برنامه ریزی!


علی رو نشوندم روبه‌روم. بهش می‌گم امروز می خوایم بریم بیرون. ولی تو بگو کجا بریم که دوست داشته باشی و اذیت نشی. بعد یه لیست از جاهایی که می تونیم بریم رو شمرده شمرده بهش می گم. از تره بار و پارک نزدیک خونه گرفته. تا هفت حوض و تجریش و امام زاده صالح.


قراره هر کدوم رو دوست داشت لبخند بزنه. ولی یا سر همه اش لبخند می زنه. یا سر هیچ کدومش. حالا من موندم سرگردون که کجا بریم امروز!

 

راستش تجربه اینکه راه دور ببرمش رو فقط با ماشین خودمون و آژانس دارم. دلم می خواد امروز با تاکسی ببرمش بیرون ببینم چی میشه ولی فکر نمی کنم جراتش رو داشته باشم و احتمالا به همین پارک نزدیک خونه رضایت می‌دم.

 

قیدار


اینکه آدم کمبود وقت داشته باشه یه مزیتهایی هم داره. مثلا اینکه دیگه نمی تونه تند تند کتاب بخونه و وقت نداره روزی چند صفحه بیشتر بخونه. این جوری توی طول روز اون چند صفحه‌ای رو که خونده بیشتر مزه مزه می‌کنه و بهش فکر می‌کنه.


دارم "قیدار" رضا امیرخانی رو می‌خونم. آروم آروم می‌خونم و آروم آروم هم ازش لذت می‌برم. عاشق خلاقیت امیرخانی‌ام کلا. هر کدوم از کتابهاش یه سبک و یه مدل متفاوتی داره. این یکی هم یه جور دیگه متفاوته و به نظرم خیلی خلاقانه.


خلاصه قیدار رو دوست دارم و خوشحالم که وقت ندارم که تند تند بخونمش.

آدمی که یک‌بار خطا کرده باشد و پاش لغزیده باشد و بعد هم پشیمان شده باشد مطمئن‌تر است از آدمی که تا به حال پاش نلغزیده.
این حرف سنگین است، خودم هم می‌دانم.
خطانکرده تازه وقتی خطا کرد و از کارتن آک‌بند در آمد فلزش معلوم می‌شود اما فلز خطاکرده رو است، روشن است، مثل این کفِ دست. کج و معوج‌ش پیداست.
از آدم بی‌خطا می‌ترسم. از آدم دوخطا دوری می‌کنم، اما پایِ آدم تک‌خطا می‌ایستم.


روزهای ارغوانی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حادثه خونین!


معمولا یه ملحفه پهن می‌کنم روی زمین و چند تا اسباب بازی مثل جغجغه، توپ، یه ماشین، کیسه فریزر باد شده و سیب و ... می ذارم گوشه هاش تا خودش رو برسونه بهشون. پریروز خوابیده بود روی زمین و خزون خزون خودش رو رسوند به ماشینش و شروع کرد به خوردنش. توی آشپزخونه بودم که دیدم صدای گریه اش میاد.


اومدم دیدم لباسش و ماشینش و لبهاش خونیه. اومدم با دستمال لبهاش رو تمیز کنم که وسط گریه دهنش رو باز کرد و دیدم دهنش هم پر از خونه. با کوک ماشینش سقش رو زخم کرده بود. دیگه سریع رفتم یه پارچه تمیز پیدا کردم و گذاشتم توی دهانش که خونش رو قورت نده. بعد هم دیدم آروم نمیشه بردمش حموم و گذاشتمش توی لگن آب و همون طور که خون دهانش رو پاک می‌کردم توی آب ماساژش دادم تا آروم شد و کم کم خوابش گرفت.

بعد هم هیچی دیگه آوردمش بیرون و خوابوندمش و وقتی بیدار شده بود خونش بند اومده بود.


و این جوری بود که ماشین از بین اسباب بازیهای رو ملحفه رفت توی کمد.


    

چهارماهگی


اومدم سریع تا سه شنبه تموم نشده گزارش کار این دو هفته رو بدم! 


- علی در هفته ای که گذشت چهار ماهه شد. وزنش توی چهارماهگی 6 و 700 بود که زیر نموداره و باید بیشتر شیر بخوره. قدش هم 65 سانت شده که این توی مرزه و پایین نمودار نیومده خوشبختانه.


- یکشنبه واکسن چهارماهگیش رو زدیم و خدا رو شکر این بار زیاد تب نکرد.


- کلا خیلی شیطون تر و بلاتر و شیرینتر شده.


- دوباره غلت زدن رو از سر گرفته. ولی این بار بعد از چند بار تمرین یاد گرفته که همون طوری که میاد روی شکم دوباره برگرده به پشت.


- از دیروز یاد گرفته که همون جوری که دمر شده هم می تونه بخوابه. تازه انگار بیشتر هم بهش خوش می گذره. توی روز اگه بخوابه دمر می خوابه.


- موقع شیر خوردن خیلی بازیگوشی می‌کنه و منم برای تنوع گاهی با قاشق بهش شیر می‌دم (از شیشه نمی‌خوره.)


- یه کتاب داره که توش پر از عکس نوزاد و بچه است و شعر هم داره البته. خیلی دوست داره این کتاب رو و سعی می کنه با بچه ها حرف بزنه یا حتی بگیردشون. گاهی هم که کتاب رو سر و ته می گیرم و بچه ها کله پا می شن کلی عصبانی می شه!


- یکی از کارهای مورد علاقه اش اینه که دستش رو بگیریم و بذاریم روی پاش وایسه.



حالا همینها باشه صبح اگه چیز دیگه ای یادم اومد میام اضافه می کنم.

 

رابطه دوطرفه


دوستم میگفت بچه زیر پنج سال رو اگه ببری توی محیطی که زبونش رو بلد نیست، تا سه ماه دچار سکوت می شه. بعد از سه ماه یهو زبونش باز می شه و شروع می کنه مث بلبل به اون زبون حرف زدن.


خب البته می دونم ربطی نداره ولی من حس می کنم علی هم دقیقا مث همون بچه بوده که یهویی وارد یه محیطی شده که نه تنها زبونشون که هیچی رو نمی فهمیده ولی از دیروز حس می کنم یهویی کاملا تغییر کرده. اصلا یه جور متفاوتی شده. راستش خیلی نمی شه این تغییر رو توصیف کرد. ولی تا دیروز وقتی باهاش حرف می زدم یا قصه می خوندم، حس نمی کردم می فهمه دارم چی می گم. فقط حس می کردم داره دقیق گوش می ده. ولی حالا انگار واقعا می فهمه چی می گم.

تا دیروز وقتی بغلش می کردم آروم می شد. وقتی من رو می دید بهم لبخند می زد و با نگاهش دنبالم می کرد ولی حالا وقتی بغلش می کنم یه جور متفاوتی نگاه می کنه یه جوری که حس لذت و امنیت رو توی نگاهش می بینم. لبخندهاش و حتی گریه هاش هم یه جور دیگه شده.


آها! این جوری بگم بهتره. انگار ارتباطمون یه ارتباط دوطرفه ی واقعی شده!

 

رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست...


صحنه بی نظیریه صحنه تلاشش برای گرفتن همه چیز، حتی آبی که از شیر سرازیره!