خدا رو شکر

 

امروز اصلا روم نمی‌شد بیام سر کار. شده بودم مثل اون روز که برای اولین بار می‌خواستم بیام اینجا. حس غریبه بودن داشتم. ولی برعکس همیشه که هیچ جوری زودتر از هشت و نیم نمی‌رسیدم سرکار،‌ امروز من و متین قبل از هشت اینجا بودیم. تازه برعکس همیشه که صبحونه رو اینجا می‌خوردیم امروز صبحونه رو توی خونه نوش جان کردیم.

واقعاً چه خانوم خوبی داره این متین. خوش به حالش!

 

قرار بود امروز از عروسیمون تعریف کنم. ولی چیز خاصی برای گفتن ندارم. همه‌چیز همونجور بود که باید باشه. آرایشگاه و عکاسی و بعد هم تالار. همه چیز خوب بود. نمی‌گم عالی بود اما بد هم نبود. اما بیشتر از اینکه دلم بخواد راجع به این چیزا حرف بزنم دلم می خواد از آرامش این روزهام حرف بزنم.

 

آرامشی که درست از شب عروسی شروع شد و آروم آروم من رو توی خودش فرو برد. درست مثل یه دریای وسیع و آروم من رو توی خودش غرق کرد و چقدر غرق شدن توی این دریا اونم بعد از اینکه تا سر توی اضطراب و استرس فرو رفته بودم، می‌چسبید.

واقعاً چه مرد خوبی داره این مستانه. خوش به حالش!

 

ماه عسل شیرینی داشتیم. از طرف شرکت ویلا گرفته بودیم. یه جای دنج و آروم اطراف چالوس. قله­های نمک آبرود، جنگل‌های عباس آباد، روستاهای نزدیک کلاردشت،‌ دریاچه ولشت و دریای آبی زیبا. همه و همه باعث شدن ارتباط من و طبیعت، ارتباط من و قلبم وارتباط من و خدا، دوباره برقرار بشه. 

واقعاً چه خدای خوبی دارن این متین و مستانه. هزار مرتبه شکرت!

 


 

پ.ن: چندتا از عکسها رو گذاشتم توی فوتوبلاگم. این بغل. روی هر عکسی که کلیک کنید بزرگش رو نشون می‌ده.

برای دیدن عکسها از مرورگر IE استفاده کنید.

 

زندگی تازه

 

اینم اولین پست! اولین پست از خونه‌ی جدید!

 

سلام دوست جونام. چطورین؟ خوبین؟

ما هم خوبیم. خدا رو شکر.

 

اگه خدا بخواد انواع و اقسام مراسم پر دردسر عروسیمون تموم شد و از فردا دیگه می‌تونیم زندگیمون رو بکنیم.

 

خدا رو شکر همه چیز به خوبی برگزار شد و خوشبختانه هیچ کدوم از مسائلی که من و متین رو نگران می کرد اتفاق نیفتاد.

 

شاید این تنها عروسی بود که به من واقعا خوش گذشت. انقدر از دیدن بعضیها خوشحال می شدم که یادم می رفت الان دارم نقش عروس رو بازی می کنم و می پریدم بغلشون و ماچ و بوسه. و خاله راضیه با بداخلاقی بهم تذکر داد که ممکنه آرایشم پاک بشه!

انقدر با دوستهام حرف زدم و خندیدم که خاله راضیه دعوام کرد و گفت یه ذره سنگین باش!

 

انقدر دلم برای عمه ها و دخترعموهام تنگ شده بود که وقتی رفتم سر میزشون نشستم، خاله راضیه به زور اومد و بلندم کرد!

 

خلاصه خیلی خوش گذشت. جای همتون حسابی خالی بود.

 

قراره فردا صبح با متین بریم شمال. اگه خدا بخواد شنبه برمی گردم پیشتون و بیشتر براتون تعریف می کنم. دلم برای همتون حسابی تنگ شده.

شادِ شادِ شاد!

 

وا شماها چرا انقدر استرس دارین؟ یه ذره خونسرد باشین دوستان!


یه ذره از من یاد بگیرین که سه روز مونده به عروسی میام براتون وبلاگ می‌نویسم و وبلاگاتون رو می‌خونم و فرندز رایت می‌کنم و ...


حال و روزم خوبه خوبه. نه استرس دارم، نه دلتنگی، نه اضطراب و نه هیچ حس بد دیگه‌ای.

فقط خوشحالم و مثل شما روزشماری می‌کنم که هرچه زودتر بریم توی خونه‌ی خوشگلمون زندگی کنم.

آره، گفتم خونه‌ی خوشگلمون. بالاخره چیدیمش. خیلی خوشگل شده. خیلی.

من خیلی دوستش دارم. دیروز من و متین و مریم رفتیم و چیدمان اصلی رو انجام دادیم و امروزم کارای تزیینات رو با کمک خاله راضیه و مامان‌بزرگ و خاله‌ی مامان انجام دادیم. خوشبختانه ما از این برنامه‌های جهاز دیدن نداریم. البته فردا خواهرای متین میان خونه رو می‌بینن و بقیه هم می‌مونن برای روز پاتختی.

 

راستش رو بخواین تنها بدی این روزا خاله راضیه و حرفهای پر از نیش و کنایه‌شه. گرچه خیلی سعی می‌کنم هیچ کدوم از حرفهاش رو نشنوم ولی گاهی بعضی از حرفها تا ته دل آدم رو می‌سوزونه. من فقط یه آرزو دارم. اینکه خاله راضیه عاشق بشه و بعد یکی همه‌ی این بلاهایی رو که اون سر من آورد، سرش بیاره. دلم می‌خواد بفهمه چقدر تلخه که دیگران راجع به کسی که بی‌نهایت دوستش داره  و خونواده‌ش پرت و پلا بگن.

 

من توی خونه‌مون کتابخونه‌ش رو بیشتر از همه دوست دارم. با اینکه جا نداشتیم و نتونستیم کتابخونه‌ی درست حسابی بخریم و توی یکی از کمدها از این قفسه‌های مشبک گذاشتیم و کتابها رو چیدیم روش ولی باز هم دوست داشتنی‌ترین بخش اون خونه است. به خصوص که پر از کتابهای نخونده است.

 
و البته دوست نداشتنی‌ترین بخشش آشپزخونه است. نه به خاطر اینکه خوشگل نیست. نه! به خاطر اینکه کلی مسئولیت میندازه روی دوشم. من از الان غصه‌مه که ماه رمضون چه جوری هر شب غذا درست کنم. واقعا چه جوری؟  متین تو که کمکم می‌کنی؟
امشب زنگ زده بودم به دوستم دعوتش کنم که یهو گفت من یه لحظه برم ببینم غذام نسوزه. یه جوری شدم. تا حالا هیچ وقت دغدغه‌ی اینکه غذام پخت یا سوخت یا ... رو نداشتم.

 

دیگه چیزی هست که باید بگم؟

 

اینم هدیه‌ی منفی سه‌روزگی: 

( اگه دوست دارین عکسهای خونه مون رو ببینین به متین بگین یادش نره فردا دوربین رو بیاره!)

 

هیچ تضمینی نیست!

 

آخی چقدر دلم برای بادبادک آبی خوشگلم و البته شماها  تنگ شده بود.

چه طورین؟ خوبین؟ چه خبرا؟ توی این مدت که نبودم چی کارا می‌کردین؟

 

منم خوبم و مشغول کار و بار. خبر خاصی نیست و حال و روزم هم با این چند وقته اخیر تفاوت چندانی نداره. چرا البته یه فرقی داره. این روزا همه‌ی کارا فشرده‌تر شده(mp3). اگه تا حالا یکی دو شب در هفته می‌شد ساعت یازده، یازده و نیم خوابید، حالا هیچ شبی نمی‌شه زودتر از یک و دو خوابید و این برای من یعنی مرگ تدریجی یک مستانه.

 

و اما گزارش کار این جلسه:

 

- ته مونده‌ی خریدا انجام شد. البته هیچ تضمینی نیست که چیزی از قلم نیفتاده باشه. دیروز من و خاله راضیه و مامان‌بزرگ از صبح رفتیم بازار و متین ساعت شش جنازه‌ی من رو در متروی مصلی تحویل گرفت.

 

- توی این دو سه روز من دو سه بار رفتم خیاطی برای پرو لباس پاتختی و البته هیچ تضمینی نیست که لباس به موقع آماده شه.

 

- بالاخره پرده رو تحویل گرفتیم. این بار ظاهرش درسته اما هیچ تضمینی نیست که اندازه‌هاش هم درست باشه.

 

- اتاقم رو کاملاً تخلیه کردم و تحویل مامان دادم. الان فقط یه دست رختخواب اون گوشه است که البته هیچ تضمینی نیست این چند شب فرصتی بشه که روش بخوابم.

همیشه فکر می‌کردم این کار خیلی برام سخت باشه. فکر می‌کردم با دور ریختن هرکدوم از وسایل قدیمی کهنه‌ام کلی دلتنگ بشم. اما اینطوری نشد.

 

- نه. خونه رو هنوز نچیدیم. جای ستاد دلهره خالی

 

یک کلام از آقای داماد: با اینکه من دو ماه زودتر از موعد خونه گرفتم و تحویل خانواده محترم عروس خانوم دادم، هنوز که هنوزه وسایل توش چیده نشده! وسایل منتظرن خونه پرده‌دار بشه و پرده‌ها هم بعد از ۳ بار رفت و برگشت به خیاطی هنوز گوشه‌ی خونه نشستن! البته لازم به ذکره که همه‌ی کارهای مردونه از قبیل سوراخ‌کاری و چسب‌کاری و بعضاً تمیزکاری انجام شده، اما این خانوما با سرعت (یک بر روی سرعت نور) حرکت می‌کنن.

 

من یه دقیقه بلند شدم رفتما! ببین این متین چیا نوشته! آقا متین اگه خونه‌ای که گرفتی بالای کوه نبود و روزی ۸ ساعت آبش قطع نمی‌شد ما جمعه خونه رو آماده تحویل شما می‌دادیم.

 

کلام دوم از آقای دوماد: دوستان توجه داشته باشن! بعد از دو ماه برای اولین بار تشریف بردن خونه دیدن آب قطعه...! من دیگه چیزی نمی‌گم.

 

حیف که نمی‌خوام بچه‌ها رو وارد این مسائل کنم وگرنه بهت می‌گفتم.

 

- این روزا بیشتر از همیشه به متین نگاه می‌کنم. و وقتی نگاهش می‌کنم یه بهت سراسر وجودم رو فرا می‌گیره. باور اینکه از پنج روز دیگه تا یه عمر قراره با متین زندگی کنم، با متینی که تا ۷ سال پیش یه غریبه بود، تا سه سال پیش فقط یه آی‌دی بود و تا دو سال پیش فقط یه همکار،‌ بهت همه‌ی وجودم رو پر می‌کنه.

 

- دیروز سالگردمون بود. سالگرد نامزدیمون و مثل روز زن در شلوغی این روزها گم شد. و البته هیچ تضمینی نیست که روز مرد اتفاق بهتری در انتظار متین باشه  

 

خلوت عاشقانه

 

+         دوستت دارم

-          عزیزمی

+         عشقمی

     دوستت دارم

+        دلم برات تنگ می­شه*

-          زود برگرد...!

+        ...

-          بازم رو احساساتت رژه رفتم؟

+       برو گم شو اون ور...

 



* منظور این است که به خاطر ویژگیهای شخصیتی و محبوبیتی که داری، کوتاهترین دوری از تو باعث دلتنگی من می‌شود. ]طرف مقابل نیز معنای این جمله را به وضوح می داند و هیچ حادثه و اتفاقی منجر به دورشدن -حداقل در آینده نزدیک- متصور نیست و بلکه کمتر از ۱۰ روز دیگر با هم بودن به صورت ۲۴ ساعت و ۷ روز هفته تعبیر خواهد شد.[

 

بازی یا اعتراف


به دعوت تینای عزیزم توی این بازی شرکت می‌کنم و اعتراف می‌کنم که هدفم از شرکت توی این بازی یه هدف پلیده و اون هم اعتراف گرفتن از آقا متینه!

 

معرفی:

مستانه‌ام. متولد ماه مهر.

به قول این کتابهای طالع‌بینی تا وقتی که تعادل دو کفه‌ی ترازوم به هم نخوره. خیلی آروم و شاد و صبورم. ولی وقتی به هر دلیلی بهم می‌خوره،‌ کم تحمل و غرغرو می‌شم.

تا بیست سالگی یه دختر کاملا سر به راه بودم. هیچ قانونی رو نشکونده بودم و پا روی هیچ خط قرمزی نذاشته بودم. ولی بیست سالگی آغاز تحولات زیادی توی زندگیم بود!

 

فصل و رنگ مورد علاقه:

پاییز. نارنجی و گلبهی.

 

غذای مورد علاقه:

میلک شیک نسکافه

 

موسیقی مورد علاقه:

قبلاً اینجا در موردش توضیح دادم.

 

بدترین ضدحالی که خوردم:

فهمیدن اینکه خاله راضیه که این همه بهش اعتماد داشتم و خیلی از حرفهایی رو که به هیچ کس نمیزدم به اون می‌گفتم از سر دلسوزی و خیرخواهی همه‌ی اون حرفها رو کف دست مامانم می‌ذاره.

 

ناشیانه ترین کاری که کردم:

گفتن حقیقت به کسایی که تحمل شنیدن حقیقت رو ندارند.

 

بهترین خاطره:

بهمن ماه سال ۸۴. توی یه کلاس توی دانشکده‌ی زبان. من و متین و یه سکوت عمیق و یه نگاه سرشار و یه بارون پر از نشونه! 

 

بدترین خاطره :

بهمن ماه سال ۸۵. روی صندلی مترو. کنار یه دوست. و اون دوست اونقدر پر شده از نفرت که هیچ واقعیتی رو نمی‌بینه. بهم تهمت می‌زنه و نگاهش می‌کنم. هرچی دلش می‌خواد می‌گه و من دفاعی نمی‌کنم. می‌ره و من تا یکی دو ساعت همونجا اشک می‌ریزم.

 

کسی رو که بخوام ملاقات کنم:

علی

 

کسی رو که نمی خوام ملاقات کنم:

همون دوستی که بالا گفتم.

 

موقعیتم در 10 سال آینده :

یک کمی قد بلندتر! با دیدی یک کمی وسیعتر! با دلی یک کمی عاشقتر!

 

بزرگترین آرزو :

یه زندگی رو به آسمون.

 

سه تا دوستی که برای شرکت توی این بازی دعوت می‌کنم:

متین، خانمه، الهام (دو کبوتر)

 

هدیه‌ی منفی ده‌روزگی زندگیمون:

 

 

منفی دوازده‌روزگی!

 

خوب دیگه غم و غصه و دلتنگی و خستگی و این جور چیزا دیگه بسه! فکر کنم اگه چند روز دیگه این اوضاع ادامه پیدا کنه خودمم یادم بره که مستانه چقدر همیشه شاد و سرحال و به عبارت بهتر سرخوش بود. شما که قطع به یقین تا حالا یادتون رفته. اصلاً مستانه اگه شاد و شنگول نباشه که دیگه مستانه نیست، میشه دردانه!


خدا رو شکر هم اوضاع و احوال خوبه و هم زندگی به کامه! همه‌ی کارها داره خوب پیش می‌ره و همه چیز روی رواله! 

فشار کارها کم شده و تقریباً به جز بردن اثاثها و چیدنشون کار دیگه‌ای نمونده.

 

کم شدن فشار کارها و اینکه دیگه مجبور نیستیم توی داغترین روزای سال از ساعت چهار تا یازده شب توی خیابونها باشیم تاثیر شگرفی توی روحیه‌ی هردومون گذاشته و این روزا گاهی هم فرصت می کنیم به هم لبخند بزنیم و توی گوش هم از شادی توی قلبمون نجوا کنیم.


متین داره از آخرین روزای مجردیش استفاده یا بهتره بگم سواستفاده می‌کنه و امروز رو تنهایی رفته قزوین خوشگذرونی!

منم برای اینکه کم نیارم به بهانه‌ی دادن کارتهای عروسی با بچه‌های دانشگاه قرار گذاشتم و یه دور همی درست و حسابی راه انداختم.

 
کلاً یکی از قرارهایی که من و متین از اول گذاشتیم این بود که این جور تفریحها و خوشگذرونی‌ها رو از همدیگه نگیریم. قرار گذاشتیم که هروقت هر کدوممون احساس کرد نیاز به تنهایی داره، یا نیاز داره با دوستهاش باشه، یا نیاز به یه مسافرت مجردی داره یا ...، اون یکی این نیاز رو درک کنه و این امکان رو به طرف بده.

من فکر می­کنم این طوری احساس دلزدگی کمتر پیش میاد.

 

رئیس کوچیکه از وقتی فهمیده من و متین قراره دو هفته مرخصی بگیریم، کلی کار ریخته سرمون! نمی­دونم هدفش از این کار چیه؟ می­خواد از مرخصی گرفتن پشیمون شیم یا از ازدواج کردن؟


ولی به هر حال من تا فردا همه­ی کارام رو انجام می­دم و تحویلش می­دم. چون حقیقت اینه که منم مثل اکثر آدمها وقتی تحت فشار باشم، بازدهی بهتری دارم.

 

اینم یه عکس شاد به مناسبت "منفی دوازده‌روزگی" زندگیمون!