیگه اصلا جذاب نبود. سمانه قبل از اینکه هیچ اتفاقی بیفته موضعگیری کرد که شما میخواین این بخش رو به من بندازین و من به هیچ وجه انجامش نمیدم. من و متین هم هردومون گفتیم که حاضریم اون بخش رو انجام بدیم. سمانه که دید ما انقدر راحت قبول کردیم باز با بدبینی احساس کرد که سرش داره کلاه میره و آخر سر هم داوطلبانه اون بخش رو انتخاب کرد.
سمانه به طرز وحشتناکی خرافاتیه. اونقدر که عقیده داره بختش رو بستن و برای باز شدنش دنبال رمال و دعانویس میگرده. غافل از اینکه اون کسی که بختش رو بسته خودش و این رفتارهای آزاردهنده شه.
همین متین خودمون چند بار میخواست چند نفر رو براش معرفی کنه. اما من نذاشتم.
سمانه به طرز وحشتناکی حسوده. شاید تنها کسی که از اینکه به عروسیم دعوتش کردم پشیمونم سمانه است. عروسی ما یه عروسی معمولی بود. توی یه سالن معمولی که از طرف شرکت بهمون داده بودن و با دو سه جور غذای معمولی. اما همین چیزای معمولی اونقدر به نظر سمانه اومده بود که من بعد از عروسی غیر مستقیم کلی حرف و حدیث ازش شنیدم. نه فقط راجع به خودمون، راجع به خونوادههامون و بابای نازنینم.
آخیش! برعکس همیشه که کله پاچه کلی سنگینم میکنه، این بار کلی خالی و سبک شدم. ایشالله روزای دیگه از غذاهای دیگهای هم که توی این چند روز درست کردم براتون میگم.
سوار ماشین که میشیم و ماشین که روشن میشه، با صدای بلند شروع میکنه به خوندن:
ای بازیگر! گریه نکن! ما همهمون مثل همیم
صبحا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت می زنیم
یکی معلم میشه و یکی میشه خونه بدوش
یکی ترانه ساز میشه یکی میشه غزل فروش
کهنه نقاب زندگی تا شب رو صورتای ماسگریه های پشت نقاب مثل همیشه بی صداس
برعکس همیشه به ضبط دست نمیزنم و صداش رو کم نمیکنم. ناسلامتی ماه عسله و میدونم که متین این طوری لذتش چند برابر میشه.
میرم از شهر تو با یه کوله بار از خاطره
دل من مونده پیشت گرچه پاهام مسافره
میگذره همراه جاده یاد تو از تو خیالم
توی راه دریغ از ابری که بباره واسه حالم
چند وقت پیش متین برام تعریف کرد که چند روز تمرین کرده که هیچ موسیقی گوش نده. میگفت اون چند روز سختترین روزای زندگیش بوده. حال معتادی رو داشته که ...
فاصله یه حرف سادهس، بین دیدن و ندیدن
بگو صرفه با کدومه، شنیدن یا نشنیدن ؟
برخلاف خیلی از آهنگها، ترانههای سیاوش دارای بار معنایی زیادیه. من هربار که گوش میدم نکات جدیدی رو توش کشف میکنم و همین من رو هم توی لذت متین، سهیم میکنه.
گاهگاهی متین یه بخشهایی از ترانه رو برام تفسیر میکنه و گاهی هم موسیقی اون رو برام تحلیل میکنه. کم کم دارم درک میکنم چرا انقدر دلبستهی سیاوشه.
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلهای حسرت نمیچینی
دو سال پیش زمستون، توی یه روز برفی خبر دادن که سحر از کوه سقوط کرده. باور کردنش خیلی سخت بود. آگهی فوتش شبیه هیچ کدوم از آگهیهایی که دیده بودم، نبود. تصویر دماوند رو توی پس زمینه داشت و با تکه شعر بالا شروع میشد.
خسته شدم بس که دلم
دنبال یک بهونه گشت
بس که ترانه خوندمو
برگ زمونه برنگشت
از تهران تا چالوس، از چالوس تا تنکابن، از تنکابن تا کلاردشت، از کلاردشت تا چالوس، از چالوس تا تهران سیاوش همین چندتا آهنگ رو خوند و تکرار کرد و تکرار کرد و تکرار کرد و متین هر بار انگار که برای اولین بار داره ترانه رو گوش میده، غرق لذت تازهای شد.
* * *
چند وقتی بود که منتظر آلبوم جدیدش بود. به تهران که رسیدیم، اولین کاری که کرد کانکت شدن به اینترنت و رفتن به سایتش بود و همزمان یه جیغ کوتاه و سرشار از شادی.
دیشب سه چهار ساعت داشت آلبوم رگبار رو دانلود میکرد. اونم با اینترنت هوشمندی که هر چند دقیقه یه بار قطع میشد. اونقدر خوشحال بود که حتی دلم نیومد ازش بخوام تا صبح صبر کنه.
دیشب تا نزدیکیهای صبح توی خواب و بیداری صدای سیاوش رو میشنیدم که مرتب تکرار میکرد:
خط میکشم رو دیوار
همیشه روزی یک بار
تو هم شبیه من شو
حسابتو نگه دار
صبح ساعت که زنگ زد، بیدار شدم و سعی کردم متین رو از خواب بیدار کنم. دیدم هنوز از خواب بیدار نشده داره با خودش میگه خط میکشم رو دیوار!
متین تو دیوونهای! حالا کارت به جایی رسیده که میخوای رو دیوارهای خونه خط بکشی؟