غصه


پسرک دو ساله و دخترک سه ساله مشغول بازی اند که سر یه اسباب بازی دعواشون می شه و پسرک صورت دخترک رو چنگ می زنه.


دخترک گریه می کنه و مامانش بغلش می کنه و چندتا شکلات می ده بهش. دخترک گریه می کنه و با شکلاتهاش بازی می کنه.


مامان پسرک می ره پیش پسرک و باهاش صحبت می کنه: "پسرم کار خوبی نکردی. ببین دخترک ناراحته و داره غصه می خوره."


پسرک یه نگاهی به دخترک و شکلاتهای توی دستش می ندازه و به شکلاتها اشاره می کنه و داد می زنه: "غصه، غصه!"

 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد...


* این دنیا دنیای عجیبیه. گاهی یه چیزهایی به هم ربط پیدا می‌کنه که هیچ وقت آدم فکر نمی‌کنه این دوتا ممکنه به هم ربطی داشته باشن. یه اشتباهی می‌کنی و نتیجه‌اش رو یه جای دیگه می‌بینی. سعی می‌کنی یه چیزی رو درست کنی یه چیز دیگه و یه جای دیگه درست می‌شه. کلا سیستم قشنگ و جالبیه ولی خب بعضی وقتها پیدا کردن این رابطه‌ها و این نخهای نامرئی واقعا کار مشکلیه.


* دیشب قبل از خواب داشت "نیما نهاوندیان" و مراسمش رو نشون می داد. تا صبح همش داشتم خودم رو توی تابوت و قبر و ... تصور می‌کردم. یه موقعی به نظرم مرگ خیلی چیز سهمگینی بود. ولی راستش حالا دیگه به اندازه قبل برام ابهت نداره و ترسناک نیست. تنها چیزی که ازش می‌ترسم پشیمونیه و حسرت.


* دیروز بعد از سالها وقتی رفتم روی ترازو دهگانش رقم 5 بود. لذت‌بخش بود. خیلی لذت‌بخش. یکانش هم اگه یه روز 5 رو نشون بده که دیگه نورعلی نوره.


* پاییز سختی بود پاییز امسال. با وجود شیرینی علی اما روزا کند و طولانی و تلخ و سخت گذشت. کاش زمستونش بهتر از پاییز باشه.



پ.ن: از این پس به کامنتها جواب می‌دم.


گذشته ها گذشته...

 

دلم بدجوری تنگ شده، برای سیزده چهارده سال پیش. برای روزهای قشنگ دبیرستان. برای خنده های بی دغدغه اش، برای دوستی های قشنگ و بی آلایشش، برای رابطه هایی که در پس قهرهاش، آشتی خیلی کار پیچیده ای نبود. برای روزهایی که غم ازمون دور بود، معنی سختی رو نمی فهمیدیم، مرگ ازمون فاصله داشت. همه چیز فقط و فقط زندگی بود. جاری و سیال.


    

برف...


هی تو وبلاگهاتون از برف می نوشتین و من هی می رفتم پشت پنجره خونه و دنبال برف می گشتم ولی دریغ...


حالا اما دیگه دنبال برف نمی گردم چرا که توی دلم داره برف می باره...


ساچلی نازنینم خدا رحمت کنه همسرت رو...

 

بلا!


من نمی فهمم چه بلایی سرم اومده! تا پارسال داشتم درس می خوندم و هر ترم حداقل چهارصد پونصد صفحه باید حفظ می کردم و می رفتم امتحان می دادم. ولی الان چهار خط دقیقا چهار خط شعر رو نمی تونم حفظ کنم و برای علی بخونم...

 

بچه منطقی!


نباید خسته باشم... نباید بی حوصله باشم... هفته خوبی رو گذروندم... هم یکشنبه و هم امروز رو با دوستهای خیلی عزیزی گذروندم...علی هم این روزها از همیشه آرومتر و منطقی تره...یک برنامه مرتب داره...یک کمی شیر می خوره... یک کمی باهاش حرف می زنم و می خنده... یک کمی برای خودش بازی می کنه و یه حرکت جدید کشف می کنه... یواش یواش نق نق می کنه... یک کمی شیر می خوره و می خوابه! خداییش بچه از این منطقی تر؟!

 

نباید خسته باشم...نباید بی حوصله باشم... ولی بی حوصله ام و خسته... خیلی خسته...

 

فنچ


فنچ ماده شب قبل از زایمان من مرد. قضا بلا بود شاید. مریض هم بود البته و شاید پیر.


فنچ نر اما از اون روز تنهاست. آخه متین فکر می کرد تنهایی براش بهتره!


حالا فنچ نر دیگه به تنهاییش عادت کرده. حالا یاد گرفته به اندازه دوتا فنچ غذا بخوره و به اندازه دوتا فنچ قفسش رو کثیف کنه تا جای خالی کسی رو حس نکنه. حتی یاد گرفته به اندازه دوتا فنچ و با دوتا صدای مختلف آواز بخونه!!


اما هنوز هم شبها، آخر شبها از توی اتاقکی که همیشه دوتایی توش می خوابیدن میاد بیرون و روی سقف اتاقک می خوابه. انگار شبها، آخر شبها، تنها توی اتاقک دلش می گیره. دلش تنگ می شه...