1. پسرک رو که از ساعت دو صبح بیدار شده و سرحاله با هزار ترفند ساعت چهار صبح خوابوندی. بلند میشی که بری خودت هم بخوابی که پات میره روی عروسک پلاستیکی و صدای سوتش بلند میشه و همزمان چشمهای پسرک هم باز میشه و برق میزنه...
ماه مهر توی یه چشم به هم زدن تموم شد و توی همین چشم به هم زدن پسرک هم یک ماهه شد. راستش دلم نمی خواد زمان انقدر تند تند بگذره و علی کوچیک ما تند تند بزرگ شه. دلم می خواد تمام لحظه های بزرگ شدنش رو با تمام وجود حس کنم. دلم می خواد تمام لحظه هایی که خوابه بنشینم بالای سرش و نگاهش کنم و وقتهایی که بیداره تمام مدت زل بزنم به چشمهاش و آروم توی گوشش از دوست داشتن بگم. اما خستگی و کارهای خونه و ... زمان رو برای تماشا کردن و بوییدن و حس کردن همه لحظه ها کم می کنن.
علی کوچیک ما حالا 57 سانت قد داره و لباسهایی که براش کوچیک شده. علی کوچیک ما 4 کیلو و هفتصد وزن داره که یه خورده کمه. علی کوچیک ما هنوز بلد نیست درست و حسابی بخنده ولی زل زدن توی چشمهام رو خیلی خوب بلده و خدا می دونه چه حس قشنگیه این حس ارتباط چشمی.
ماه مهر توی یه چشم به هم زدن تموم شد و توی همین چشم به هم زدن من سی ساله شدم.
راستش بچه داری سخت هست، ولی نه اونقدر که زندگی با سه تا غریبه، تلاش برای شناختنشون و وفق پیدا کردن باهاشون سخته. مستانه ی جدید، متین جدید و علی رو می گم...
دیروز بعد از ده روز برگشتیم خونه خودمون و زندگی سه نفریمون به شکل واقعی شروع شد.
اولین نکته ای که کشف کردم این بود که از این به بعد باید یاد بگیرم همه کارها رو یه دستی انجام بدم. حتی وبلاگ نوشتن رو!
و اما چند تا عکس از پسر نازنیمون "علی".
پس از تولد:
یازده روزگی:
ظاهرا پسرک بالاخره یه تکونی به خودش داده و تصمیمش رو گرفته که بیاد بیرون. منتها را رو بلد نیست و داره تلاش بیهوده می کنه که از همون روی شکم یه جوری راه رو باز کنه که خوب طبیعتا نمی شه.
یه فال حافظ گرفتم این اومد:
از من جدا مشو که توام نور دیده ای
آرام جان و مونس قلب رمیده ای
خلاصه که قصد جدا شدن نداره ظاهرا!