اگه اجازه بدین من یه گزارشکار سریع بنویسم و برم به کار و بارم برسم.
گفتم گزارشکار، یاد گزارشکارهای آزمایشگاه افتادم. یادش به خیر، چه گزارشهایی که ننوشتیم!
بدون استثنا همشون رو از روی همدیگه کپی میکردیم. تازه معمولاً اصل گزارشی که همه از روش مینوشتن مال بچههای سالهای قبل بود.
چقدر دلم میخواد دوباره برم دانشگاه. چقدر دلم میخواد فوق بخونم.
چقدر دلم میخواد دوباره توی کلاس شماره ۱۷، کلاس داشته باشیم.
توی همون راهروها قدم بزنیم و به تبلیغات کاندیدهای دفتر فرهنگی بخندیم.
توی سالن مطالعهی خواهران بلند بلند حرف بزنیم و بخندیم.
آها! قرار بود گزارش کار بدم.
پنجشنبه مبل و تخت و بوفه رو سفارش دادیم و قرار شد چهارشنبهی این هفته تحویل بگیریم.
جمعه سفارش دوخت پردهها رو دادیم و اونها هم تا آخر هفته آماده میشه.
دیروز آینه و وسایل دستشویی رو خریدیم و کارتها رو هم تحویل گرفتیم. گرچه هنوز قضیهی سالن صد در صد نشده.
فردا باید برای پرو لباس عروس بریم و اگه وقت شد لوستر رو هم بخریم.
دیگه تقریباً کار زیادی نمونده. یه خورده از خریدهای متین مونده و یه خورده از خریدهای من که فکر نکنم بیشتر از یکی دو روز وقت بگیره.
و بعد از اون فقط میمونه رومیزیهایی که من باید بدوزم.
و این بود گزارش کار من!
پ.ن: چند وقته من دلم میخواد نوشتهها و عکسهایی رو که میبینم و ازش خوشم میاد به شما هم بدم ببینین. ولی نمیدونم چه جوری؟
بعضیا برای اینکار از فرندفید استفاده میکنند. اگه عضوش هستین لینکتون رو بفرستین تا اونجا با هم در تبادل باشیم. منم اینجام.
هرکسی از دید خودش به مسئله نگاه میکنه. هرکسی حرف خودش رو میزنه بدون اینکه حرفهای دیگران رو بشنوه.
باباجونی افکار و عقاید خاص خودش رو داره.
مامان نگاه میکنه به فامیلهای از دماغ فیل افتادهش.
خاله راضیه میخواد آرزوهای دست نیافتهی خودش رو محقق کنه.
بابای متین هم دلایل خودش رو داره.
هیچکس حرف بقیه رو نمیشنوه. برای هیچکس دلایل بقیه مهم نیست. هرکسی میخواد عروسی مستانه اونطوری باشه که خودش میخواد.
هیچکس مستانه رو جدی نمیگیره.
بابا، مستانه رو متهم میکنه به بیملاحظگی.
مامان، مستانه رو متهم میکنه به طرفداری از خونوادهی متین.
خاله راضیه، مستانه رو متهم میکنه به خودخواهی.
هیچکس مستانه رو جدی نمیگیره.
مستانه مجبوره بشینه و همهی این حرفها رو گوش کنه. نمیتونه بره توی اتاق و در اتاقش رو ببنده و صدای هیچکس رو نشنوه. این روزای آخر نباید از این اتفاقها بیفته. مستانه میشینه و گوش میده و سر تکون میده.
مستانه با خودش فکر میکنه اون موقعی که این انتخاب رو کرد میدونست که یه روزی یه همچین اتفاقهایی میفته.
فکر میکنه این حرف و حدیثا در مقابل چیزایی که تویه سال قبل عقدش شنید، هیچی نیست.
مستانه یادش میاد چند روز پیش وقتی تینا بهش گفته بود چقدر سختی کشیدین، چیز زیادی به خاطر نمیاورد.
مستانه میدونه که دو سه ماه دیگه از سختیهای این روزها هم چیزی توی خاطرش نمیمونه.
هرکسی حرف خودش رو میزنه.
هیچکس مستانه رو جدی نمیگیره.
وای که من چقدر امروز بچه مثبت بودم. صبح علی الطلوع اومدم شرکت و تا همین الان یک سره کار کردم. حالا بر فرض دوتا کامنت گذاشته باشم و دو تا کامنتم تایید کرده باشم
.
الان هم اگه دارم مینویسم دارم از وقت ناهارم میزنم. وگرنه که وجدان کاری اصلاً بهم اجازه نمیده کاری به جز تحقیقات شرکت رو انجام بدم.
ولی برعکس من این متین امروز بدجوری سر و گوشش میجنبه. هر یک ساعت یه بار بلند میشه، میره و نیم ساعت بعد برمیگرده.
بهش که میگم کجا رفته بودی، یه دفعه میگه رفته بودم چایی بخورم، یه دفعه میگه رفته بودم پیش حسام، یه دفعه میگه رفته بودم تلفن بزنم. یه دفعه میگه رفته بودم پیش حمید .
فکر کنم این دفعه که بلند شد، باید برم تعقیبش کنم. بدجوری مشکوک میزنه.
پریروز که رفته بودیم کت شلوار بخریم همش اصرار داشت که برای کتش دو تا شلوار بخرم. هی بهانه میاورد که ممکنه یکیش خراب بشه. منم که ساده! چه میدونستم منظورش از این حرفها چیه! زود راضی شدم.
حالا که دارم میرم توی عمق ماجرا میبینم که شلوار آقا متین دوتا شده .
راستی من به یه بیماری جدید دچار شدم. میدونین راستش واضح نمیتونم بگم چمه.
ولی اگه بخوام از آرایههای استعاره و تشبیه استفاده کنم، میتونم این طوری توصیفش کنم که یه آتشفشان خاموش توی بدنم داشتم که چند روزیه نشونههای فعال شدن توش دیده میشه.
هنوز گدازه از توش نیومده بیرون ولی یه سری بخار و دود گوگرد و ... مشاهده میشه.
رفتم توی گوگل سرچ کردم ببینم کسی تا حالا در این مورد چیزی نوشته یا نه. دیدم فقط یکی دو تا گوسفند توی یکی از دامداریها یه مشکل مشابه داشتن.
عسل توی یکی از نوشتههاش نوشته از آدمهایی که دائم راجع به بیماری حرف میزنن و دچار توهم بیمارین بدش میاد.
عسل جان لطف کن یه چند روزی نیا این طرفا. آخه دلم نمیخواد ازم بدت بیاد!
دیشب خسته ی خسته رسیدم خونه و لباسهام در آوردم و ولو شدم روی تخت.
مامان اومد و پرسید:"چه طوری؟ بهتر شدی؟"
گفتم: "آره. خوبم."
بهش نگفتم که رفتم دکتر و دو تا آمپول زدم و کلی قرص و دوا گرفتم. دلیلی نداشت بیخودی نگرانش کنم.
پرسید: "چی کار کردی؟ چیزی خریدی؟"
بهش گفتم که کارتهامون رو سفارش دادیم و کت شلوار متین رو هم خریدیم.
عکس کارت و کت شلوار رو توی موبایلم بهش نشون دادم و قیمتها رو هم گفتم. راضی به نظر میرسید.
خیلی تشنه بودم. اما آب نمیتونستم بخورم. دلم میخواست به مامان بگم برام شربت خاکشیر درست کنه ولی نگفتم، نگران میشد. خودم هم نای بلند شدن نداشتم.
کم کم چشمهام داشت گرم میشد. تصاویر عجیبی از جلوی چشمهام رد میشد.
پیش دانشگاهی بودیم. من و سپیده روی یه نیمکت نشسته بودیم و سارا و فاطمه روی نیمکت پشتی بودند. داشتم از تجربیاتی که موقع کت شلوار خریدن به دست آورده بودم براشون میگفتم.
خواب نبودم. اما بیدار هم نبودم. فقط یه تماشاچی بودم. میفهمیدم که این تصویر با اون حرفها همزمان نیستند. میدونستم که اون تصویر مال گذشته است و این حرفها مال الان. اما تماشای این صحنهها بعد از پنچ شش سال کلی برام لذتبخش بود.
مامان صدام کرد که برم شام بخورم. همهی تصاویر محو شد.
جواب مامان رو ندادم. خودم رو زدم به خواب.
توی یه مهمونی بودم. فکر میکنم افطاری بود. آش و زولبیا بامیه و ... علی داشت باهام حرف میزد. داشت درباره ی متین میپرسید. مثل همیشه نگرانم بود. نگران اینکه چه سرنوشتی در انتظارمه.
دیگه چیزی از حرفهاش نمیفهمیدم. فقط تصویر چشمهای مهربونش رو میدیدم که کم کم داشت کمرنگ و کمرنگتر میشد...
آخه این عادلانه است؟
شما همتون برین مسافرت و خوشگذرونی، ولی مستانه حتی نتونه از توی رختخواب بلند شه.
آخه این عادلانه است؟
بیماری عجیبی بود و تا حدی به موقع. تنها نشونهاش هم این بود که من از دیدن هر نوع خوراکی و غذایی حالم به هم میخورد و نتیجهاش هم این شد که توی دو سه روز، سه کیلو وزن کم کردم
.
ولی خداییش خیلی سخته که توی این گرما آدم حتی نتونه یه لیوان آب خنک بخوره.
البته الان هم وضعیتم فرق چندانی نکرده ولی دیگه طاقت خونه و دوری متین رو نداشتم. این بود که صبح بدون اینکه به روی خودم بیارم حالم بده، بلند شدم و به زور چندتا لقمه صبحونه خوردم و اومدم شرکت.
توی شرکت یه خبری شنیدم که هنوز نتونستم هضمش کنم ولی خوب خیلی خوشحالم.
فاطمه، همکارم، چند وقتی بود که یه جورایی مشکوک بود. توی خودش بود. کم حرف شده بود. من یه حدسهایی میزدم و با گوشه کنایه یه چیزایی بهش میگفتم، ولی همه چیز رو انکار میکرد.
حالا امروز صبح خودش اومده اعتراف میکنه که آخر هفته عقدشه. خیلی به خاطرش خوشحالم.
کلاً من عروس خوشقدمی بودم و از وقتی ما ازدواج کردیم، توی فامیل ما و متین و همکارا کلی وصلت سرگرفته. یکیش که از همه عجیبتر بود ازدواج دخترعمومه. یه خانومه پنجاه و هفت ساله که سالها بود تنها زندگی میکرد .
من تشنمه ...
روزشمارمون میگه ۱ ماه و ۱ هفته و ۱ روز بیشتر نمونده. راست هم میگه. داریم نزدیک میشیم. داریم نزدیک میشیم به روزی که سالهاست منتظرشیم.
حالا دیگه دغدغه من بیشتر از ساختن ظاهر زندگیمون، ساختن باطنشه. حالا که دیگه یه چهاردیواری داریم و وسایلی رو هم که برای شروع یک زندگی لازمه خریدیم، آسودهتر میتونم به عمق زندگیمون فکر کنم.
به اینکه چه جوری یه زندگی بسازیم که توش دچار تکرار و روزمرگی نشیم. یه زندگی که توش رشد کنیم و بزرگ شیم. یه زندگی که عشقمون رو توش پرورش بدیم. بزرگ و بزرگترش کنیم و برسونیمش به آسمون.
خدایا بهمون فرصت زندگی کردن بده!
...
نمیدونم دیروز چِم شده بود. تا صدای نوحهی "دریغا ای دریغا ای دریغا / خدایی سایهای رفت از سرِ ما" رو میشنیدم احساساتم غلیان میکرد و اشک توی چشمهام جمع میشد. شاید یه جور حس نوستالژیک بود. شاید این نوحه من رو میبرد به اون روز صبح.
مریم سه ساله بود. چیزی نمیفهمید ولی از سر و صدای توی خونه بیدار شده بود و گریه میکرد. من از صدای گریهی مریم بیدار شدم. مامان و بابا هم گریه میکردن...
و یا فرداش توی مصلی.
یه چیز شیشهای اون وسط بود. اون بالا. یه جوری که دست هیچ کس بهش نمیرسید. اما جمعیت به اینکه از دور بهش نگاه کنند راضی نمیشدند. همه میخواستند خودشون رو برسونند اون جلو. هر چند دقیقه یک بار یکی بیهوش میشد و روی دست جمعیت برمیگشت عقب...
دلم میخواد از شرکت آژانس بگیرم و برم خونه. خونه خالی باشه و کسی نباشه. دو تا کدئین بخورم و سرم رو بذارم روی بالشت و تا صبح بخوابم.
اما نمیشه. نه پول آژانس دارم. نه خونه خالیه و نه میتونم تا صبح بخوابم.
از جلوی شرکت سوار تاکسی میشم و غرق میشم توی افکارم.
دلم شور می زنه و مضطربم. صبح وقتی متین رو دیدم مثل همیشه بود. آروم و مهربون. اما ته نگاهش یه چیزی بود. یه چیزی که باعث میشد ظاهر آرومش رو باور نکنم.
خیلی اصرار کردم تا حرف زد. تا دلیل نگرانیش رو بهم گفت.
تاکسی متوقف شده و راننده برگشته و نگاهم می کنه: " آخرشه خانم."
گیج گیجم. نمی دونم چقدر باید بهش بدم. هرچی فکر می کنم یادم نمیآد.
- چقدر میشه؟
- دویست و پنجاه تومن.
بهش میدم و پیاده میشم.
بقیه راه رو تا خونه پیاده میرم.
خیلی کم تحمل شدم. طاقت کوچکترین خبر بدی رو ندارم. همش از فکرهای منفی پر میشم. تمرکزم رو کلا از دست میدم و همهی زندگیم میشه فکر کردن به اون اتفاق.
توکلم خیلی کم شده. خیلی.
میرسم پشت در. نمیدونم کدوم زنگ رو بزنم. جداْ یادم نمیاد. توی کیفم دنبال کلید میگردم. در رو باز می کنم و میرم تو.
میدونم که شاید فقط یه تلنگر باشه. یه تلنگر برای اینکه بعضی چیزا رو فراموش نکنیم. ته دلم دعا میکنم که مشکل حل شه. که اصلا مشکلی وجود نداشته باشه.
لباسهام رو عوض میکنم و روی مبل میشینم. مریم کتاب زبانش رو میاره تا یه سوال ازم بپرسه.
با حواسپرتی یه نگاهی به کتابش میندازم. اولین کلمهای که به چشمم می خوره اینه:
A miracle
یادم میاد که زندگیم همیشه پر از معجزه بوده.
دلم آروم میگیره.