غر غر!

 

یه هفته است که متین ترازو رو غیب کرده و من نمی‌دونم مگه توی این یه هفته چند کیلو وزن اضافه کردم که اینقدر احساس سنگینی می‌کنم. راستش اصلا دلم نمی‌خواد از جام تکون بخورم. دل درد و کمردرد و دست درد و اینا هم که دیگه جای خود داره.

شدم مثل این پیرزنهای هشتاد ساله که همه جاشون درد می‌کنه و یکسره ناله می‌کنن!

 

هفته پیش رفته بودیم افطاری و همه فامیل اونجا جمع بودن! بعد همه خانومهای باتجربه نظرشون این بود که این بچه با این وضعش عمرا یک ماه دیگه اون تو بمونه. دیگه فکر نمی‌کنن شاید من هنوز سیسمونی نچیده باشم، اتاقش رو آماده نکرده باشم، وسایل لازم برای خودم رو نخریده باشم، هزارتا کار نکرده داشته باشم و از همه بدتر بیمه‌ام با مشکل مواجه شده باشه و برای حلش زمان لازم باشه.

 

ولی خداییش با وجود همه سختیهاش یه لحظه هم حاضر نیستم جای متین باشم. یعنی حاضر نیستم یه بچه حاضر آماده می‌دادن دستم و می‌گفتن این بچه‌ته. همین جوریش هنوز حس مادریم خیلی فعال نشده! چه برسه به اونجوری.

   

عکس

 

در آستانه نه ماهگی دلم می‌خواد یه عکس جدید از خودم بذارم اینجا! هم خودم از بی‌حوصلگی این روزهای کشدار در بیام و هم این وبلاگ!


رمز رو هم به همه می‌دم. البته دوستای فیس‌بوکی که قبلا دیدن!

 

مستانه‌ی چااااااااااق!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خرید


توی تصوراتم هم نمی گنجید بتونم یه همچین کاری بکنم. وقتی خواهرم پیشنهاد داد، گفتم می رم ولی یه ساعت نشده برمی گردم. حداقل یه هوایی عوض می کنم.


با تاکسی رفتم تا مترو و با مترو رفتم تا بازار و پنج شش ساعت توی بازار چرخیدیم ولی هنوز حالم خوب بود و هنوز خسته نشده بودم.


یه مقدار خرید کردیم و یه سری خرده ریزهاش رو خریدیم.

 

چهار سال گذشت...

     

از بیست و دوی تیر 90 تا بیست و دوی تیر 91 یک سال گذشته. همونطور که فاصله بین بیست و دوی تیر 89 تا 90 یک سال بود و همون طور که فاصله بین بیست و دوی تیر 88 تا 89...


اما این یک سال کجا و همه‌ی اون یک سالها کجا؟


حقیقت اینه که توی این یک سال زندگی یک روی دیگه‌اش رو به ما نشون دارد. روی خشنش رو. روی سخت و زیرش رو. روی ناصافش رو. روزها و ماه‌های خیلی سختی بهمون گذشت.


حقیقت اینه که بود روزهایی که شاید اگه این بچه نبود، زندگیمون یه شکل دیگه می‌گرفت و از یه جای دیگه سر درمی‌آورد.


حالا اما زمین زندگیمون انگار یواش یواش صافتر شده. هنوز هم ناصافی زیاد داره. زبری و سختی زیاد داره اما خیلی کمتر.


می‌دونی. من توی تمام اون روزها درد کشیدم و اشک ریختم. اما هیچ وقت شکایتی نکردم. چون هرچی که بود نتیجه تصمیم‌های خودمون بود و نتیجه اشتباهات خودمون. هیچ‌وقت شکایتی نکردم چون عمیقا باور داشتم که تمام این اتفاقها ظاهر زشتی دارن و درواقع به نفعمون هستند.


تمام اون روزها گذشت و ما یک بار دیگه به بیست و دوم تیر رسیدیم. با این تفاوت که حالا زندگیمون بیشتر از قبل شبیه یک زندگی واقعی شده. با این تفاوت که خودمون حالا بزرگتر شدیم و صیقلی‌تر.

 

با این تفاوت که من حالا خیلی بیشتر دوست دارمت و خیلی بیشتر از حضورت لذت می‌برم و به خدا که توی نوشتن و گفتن این حرف ذره ای اغراق نمی‌کنم...

 

از خود مچکر!

  

از چندماه قبل از بارداری هروقت برای آزمایش و چک‌آپ و ... می‌رفتم بیمارستان، حتما یه سری هم به بخش زایمان می‌زدم. عاشق دیدن مادرها با شکم‌های قلمبه‌شون بودم. یه لذتی داشت دیدنشون برام. حس می‌کردم دنیای خیلی قشنگی دارن. باورم نمی‌شد که خودمم یه روزی شبیه اینا می‌شم. حالا اما دیگه لازم نیست برم بیمارستان. کافیه برم جلوی آینه و یه نگاهی به دل قلمبه‌ی خودم بندازم تا همون حسهای خوب رو تجربه کنم. راستش برعکس اون چیزی فکر می‌کردم، این مستانه‌ی تپل که هیچی، پهن و قلمبه‌ی این روزها رو دوستش دارم.


حالا اما هروقت می‌رم بیمارستان یه سری به بخش نوزادان می‌زنم. حالا عاشق دیدن نوزادهای چند روزه و چندماهه‌ام. عاشق این فسقلی‌های پنجاه-شصت سانتیمتری!

 

 

توقف در J

   

هی لیست دوستام توی گوشی رو بالا و پایین می‌کنم، بلکه یکی رو پیدا کنم که با هم بریم بیرون و یک کمی بچرخیم. راستش توی این جور مواقع روی دوستهای متاهلم حسابی باز نمی‌کنم. آخر سر روی اسم ژیلا وایمیستم و یه sms بهش می‌زنم. با بیرون رفتن موافقه ولی توی هفته دیگه. می‌گم باشه و دیگه بی‌خیال گشتن دنبال یه نفر دیگه می‌شم.


عصر که می‌شه، حوصله‌ام حسابی سرمی‌ره. کیفم رو می‌ندازم رو دوشم و می رم هفت‌حوض که تنهایی برای خودم بگردم. تازه شروع کردم به گشتن که ژیلا زنگ می‌زنه. میگه کارش تموم شده و نزدیک خونه‌مونه اگه حوصله دارم بیام بریم بیرون. برمی‌گردم سمت خونه و وسط راه یه جا باهم قرار می‌ذاریم.


توی چمنهای پارک ولو می‌شیم و حرف می‌زنیم. من کتابهایی رو که برای پسرک خریدم نشونش می دم و ژیلا از تلاشهاش برای رفتن می‌گه و من به این فکر می کنم که چندوقت دیگه، وقتی توی گوشیم دنبال یه پایه برای بیرون رفتن می‌گردم، باید از حرف J هم عبور کنم.


یکی دو ساعت همون‌جا می‌نشینیم و بعد به پیشنهاد من راهی آرایشگاه ارزون قیمت دم خونه‌مون می‌شیم و نیم ساعت بعد با ابروهای تر و تمیز و خوشحال و امیدوار از اینکه جوون موندیم چرا که خانوم آرایشگر ازمون پرسیده کنکورمون رو خوب دادیم یا نه، (داشتیم راجع به کنکور دکترا حرف می‌زدیم که خانومه آرایشگر تشخیص داد، کنکور لیسانس دادیم!!)، راهی خونه‌هامون می‌شیم.