هشت ماه و اندی!


انگار خیلی وقته از پیشرفتهای علی ننوشتم. شاید چون پیشرفتهاش همه یهویی توی این هفته به منصه ظهور رسید!


اولیش نشستنش بود که دقیقا همون روزی که براش صندلی غذا خریدیم نشست! نه اینکه به خاطر نشستن توی اون باشه. صندلی غذا هنوز پیش متین بود و به خونه نرسیده بود که علی شروع کرد به نشستن. خیلی حس خوبیه نشستنش. فکر کن بچه ای که یکسره در حال این ور و اون ور رفتن و دست گرفتن به یه جا بود، چند دقیقه بشینه و با اسباب بازیهاش بازی کنه. یعنی یه حس آرامشی به آدم می ده بی نظیر!


همزمان یاد گرفته وقتی لب میز و مبل رو می گیره و می ایسته، اگر ولشون کنه با سر می خوره زمین. برای همین اول می شینه بعد دستش رو ول می کنه. البته هنوز هم گاهی خطا می کنه!



دیروز برای اولین بار دست زد!


دیروز برای اولین بار چند ثانیه دستش رو ول کرد و صاف وایساد!


دایره صداهایی که در میاره یک کمی گسترده تر شده و از 32 حرف الفبا حدود ده تاش رو یاد گرفته!


خاله ام براش یه استخر بادی خریده و گاهی توی حموم آبش می کنم و توش چهاردست و پا راه می ره و ذوق می کنه. کلا خیلی آب دوسته و عاشق آب بازی.

وقتی کانال یک واقعا مناظره پخش می کند!


حالا که بلاگ اسکای دستی به سر و روی خودش کشیده و نونوار شده منم تصمیم گرفتم دستی به سر و روی این وبلاگ بکشم و سعی کنم زندگی دوباره توش جاری بشه.



وقتی کانال یک مناظره پخش می کند!


یه هفته بود که اصلا یادم رفته بود وبلاگ دارم. چقدر یه روزی بادبادک رو دوست داشتم. چقدر بهش وابسته بودم. چقدر دوری ازش سخت بود برام. راستش خوشحالم. خوشحالم که حالا چیزهای مهمتر و دوست داشتنی تری از بادبادک دارم. خوشحالم که زندگی کردن و فکر کردن به اینکه چه جوری بهتر زندگی کنم اونقدر وقتم رو می گیره که دیگه حتی یاد بادبادک هم نمیوفتم. البته راستش دلم برای روزهای گذشته و وبلاگها و وبلاگ نویسهای گذشته و ... هم خیلی تنگ می شه.


الان هم تلویزیون داشت وسط مناظره عکس نشون می داد یاد بادبادک افتادم که چقدر دنبال یه عکس می گشتم برای یه پستش و چقدر وقت می ذاشتم براش.

 

توی هفته گذشته خیلی کم خونه بودم. یه چند روزی خونه مادربزرگ بودیم و یکی دو روز هم سرکار بودم و علی پیش مامانم بود و ... کلا دلم برای خونه مون خیلی تنگ شده بود. یه حس آرامشی تو خونه مون دارم که هیچ جای دیگه هم ندارم.


دغدغه اصلیم هم تو هفته گذشته صندلی غذا بود! حس می کنم علی خوب غذا نمی خوره و خوب وزن نگرفته. دلیلش هم اینه که داره راه میوفته ولی هنوز بلد نیست درست و حسابی بنشینه و موقع غذا دادن باید توی بغلم بنشونمش که چون توی بغلمه یکی دوتا قاشق که می خوره یاد شیر میوفته و دیگه تمایلی به غذا نداره.


این چند روز هی داشتم توی اینترنت دنبال صندلی غذا می گشتم. یه مدل ایرانی دیدم که قیمتش خوبه ولی ظاهرش خیلی شل و وله و بعید می دونم بتونه وروجه وورجه علی رو تحمل کنه. خارجیهاش هم قیمتهاش بالاست خیلی. یه جور هم پیدا کردم که ظاهرش خوب بود و قیمتش مناسب ولی گفت توی گمرک گیر کرده! نمی دونم چی کار کنم!

    


حل مسئله


خیلی وقته که کتابخونه مون دیگه جا نداره. خیلی وقت هم هست که کتاب جدیدی بهش اضافه نشده. تنها کتاب/مجله ای که هر ماه می خرم همشهری داستانه. ولی حتی برای اون هم دیگه جا ندارم و کلی از کتابهام به خاطرشون پشت کتابهای دیگه جا گرفتن.


ولی از این ماه یه راه برای حل مسئله پیدا کردم. هر داستان و نوشته ای رو که می خونم، جدا می کنم و  می دم علی ازش استفاده (!) کنه. حالا هم می تونم کتابم رو با خیال راحت بخونم و علی هی نمیاد از دستم بکشتش! هم وقتی خوندنم تموم می شه از نظر فیزیکی هم کتابم تموم شده و دیگه لازم نیست دنبال جایی براش بگردم!

  

آرزو



دلم می خواد برم یه عالمه پارچه نخی رنگ و وارنگ بگیرم و باهاش دامنهای پرچین رنگی بدوزم...


حالا از اینکه خیاطی بلد نیستم و چرخ خیاطی هم خونه مامانمه که بگذریم، فک کن علی بذاره من بشینم پشت چرخ خیاطی!

  

 

 

برکت


خیلی شنیده بودم که بچه با خودش برکت میاره و ... باور داشتم این حرف رو ولی برام عجیب بود که چه جوری این اتفاق میفته.

علی با خودش خیلی برکت برامون آورد. از همون بدو ظهورش که همزمان شد با پیدا شدن یه خونه خوب. تا بعد از به دنیا اومدنش و اتفاقاتی که توی زندگیمون افتاد و چیزهایی که باید تغییر می کرد و بهتر می شد و ...


ولی فکر می کنم یکی از مهمترین برکتهایی که علی با خودش توی زندگیمون آورد اینه که حالا آدمهای دوست داشتنی زندگیمون رو خیلی بیشتر می بینیم. خیلی بیشتر می ریم خونه مامان و باباهامون و مادربزرگم و ... خیلی بیشتر مهمون میاد برامون. خیلی راحت تر و بی دغدغه تر مهمونی می دیم و خوب دیدن این آدمهای دوست داشتنی شادتر و سبکترمون می کنه.

 


 

دلخوشیها کم نیست...

   

یه سررسید دارم که هر روز با روان نویسهای رنگ و وارنگ توش از شادیهای هر روزم می نویسم. بعضی روزها حجم و تعداد شادیهام خیلی زیادن. بعضی روزها اما اونقدر سهمگین اند که پیدا کردن یه شادی کوچیک هم توش سخت می شه اما به هرحال نمی ذارم توی اون روزها هم صفحه سررسید خالی بمونه. بالاخره یه چیزی پیدا می شه. همین که متین هست و علی هست و خانواده هامون هستن و سلامتی هست و ... می شه شادیهای روزهای سخت.


امروز اما از نوع روزهاییه که شادیهاش توی سررسید جا نمی شه.


- یه روز اردیبهشتی با هوای ناب بهشتی. توی حیاط خونه. صدای رعد و برق از یه جای دور. صدای گنجشکها لابه لای شاخه های درخت چنار روبه روی خونه. باد خنک. گلهای بنفشه توی باغچه. یه رگبار تند. خیس شدن. و علی که صورتش رو گرفته رو به آسمون تا کشف کنه آبی رو که از آسمون می ریزه.

 

- روز اول رجبه و حس می کنم آغاز روزهای خوبیه. حس می کنم خیلی چیزها توی این سه ماه بهتر و بهتر می شه.  دلم و پشتم به خدا گرمه.