علی در هفته ای که گذشت یه جور خوبی بود. نمی دونم چه جوری بگم. انگار آرومتر بود. نه از لحاظ فیزیکی که شیطنتهاش رو داشت ولی انگار درونش یه آرامشی جون گرفته بود. حس خوبی داشتم این هفته. از بودن باهاش لذت بیشتری می بردم.
حس می کردم بیشتر می فهمیم هم رو. بیشتر باهاش بازی می کردم. وقتی بهش می گفتم بدو و دوتایی باهم می دویدیم (چهار دست و پا) چشمهاش پر از برق می شد.
وقتی بغلش می کردم و بپر، بپر می کردیم غش غش می خندید.
وقتی بغل متین بود و باهم دنبال بازی(!) می کردیم کیف دنیا رو می کرد.
وقتی بردیمش توی باغچه خونه مادربزرگم و مشت مشت خاک از توی گلدونها برمی داشت، انگار که مهمترین کشف دنیا رو می کرد.
وقتی ماشینش تند می رفت و نمی تونستیم بگیریمش هیجانش اندازه یه آدم بزرگ توی پیست مسابقه بود. بلکه هم بیشتر.
وقتی تلفن زنگ می زنه و من می زنم روی آیفون از ذوق زدگی نمی دونه چی کار کنه.
بچه ها خیلی خوبن. خیلی. هر چیز کوچیکی می تونه یه دنیا شادشون کنه. کاش حواسمون بهشون باشه. کاش اونقدر پرتوقع و نازنازی بارشون نیاریم که دیگه هیچ چیزی نتونه شادشون کنه.
امروز بردمش حموم و قایقش رو گذاشتم توی لگن و کلی باهاش بازی کرد. بعد که اومدیم بیرون و لباس تنش کردم. برام یه SMS اومد تا رفتم گوشی رو بردارم و بیام دیدم تو اتاقش نیست. نمی دونم چه جوری توی یه چشم بهم زدن خودش رو رسونده بود توی حموم و داشت با قایقش بازی می کرد.
راستش تنها مشکلی که باهاش دارم اینه که از شیشه شیر نمی خوره و معمولا هم با شیر خوردن خوابش می بره. برای همین روزهایی که می رم سرکار وقتی خوابش می گیره بداخلاق می شه و خودش و مامانم اینا رو اذیت می کنه.
علی کوچیک ما، داره تند تند بزرگ می شه و ما رو پشت سر خودش جا می ذاره. انقدر سریع تغییر می کنه رفتارهاش که باورم نمی شه. بعد فکر کن این همه تغییر رو سه هفته است که ننوشتم. راستش دلیل اصلیش شاید این بود که خیلی چیزا نوشتنی نیست.
مثلا اون دفعه هم نوشتم که یه کلماتی مث مامان و بابا می گه. ولی مامان و بابا گفتن اون هفته اش کجا و مامان و بابا گفتن حالاش کجا و البته می دونم که هنوز خیلی مونده تا این کلمه ها رو با معنی بگه.
یا اون دفعه از در و دیوار بالا رفتنش گفتم ولی حالا واقعا تمام مدت باید مواظبش باشم و باهاش بازی کنم و ...
قدش توی هفت ماهگی 72 سانت شده و وزنش هم حدود 8 و نیم. دو تا از دندونهاش تا نصفه در اومدن.
اسباب بازیهای مورد علاقه اش عبارتند از جارو برقی، تلفن، موبایل، کی بورد، موس روشن(!)، سیم (اونم نه هر سیمی، سیمی که سیاه باشه و خودش هم کشفش کنه! کلا محل چیزهایی که جلوش می ذاریم نمی ذاره) و البته یه کتاب حموم داره که استثنائا از بین وسایلش این یه دونه رو دوست داره.
بازی مورد علاقه اش هم بالا رفتن از همه چیز و وایسادنه. اونقدر از صبح تا شب مواظبش بودم که شب هم که می خوابم تا صبح خواب می بینم که داره میفته و دارم می گیرمش.
ولی با این همه مراقب بودن باز هم هفته پیش دوتا اتفاق غیرمترقبه براش افتاد و یک کمی آسیب دید و کارمون به عکس و سی تی اسکن و ... کشید که خوشبختانه به خیر گذشت.
توی این عکس هم آسیب دیدگی اش مشخصه و هم اسباب بازی مورد علاقه اش!
هنوز هم گاهی اگه فرصت بشه و علی خواب باشه و همه کارهام رو هم کرده باشم و ... می شینم یه قسمت جدید از گریز آناتومی رو دانلود می کنم و می بینم. توی این قسمت آخر مردیت وسطهای بارداریشه و توهم هاش شروع شده. توهم اینکه بچه سالم نباشه، فلان بیماری رو داشته باشه، بهمان نقص رو داشته باشه و ...
کلا این قسمتش مرور خاطرات بود برام. حدس می زدم بیشتر زنها از این توهمات داشته باشن ولی فکر نمی کردم انقدر این توهمات شبیه هم باشه. (البته از اونجایی که مردیت دکتره یک کم توی جزییات دقیقتر توهم می زنه!)
حالا خوبه مردیت روش می شه به شوهرش بگه فکرهاش رو. من که از بس فکرهام مخصوصا توی یه ماه آخر مسخره بود حتی روم نمی شد به کسی چیزی بگم. فقط هی می رفتم توی اینترنت سرچ می کردم که چی به چیه و چی ارثیه و چی ارثی نیست و ...
تازه از اون طرف هم هی فیلم راز و قانون جذب و ... برام تداعی می شد که آدم به هرچی فکر کنه همون می شه و اگه به چیزای بد فکر کنه جذبشون می کنه و ...
دیگه فکر کن چه حالی داشتم!
خلاصه که این پست رو نوشتم که اولا از خدای نازنینمون به خاطر سلامتی علی و به خاطر اینکه از خطرات حفظش می کنه کمال امتنان رو به جا بیارم.
و ثانیا به فلفل عزیز، خانوم کوچولوی نازنین، روناک مهربون و مموی خوب و سایرین بگم که اگه از این توهمات زدن زیاد نگران نباشین، طبیعیه و ایشالا نی نی هاتون صحیح و سالم به دنیا میان.
اون وقتها یکی می گفت بچه ام از در و دیوار می ره بالا می گفتم وا! آدما چقدر اغراق می کنن. مگه می شه کسی از در و دیوار بره بالا! ولی حالا فکر می کنم علی هم شده مصداق همین قضیه. یعنی کافیه یه جایی پیدا کنه که دستش بهش برسه. می شه تکیه گاهش برای بالا رفتن و وایسادن و ...
میز تلویزیون هم که کلا شده مرکز ثقلش. یعنی هرجای خونه بذارمش، حتی توی اتاقش، در چشم بهم زدنی می بینم که داره از میز تلویزیون بالا می ره. بعد از یکی دوبار تجربه تلخ(!) کلی هم محتاط شده و اگه ببینه من دور و برش نیستم اونقدر مقاومت می کنه تا من برم نجاتش بدم! خلاصه که بساطی داریم.
و اما توی این هفته چند تا اولین داشتیم:
1- اولین دندونش امروز جوونه زد!
2- امروز اولین بار توی حموم خندید و آواز خوند!
3- توی این هفته برای اولین بار کلماتش یک کمی به کلمه های واقعی نزدیکتر شدن! یه چیزایی شبیه به به، بابا، مامان، عمه! البته واقعا فقط شبیه اند و هنوز فاصله دارن تا کلمات واقعی.
4- دیروز با هم رفتیم پارک و برای اولین بار سرسره بازی کرد. و کلی هم از دیدن بازی بچه ها و فواره ها و ... کیف کرد.
5- اولین بار بدون کمک کسی و با تکیه کردن و گرفتن اشیا می ایسته.
غذا هم معمولا صبح ها فرنی یا حریره می خوره و ناهار و عصرونه و شام هم چندتا قاشق سوپ می خوره که کدو و عدس و ... هم بهش اضافه شده. ولی به نظرم کم غذا می خوره. یعنی بااشتها می خوره ها و این حس رو که غذا رو دوست داره به آدم می ده. ولی زود سیر می شه. منم دیگه وقتی سیر می شه اصراری نمی کنم.
امروز سه شنبه نیست. ولی گفتم تا حس و وقت نوشتن دارم پست مربوط به علی رو هم در دو هفته گذشته بنویسم.
گرچه هرچی بزرگتر می شه نوشتنیها کمتر می شه انگار. یعنی خیلی حسها و خیلی حرکتهاش واقعا با کلمات قابل نوشتن نیستن. سعی می کنم براش فیلم بگیرم و نگه دارم.
توی این دو هفته دور و بر علی خیلی شلوغ بود. از متین بگیر که خیلی بیشتر پیشش بود تا پسرعموها و پسرعمه هاش که بیشتر روزها به بهانه عید دیدنی دور هم بودیم. علی اصلا غریبی نمی کرد و خیلی هم اجتماعی و خندون و خوش اخلاق و ... بود.
برعکس ظاهرش که خیلی شبیه منه به نظر میاد باطنش بیشتر شبیه متین باشه و من از این بابت واقعا خوشحالم.
خلاصه بیشتر خوش اخلاق بود مگه در مواقعی که خوابش می گرفت ولی شلوغی و کنجکاوی و ... نمی ذاشت بخوابه و دیگه شروع می کرد به جیغ زدن و گریه کردن.
دیگه این وسط واکسن هم زد. ولی انقدر سرگرم مهمونی بازی بودیم که خودمون هم نفهمیدم چه برسه به علی.
وزنش حدود 8 کیلو شده و قدش هم 68 سانت که روی نموداره و قابل قبول!
حرکات جدیدی هم که یاد گرفته گذشتن از موانع (با ارتفاع حدود 10 سانت)، بالا رفتن و خوابیدن روی میز، نشستن به صورت دو زانو(!)، انداختن گلدون و ... است!
صبح یکی از دوستان دبیرستانم اومده بود خونه مون. وسط صحبتها حرف بعضی از معلمهامون شد و ...
دلم براشون تنگ شد یهو. بعد از اینکه دوستم رفت و علی هم خوابید (دو روزه خیلی خوابالو شده!) رفتم سر فیــس بــوک. گشتم و گشتم و خیلی از معلمهامون رو پیدا کردم.
ولی راستش الان خیلی پشیمونم. گرد پیری بدجوری نشسته روی صورتهاشون. حس خوبی ندارم الان. انگار دلم نمی خواست این جوری ببینمشون. یعنی راستش شاید دیدن صورتهای چروک خورده و موهای جوگندمیشون بیشتر بهم نشون داد که خودمون چقدر بزرگ شدیم و چقدر از اون روزها فاصله گرفتیم.
شاید ترس از گذشتن سریع زمان حالم رو بد کرده. نمی دونم...
اتفاقا مطمئنم که امسال سال خیلی خوبیه. سال خوبی که آروم و دلنشین شروع شده. سالی که یه اتفاق خیلی قشنگ پریروز آسمون زندگیم رو پر از رنگهای شاد کرد.
پ.ن2: من خوبم و عاشقتر از همیشه...
پ.ن3: سال نو مبارکتون باشه و پر از حسهای خوب...
نمی دانم عشق؛
همین حس شتابزده ایست؛تا دقایقی که ناگزیر می آید
دقایقی که سال عوض می شود
ماهی قرمز، در تنگ گیج می خوردو زمانی برسم که تو آمده باشی ... بس که این روزها بی قرارم.