اگه گفتین این کلید کجاست؟
اتاق تمساحا؟
نه نه! اشتباه نکنین. این کلید خونهی ماست. خونهی من و متین.
خونهای قشنگتر از تمام رویاها و تصاویر ذهنی ما. یه جای استثنایی و دنج. بالای کوه.
همون جور که آقای بنگاهی گفته بود خونهی خیلی خوب و مناسبی بود. نود متری و نوساز و شیک.
طبقهی سوم یه خونهی دو طبقه. در حقیقت یه نیم طبقه است که روی پشت بوم ساخته شده و جلوی خونه هم یه حیاط بزرگ و خوشگل داریم که پشت بوم خونهی پایینیهاست. دیدمون هم که تا نگاه میکنی کوهِ و آسمون. نه از ساختمونهای بلند خبری هست و نه از برجهای سر به فلک کشیده.
من احساس میکنم اینجا خیلی راحت تر از هرجای دیگه میشه خدا رو حس کرد. اینجا به خدا نزدیکتره!
دیگه بیشتر از این توصیفش نمیکنم چون نگرانم که مجبور شم همه تون رو دعوت کنم خونهمون.
من توی روزایی که نامزدیم بود و عقدم، دلم میخواست خوشحال و هیجان زده باشم. اما نبودم. بیشتر مضطرب بودم و نگران و مبهوت. ولی حالا بعد یه سال تازه دارم اون هیجان رو حس میکنم
. انگار حالا که خونه گرفتیم تازه دارم حس میکنم که من و متین جدی جدی قراره با هم زندگی کنیم
. خلاصه که این روزا حس عجیبی دارم و قلبم بیشتر از صد و بیست تا در دقیقه میزنه
!
دیروز توی شرکت یه سری تست سلامتی ازمون گرفتن. یکیش هم تست روانشناسی بود.
توی یکی از سوالاش پرسیده بود: " آیا از کسی متنفر هستید؟"
یاد چند سال پیش افتادم. یاد سالهای مدرسه و دانشگاه. اون موقعها خودم خیلی به این سوال فکر میکردم و همیشه هم با خوشحالی بهش جواب منفی میدادم. توی اون سالها من همه رو دوست داشتم. از معلم و ناظم و مدیر گرفته تا بچههای هر هشت تا کلاس.
از مسئول آموزش و رئیس دانشکده و استادا گرفته تا تمام بچههای دانشکده.
اون موقعها هم خیلی رفتارهای آزار دهنده توی خیلی از آدمها وجود داشت. اما هیچ کدومش برای من مهم نبود. حتی برام مهم نبود که کسی حقم رو بخوره و از روی حسادت کاری بکنه و ...
ارزش آدمها برام اونقدر زیاد بود که این رفتارها چندان مهم جلوه نمیکرد.
ولی دیروز نتونستم مثل همیشه به این جواب سوال منفی بدم. چون حالا آدمهایی هستند که ازشون متنفر باشم. آدمهایی که حجم رفتارهای بدشون اونقدر زیاده که تحملشون برای آدم سخت میشه.
من اولین بار توی زندگیم، دو سال پیش توی شرکت با یه نفر دعوام شد. خودخواه بود و دروغگو و چون سابقه و مقامش از من بالاتر بود به خودش اجازه میداد، حقم رو بخوره.
اون روز برای اولین بار جلوی یه نفر وایسادم. جلوی یه مرد که از نظر فد و قواره سه برابر من بود و از نظر سن و سال همسن برادر نداشتهام.
در کمال حق به جانبی به من میگفت شما حرف من رو باور نمیکنین؟ منم گفتم نه! باور نمیکنم.
این حرفم خیلی براش سنگین تموم شد. دیگه هیچی نگفت. خودشم میدونست داره دروغ میگه برای همین کوتاه اومد. ولی از اون روز تا حالا دیگه حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم.
بعد از اون دیگه با کسی درگیری نداشتم. ولی خیلی از کسایی رو که اینجا کار میکنن اصلاً دوست ندارم.
شایدم مشکل منم. منم که هنوز اونقدر بزرگ نشدم که خیلی از رفتارهای آدم بزرگها رو درک کنم و از دید اونها به زندگی نگاه کنم.
ما خونهمون رو پیدا کردیم. خونهی من و متین. یه جای عالیه. خلوت و آروم. یه ربع بیشتر تا شرکت فاصله نداره. توش خیلی شیک و خوشگله و قیمتشم مناسبه. من که عاشقش شدم.
- هی مستانه چیکار داری میکنی، چی داری میگی؟ کدوم خونه دختر
؟ تو باز برای خودت رویا بافتی
؟
خوب راستش رو بخواین چند روزیه که بعدازظهرا با متین میریم دنبال خونه میگردیم. چند جا رو هم دیدیم که هیچکدومش به دلمون ننشست. تا اینکه دیروز یکی ار بنگاهها گفت که یه جای مناسب رو برامون سراغ داره.
یه جای عالی. خلوت و آروم. یه ربع بیشتر تا شرکت فاصله نداره و توش خیلی شیک و خوشگله و قیمتشم مناسبه.
اینا رو آقا بنگاهی گفت ولی چون صاحبخونه نبود، نتونستیم بریم ببینیمش و برای فردا پس فردا قرار گذاشتیم.
نمیدونم فیلم راز رو دیدن و چیزی راجع به قانون جذب خوندین یا نه؟ من نه اون فیلم رو دیدم و نه کتابی خوندم ولی خوب توصیفش رو زیاد شنیدم و الان میتونم دو ساعت راجع به قانون جذب یا همون قانون جاذبه براتون سخنرانی کنم.
و طبق همون قانون من توی ذهنم اونقدر تصویرهای قشنگ از این خونه میسازم تا اونجا تبدیل بشه به خونهی رویایی ما.
دیشب به متین میگم: متین جونم یه قولی بهم میدی؟
- نه!
- بهم قول میدی اگه از این خونه خوشمون اومد دیگه نریم جای دیگه رو ببینیم؟
- آخه مستانه ...
- متین تو رو خدا
- باشه عزیزم
من یه بدی دارم، شایدم یه خوبی. اونم اینه که هر وقت میخوام چیزی بخرم یا انتخاب کنم، نه به شکل و قیافهش کاری دارم، نه به جنسش، نه به قیمتش، فقط کافیه که یه چیزی به دلم بشینه. همون رو میخرم و میام بیرون. هیچ وقتم از چیزی که انتخاب کردم پشیمون نمیشم. این طوری بعضی وقتها توی اولین مغازه انتخابم رو میکنم و این مامان رو عصبانی میکنه. چون مامان اعتقاد داره باید همه جا رو گشت و همه ی انتخابای ممکن رو بررسی کرد.
مامان خانومی هنوزم هر وقت از دستم عصبانی میشه میگه شوهر کردنتم عین خرید رفتنته!
راست هم میگه!
نارنجدونه و فیروزه ما رو به بازی جملهسازی دعوت کردند و ما هم به دعوتشان لبیک میگوییم و دوتایی در این بازی شرکت میکنیم.
قوانین این بازی عبارتند از:
1- عبارت ششکلمهای را در وبلاگ خود پست کنید.
(به چند سطر پایینتر مراجعه فرمایید)
2- به کسی که شما را دعوت کرده است، در این پست لینک بدهید.
(دادیم)
3- پنج وبلاگ دیگر را با لینک به بازی دعوت کنید.
( آبینه، حس زندگی، عادت میکنیم، گل دختر و نگار)
4- به وبلاگهای دعوتشده اطلاع دهید و برای آنها دعوتنامهای بفرستید.
(چشم)
مستانه : دلم پُر است از دیوارهای شهر.
متین : این یک جمله شش کلمهای نیست.
نقاشی "این یک پیپ نیست" ، اثر René Magritte
چند روز پیش تلفنی با فریده حرف میزدم. پیشنهاد داد یه روز با هم بریم بیرون. پارک نیاورون قرار گذاشتیم. فریده گفت به بقیهی بچه ها هم میگم اگه دوست داشتن بیان.
دیروز که رفتم سر قرار اول سحر رسید. سحر معمولاً پایهی همهی قرارها بود و اومدنش زیاد جای تعجب نداشت. بعدش فریده و سارا و بهاره و ...
خودمونم باورمون نمیشد. هر ده تامون بودیم. از سال آخر دبیرستان تا حالا نتونسته بودیم توی یه قرار همه رو جمع کنیم. ما ده تا از سال اول راهنمایی با هم دوست بودیم و تا پیشدانشگاهی همیشه و همه جا باهم بودیم. ولی بعد از اون هرکسی رفت یه طرف پی زندگی خودش.
حالا بعد 7 سال دوباره سر هممون خلوت شده و میتونیم با هم باشیم. خیلی خوش گذشت و همونجا قرار بعدی رو برای یه ماه دیگه گذاشتیم.
از اون طرف متین هم با کلی دردسر دوست کلاس چهارم دبستانش رو پیدا کرده بود و دیروز باهاش قرار گذاشته بود. کلی خوشحال و ذوق زده بود.اصلا از خوشحالی روی پاش بند نبود.
همش میگفت یعنی الان کجاست؟ چی کار میکنه؟ قیافش چه شکلی شده؟
من که بهتون گفتم این آدم خیلی نوستالژیکه.
حالا میدونین بدترین اتفاقی که میتونه برای یه آدم نوستالژیک بیفته چیه؟ اینه که هاردی که همهی عکسها و فیلمهاش رو از پونزده سالگی تا حالا روی اون آرشیو کرده، بسوزه.
فکر کنم خدا به جووونیم رحم کرد.
دانشگاه که می رفتیم، برای یکی از درسامون SQL لازم داشتیم. هیچ کدوم از بچههامون سیدیش رو نداشتن. من به چندتا مغازه هم سر زدم ولی پیدا نکردم. خلاصه آخر سر یکی از سال بالاییها سیدیش رو بهمون داد. من بردم و نصب کردم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. یعنی اون چیزی که من انتظار داشتم نبود و اون چیزایی رو که باید داشته باشه، نداشت. به دو سه تا از بچههای دیگه هم دادم و آخر به این نتیجه رسیدیم که سیدی خرابه
. بعد یکی از پسرا گشت و یه سیدی پیدا کرد که نصب کردیم و درست بود.
دیروز متین داشت برای دوستش توضیح می داد که SQL دو جوره یه جورش فقط روی ویندوز سرور نصب میشه و یه جورش روی ایکس پی هم نصب میشه، یاد اون قضیه افتادم و تازه بعد سه سال فهمیدم که مشکل از کجا بوده.
خداییش توی دانشگاه هیچکی نبود که به ما کمکی بکنه. هرچی که یاد گرفتیم خودمون با کمک هم دیگه یاد گرفتیم.
یه پروژه داشتیم که باید با NET. مینوشتیم اونم در حالیکه هنوز دو سه روز بیشتر از تولید NET. نگذشته بود و تنها مرجعمون یه فایل PDF انگلیسی بود.
هیچ وقت یادم نمیره اون پروژهی کامپایلری رو که یه شب تا صبح سه نفری توی خوابگاه فقط به خاطر یه Enter بیدار نشستیم. دو تا فایل متنی داشتیم که عین هم بود. هیچ فرقی با هم نداشت. هیچ فرقی، حتی توی یه کاراکتر. ولی برنامه روی یکیش اجرا میشد و روی یکیش نمیشد. تا صبح فقط چشم دوخته بودیم به این دوتا فایل که یه فرق کوچیک توی اونا پیدا کنیم. تا اینکه صبح قبل از اینکه به استاد تحویلش بدیم فهمیدم ته یکی از فایلها باید Enter میزدیم
.
با این حال سالهای دانشگاه سالهای خیلی قشنگی بودن، اونقدر قشنگ که شاید برگشتن به اون روزا و بودن با تمام اون آدما تبدیل شده به یکی از آرزوهای محال زندگیم.
زندگی بعضی وقتها بدجوری من رو می ترسونه. وقتی به دور و برم نگاه می کنم و عمق خوشبختی که درونش فرو رفتم رو میبینم تمام وجودم از آرامش و شادی سرشار میشه و از ناتوانیم برای شکر این همه نعمت تاسف میخورم ولی ته تهش دلم میلرزه. از اینکه این خوشبختی یه روزی دستخوش تغییر بشه.
هر وقت که مشکل و نگرانی برام پیش میاد، کافی که یه لحظه، فقط یه لحظه روم رو برگردونم به سمت خدا و از خدا کمک بخوام. یهو میبینم سیل نعمت به سمتم جاری میشه و دوباره آرامش رو به زندگیم برمیگردونه. و این یه ذره من رو میترسونه.
نمیدونم یادتونه یا نه؟ ولی من خوب یادمه. توی دینی دبیرستان یه درسی داشتیم که راجع به سنتهای الهی توضیح داده بود. یکی از این سنتها، سنت استدراج بود و معنیش این بود خدا برای اینکه بعضی از بندههاش رو امتحان کنهُ، اول اونا رو در لذت و نعمت غرق میکنه و بعد یهو همه چیز رو ازشون میگیره.
یه حدیثم از پیامبر نوشته بود که اگه دیدین دارین گناه میکنین ولی خدا نعمت رو ازتون نمیگیره بدونین که این نعمتها پیشزمینهی عذابه.
خدای مهربونم، خوب این حرفها من رو میترسونه. به خدا من همهی سعیم رو میکنم که بندهی خوبی برات باشم ولی خیلی وقتها نمیشه!
خدا جونم، بیا و در حقم خوبی کن و به جای اینکه خدای نکرده، زبونم لال عذابم بدی، کمکم کن که اونی باشم و اونی بشم که تو دوست داری.
حالا که اینا رو نوشتم دوست دارم یه چیز دیگه رو هم بگم. میشه؟
متین بزرگترین خوشبختیه زندگیه منه. متین خیلی خوبه و برای من بهترینه. متین خیلی بهتر از اونیه که من قبل از عقدم تصور میکردم و خیلی خیلی متفاوت با اون چیزی که یه روزی توی تصورم از مرد زندگیم داشتم.
متین یه تکیه گاه محکمه که استقلال و آزادی من براش محترمه.
متین یه آدم منطقیه که احساسات من رو خیلی خوب درک میکنه.
متین یه دوست بینظیره که آدم در کنارش همهی غم و غصهاش رو فراموش میکنه.
متین یه مردِ که کودک درونش رو زنده نگه داشته.
متین مهربونه، صبوره، خوش اخلاقه، دست و دلبازه، زرنگ و باعرضه است و ...
من و متین یه قانون خیلی قشنگ برای زندگیمون داریم. طبق این قانون هر شبی که من و متین پیش همیم قبل از خواب باید چهارتا کار انجام بدیم.
اولیش قصهی شبه! قصهی شب رو یکی از از دو طرف برای اون یکی تعریف میکنه. این قصه میتونه از اتفاقهایی که توی روز افتاده شکل بگیره و یا کاملاً ذهنی و تخیلی باشه. معمولاً چیزای قشنگ و جالبی از توی این قصهها درمیاد. شاید یه بخش داستان کوتاه اضافه کردم و بعضی از این قصهها رو اینجا نوشتم.
دومیش شعر شبه! شعر میتونه کوتاه یا بلند، نو یا کهنه و از شعرای جدید و قدیم باشه.
سومیش بازی شبه! این بازی طبق توافق طرفین انتخاب میشه و هرچیزی میتونه باشه. از نونبیارکبابببر و گرگمبههوا گرفته، تا عشق بازی!
و آخریش دعای شبه! که طبق قانون نباید یه دعای کلی و کلیشهای و مبهم باشه.
و امشب دعا می کنم که همهی شما عشق حقیقی و خوشبختی واقعی رو تجربه کنید و برای خودم دعا میکنم که بتونم از عشقم به متین طنابی بسازم برای رسیدن به عشق آسمانی.
دیروز بالاخره مریم از مکه برگشت. سفیدِ سفید. پاکِ پاک. سبکِ سبک و مهمتر از همه شادِ شاد.
من مریم رو خیلی دوست دارم. خیلی فراتر از رابطهی خواهری. به نظرم آدم خاص و دوستداشتنیه. البته هیچ کدوم از اینا معنیش این نیست که مثل همهی خواهرا سر به سر هم نمیذاریم، دعوا نمیکنیم و تو سر و کلهی هم نمیزنیم.
قراره امروز من و متین هم برای حج عمره ثبتنام کنیم. تا ببینیم کی قسمت میشه. خیلی دلم میخواد دوباره بتونم یه فضای معنوی رو تجربه کنم. خیلی برام مهم نیست که کجا و چهجوری. حتی ترجیح میدم این فضا توی خونهی خودمون و توی خلوتم باشه. اما این روزا نمیتونم این تحول رو درون خودم ایجاد کنم و به همین دلیل بیرون از خودم دنبال اون میگردم.
تصمیم گرفتم بعضی از لذتهای زندگیم رو تغییر بدم. مثلاً به جای اینکه از خوابیدن لذت ببرم، از راه رفتن و قدم زدن لذت ببرم. یا به جای اینکه با دیدن هله هوله اختیار از کف بدم، پرتقال و سیب رو برای خوردن انتخاب کنم
و ...
اگه گفتین هدف از این تغییر صد و هشتاد درجهای چیه؟
نمیخواد زیاد فکر کنین. خودم بهتون میگم. دلیلش اینه که دلم نمیخواد روز عروسیم همه تو دلشون بگن وای چه عروس چاقی!
راستش دیروز که تلفنی با هانیه حرف میزدم یه خورده نگران شدم. آخه میگفت خواهرش که آخرای خرداد عروسیشه همهی کاراش رو کرده و آرایشگاه و آتلیه رو هم رزرو کرده. من تا حالا فکر میکردم زوده و باید یه ماه قبلش برم وقت بگیرم. واقعاً از الان باید برم این کارا رو بکنم؟
شما آتلیه و آرایشگاه خوب سراغ دارین؟ کجا رو پیشنهاد میدین؟