غصه


پسرک دو ساله و دخترک سه ساله مشغول بازی اند که سر یه اسباب بازی دعواشون می شه و پسرک صورت دخترک رو چنگ می زنه.


دخترک گریه می کنه و مامانش بغلش می کنه و چندتا شکلات می ده بهش. دخترک گریه می کنه و با شکلاتهاش بازی می کنه.


مامان پسرک می ره پیش پسرک و باهاش صحبت می کنه: "پسرم کار خوبی نکردی. ببین دخترک ناراحته و داره غصه می خوره."


پسرک یه نگاهی به دخترک و شکلاتهای توی دستش می ندازه و به شکلاتها اشاره می کنه و داد می زنه: "غصه، غصه!"

 

3ماه و 2هفته و 1روز!


خب امروز به رسم سه‌شنبه‌ها (می‌دونم چهارشنبه است!) از آخرین تغییرات علی می‌نویسم:


- زبانش پیشرفت چشگیری داشته! (کلا پرحرفتر و شلوغتر شده.)


- ورزشش افت کرده! (دیگه کمتر غلت می‌زنه. انگار براش تکراری شده.)


-  توی خونه به مامانش کمک می‌کنه! (می‌ذارمش روی ساق پام و با هم درازونشست می‌ریم. هم شکم من می‌ره تو و هم علی خوشحاله.)


- خوش اخلاقتر شده! (قبلا روزی یکی دوبار بیشتر از خنده روده‌بر نمی شد! حالا اما تا یه کوچولو باهاش بازی می‌کنم خنده‌هاش رو سر می‌ده. در ضمن از بین حیوونها صدای هاپ هاپ سگ رو از همه بیشتر دوست داره و با خنده‌هاش یه جوری خرم می کنه که یکی درمیون براش صدای هاپ هاپ دربیارم.)


- غیرقابل اعتماد شده. (خودش رو از توی کریر پرت می‌کنه بیرون!)

 

- خرابکاری هم می‌کنه! (موقعی که بغلم بود و با هم از کنار یخچال رد می‌شدیم گوسفند آهنربایی روی یخچال رو از یخچال کند و انداخت زمین و شکست.)

 

 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد...


* این دنیا دنیای عجیبیه. گاهی یه چیزهایی به هم ربط پیدا می‌کنه که هیچ وقت آدم فکر نمی‌کنه این دوتا ممکنه به هم ربطی داشته باشن. یه اشتباهی می‌کنی و نتیجه‌اش رو یه جای دیگه می‌بینی. سعی می‌کنی یه چیزی رو درست کنی یه چیز دیگه و یه جای دیگه درست می‌شه. کلا سیستم قشنگ و جالبیه ولی خب بعضی وقتها پیدا کردن این رابطه‌ها و این نخهای نامرئی واقعا کار مشکلیه.


* دیشب قبل از خواب داشت "نیما نهاوندیان" و مراسمش رو نشون می داد. تا صبح همش داشتم خودم رو توی تابوت و قبر و ... تصور می‌کردم. یه موقعی به نظرم مرگ خیلی چیز سهمگینی بود. ولی راستش حالا دیگه به اندازه قبل برام ابهت نداره و ترسناک نیست. تنها چیزی که ازش می‌ترسم پشیمونیه و حسرت.


* دیروز بعد از سالها وقتی رفتم روی ترازو دهگانش رقم 5 بود. لذت‌بخش بود. خیلی لذت‌بخش. یکانش هم اگه یه روز 5 رو نشون بده که دیگه نورعلی نوره.


* پاییز سختی بود پاییز امسال. با وجود شیرینی علی اما روزا کند و طولانی و تلخ و سخت گذشت. کاش زمستونش بهتر از پاییز باشه.



پ.ن: از این پس به کامنتها جواب می‌دم.


صد روز


علی فردا صد روزه می‌شه. صد روز... باورم نمی‌شه واقعا. هرچی دوران بارداری کند و لخ لخ کنان می‌گذشت، این روزها مث برق و باد داره می‌گذره.


علی کوچیک ما هم یواش یواش که نه، راستش به نظرم تند تند داره بزرگ می شه.


- خواب علی حسابی مرتب شده. شبها از حدود یازده-دوازده می خوابه تا شیش-هفت صبح. اون موقع بیدار می‌شه. شیر می‌خوره و یک کم می‌خنده و بازی می‌کنه و دوباره دو سه ساعت می‌خوابه. بعد از اون دیگه تقریبا نمی خوابه تا حدود ساعت دو که دوباره یکی دو ساعتی خوابش می‌بره.


- یه چیزایی رو توی دستش می‌گیره و باهاش بازی می‌کنه و توی دهنش هم می‌کنه البته. مثل جغجغه. عروسکهای سبک. پتو و ... ولی بیشتر از همه اسباب بازیهاش عاشق کاغذ شکلاته و اگه از دستش بیفته و نتونه برش داره جیغ‌هایی می‌زنه بیا و ببین.

 

- از حالت خوابیده می تونه روی شکمش بره. البته فقط از سمت راست. وقتی هم که می‌ره روی شکمش سرش رو قشنگ بالا می‌گیره و دستش رو هم از زیر بدنش می‌کشه بیرون. ولی یک کمی که دور و برش رو نگاه می‌کنه خسته می‌شه و بعد هم دیگه نه می تونه خودش رو پشت و رو کنه و نه می‌تونه جلو بره. خلاصه انقدر دست و پا می‌زنه تا گریه اش در میاد. اما دوباره به محض اینکه برش می‌گردونم و می‌خوابونمش می‌چرخه و دمر می‌شه.

کلا عاشق دیدن تلاششم. اونقدر که علی تلاش می‌کنه که یه ذره حرکت کنه اگه من توی زندگیم تلاش کرده بودم الان یه کسی شده بودم برای خودم.



- عاشق خنده‌های صدادارشم وقتی اون دهان بی دندونش رو باز می‌کنه و از ته دل قهقهه می‌زنه.


minuscule


دلم نمی‌خواسته و نمی‌خواد علی زیاد تلویزیون نگاه کنه. تا دوماه و نیمه‌گیش هم تقریبا مقاومت کردم و نذاشتم چشمش به تلویزیون بیفته چون می‌گفتن برای چشمش ضرر داره. ولی به هر حال تغییر رنگها و نورها اونقدر براش جذابه که گاهی که با هیچی آروم نمی‌شه به محض اینکه چشمش میفته به تلویزیون همه چیز یادش می‌ره.


فکر کردم حالا که انقدر دوست داره حداقل برنامه‌هایی براش بذارم که اگه مفید نیست، مضر نباشه. یک کمی گشتم، برخورد کردم به بی‌بی انیشتن و این مدل سی‌دیها. خب خیلی‌ها ازش تعریف کرده بودن. اما بعضیها هم گفته بودن که خوب نیست و چون زبانش انگلیسیه توی حرف زدن بچه اختلال ایجاد می‌کنه و ... خلاصه از این هم صرف‌نظر کردم.


اما یادم افتاد گاهی توی پرشین‌تون یه کارتونی رو دیده بودم که راجع به زندگی حشرات بود. یه سری کارتون جذاب 5 دقیقه‌ای بدون کلمه و فقط با موسیقی و صدای طبیعت و حشره. دیروز یکی دوتاش رو دانلود کردم و با علی دیدیم. هم برای علی جذاب بود و هم برای من و فکر می‌کنم می‌تونه برای هردومون آموزنده هم باشه!



اسم کارتون هست minuscule هست و اسم هر قسمتش این جوریه: minuscule vol1 ep1


چهار تا Vol داره ظاهرا و هر Vol هم حدود 20 تا episode. اسمش رو که توی گوگل سرچ کنین فایلهای you tube رو میاره.


اینجا هم با کیفیت بالاترش رو پیدا کردم: +

که توی قسمت سرچ اگه شماره vol و  episode رو بزنین همه قسمتهاش رو فکر کنم می‌شه پیدا کرد.


گذشته ها گذشته...

 

دلم بدجوری تنگ شده، برای سیزده چهارده سال پیش. برای روزهای قشنگ دبیرستان. برای خنده های بی دغدغه اش، برای دوستی های قشنگ و بی آلایشش، برای رابطه هایی که در پس قهرهاش، آشتی خیلی کار پیچیده ای نبود. برای روزهایی که غم ازمون دور بود، معنی سختی رو نمی فهمیدیم، مرگ ازمون فاصله داشت. همه چیز فقط و فقط زندگی بود. جاری و سیال.


    

برف...


هی تو وبلاگهاتون از برف می نوشتین و من هی می رفتم پشت پنجره خونه و دنبال برف می گشتم ولی دریغ...


حالا اما دیگه دنبال برف نمی گردم چرا که توی دلم داره برف می باره...


ساچلی نازنینم خدا رحمت کنه همسرت رو...