سلام
حال شما؟ احوال شما؟ خوبین؟ خوشین؟ نماز و روزه هاتون قبول! عیدتون مبارک.
انقدر ننوشتم که واقعا یه سلام و احوالپرسی می طلبید!
ما هم شکر خدا خوبیم. مخصوصا که جای شما خالی بیشتر روزها توی خونه ایم و زیر باد مستقیم کولر! البته گاهی حوصله مون سر می ره و می زنیم به کوچه و خیابون. ولی همین که پامون می رسه به حیاط سخت پشیمون می شیم و بر فرض تا سرکوچه می ریم نونی می خریم و دوباره سریع برمی گردیم توی خونه.
توی خونه هم تا نزدیک افطار سعی می کنم زیاد تلویزیون روشن نکنم. کامپیوترم گرچه روشنه ولی جرات اینکه بشینم پشتش رو ندارم. کتاب هم وقتی دستم می گیرم باید از خیر جلدش و ... بگذرم.
خلاصه همه چیز خلاصه می شه به بازی کردن با علی. سحری پختن و گاهی هم گوش کردن به سخنرانیهای صوتی تا متین بیاد و حوصله سر رفته مون برگرده سر جاش...
دیروز بدو بدو رفتم سه کیلو آلبالو خریدم و همون جور که علی بازی میکرد تند تند شستمشون و ساقههاشون رو جدا کردم.
یه مقداریش رو ریختم توی یه ظرف شیشهای و مقدار لازم نمک و سرکه ریختم روش و یه گوشه یخچال قایمش کردم که فعلا دیده نشه و تا عمل اومدنش بهش ناخنک نزنیم.
یه مقدار دیگهاش رو ریختم توی یه ظرف پلاستیکی و گذاشتم توی فریزر برای آلبالوپلو!
یه مقدار دیگهاش رو هم تا علی خوابید، تند تند هستههاش رو در آوردم و ریختم توی یه قابلمه و شکر رو ریختم روش و گذاشتم تا امروز صبح.
یه کمی دیگهاش رو هم نگه داشتم توی یخچال برای خوردن و آشامیدن.
امروز صبح قابلمه شکر و آلبالو رو گذاشتم روی گاز و یه ظرف مربای خوشمزه و اندکی شربت خوشمزهتر ازش استخراج کردم. البته توقعم از مقدار شربتش بیشتر بود.
حالا هم منتظرم شب بشه و متین بیاد و در آخرین فرصتهای باقی مونده تا ماه رمضون یه قوری چای آلبالو درست کنم.
خوب که چی؟! هیچی خواستم بگم از هر انگشتم یه هنر میریزه!
یه سر رفته بودم توی لینکدونی وبلاگم. لینکهای سه چهار سال پیش. بیشترشون وبلاگهاشون رو حذف کردن و رفتن. یا همون جوری در حال خاک خوردن رهاشون کردن.
دلم تنگ شد برای ساره، برای همدل، برای نیاز، برای فینگیل بانو، مونی، برای هانیه، خانمه، بهار، دختربابایی، معلمی از بهشت و خیلیهای دیگه...
ولی این وسط چشمم خورد به یه وبلاگ که گمش کرده بودم ولی هنوز هست و چقدر دوست دارم نوشته هاش رو و سبک نوشتنش رو (+).
دیروز زنگ زدم به دوستم ژیلا. حال و احوال و این حرفها. گفت: "هر چند وقت یه بار با زهرا (یه دوست دیگه ام) قرار می ذاریم می ریم بیرون. ولی به تو نمی گیم که دلت نخواد."
گفتم: "وا! چرا! خب بگین منم بیام."
گفت: "آخه تو استخر می تونی بیای؟"
گفتم: "نه!"
- خرید حوصله داری بیای؟
- نه.
- سینما می تونی بیای؟
- نه :(
- دیدی حالا؟
راست می گفت و نمی دونست چقدر دلم می خواد "گذشته" رو ببینم. چقدر دلم می خواد با متین "گذشته" رو ببینم.
هر بار که میخوام نوشتن راجع به علی رو شروع کنم اولین جملهای که ناخودآگاه به ذهنم میاد اینه: "علی کوچیک ما داره تند تند بزرگ میشه."
بعد با خودم میگم این رو ننویس. تکراریه. قبلا هم نوشتیش. ولی واقعیت اینه که سرعت رشد ذهن این بچهها و سرعت زیاد شدن فهم و درکشون واقعا باور نکردنیه.
علی کوچیک ما الان نه ماه و نیمه است. دیگه کاملا رابطهاش با آدمها دوطرفه و تعاملی شده. نه تنها توی ارتباطات رودررو که توی ارتباطات تلفنی هم تمام تلاشش رو میکنه که احساساتش رو با حروف، جیغ و داد و خنده و ... نشون بده.
تمام وسایل خونه هم میتونن نقش تلفن رو بازی کنن. هر چیزی که برمیداره اول میگیره کنار گوشش یه "ادو" میگه و بعد مشغول بازی باهاش میشه.
مدت زمان ایستادنش طولانی تر شده و برای راه رفتن هم تا اونجایی که وسیلهای باشه که بتونه بگیرش سعی میکنه ایستاده راه بره و فقط جاهایی که چیزی نیست رو چهار دست و پا میره.
راه باز کردن در کابینتها رو یاد گرفته و دیگه خودش درشون رو باز میکنه و همه چیز رو میریزه بیرون و مشغول اکتشاف میشه.
نحوه بازی کردن با اسباببازیها رو هم تا حدودی یاد گرفته. یاد گرفته که ماشینها رو روی زمین راه ببره، توپ رو بندازه برای ما و دستش رو بکنه توی چشم عروسکها!
کلی امکانات جدید توی گوشی و لپتاپم کشف کرده برام. یعنی دستش رو میذاره رو چند تا دگمه یهو یه صفجه باز میشه که تا حالا به عمرم ندیده بودم. توی گوشیم که یه چیزی رو باز کرد برام که من هرچی همه منوها رو زیر رو کردم پیداش نکردم.
باز یه بار دیگه که گوشیم دستش بود دوباره بازش کرده بود. ولی من باز هم هرچی گشتم پیداش نکردم که نکردم! حتی هی دستم رو هم گذاشتم روی صفحه و مث علی فشار دادم ولی اتفاقی نیفتاد که نیفتاد.
عاشق اینه که ازش عکس بگیری و بعد بیاد تو دوربین عکسش رو ببینه.
غذاش رو هم از حالت شل به حالت سفت تغییر دادم. یعنی یه چیزی تو مایههای کتلت که مواد توش نرمه کاملا ولی حالت خودش یه ذره سفته. راستش حال خودم از قیافه سوپ و آش بهم میخورد دیگه، گفتم شاید حال علی هم همینجوری باشه.
کلا خوبه دیگه! دوستش دارم خیلی.
حالا که ساعت از دوازده گذشته و یه روز تر و تازه شروع شده، حالا که متین و علی خوابیدن و صدای نفسهاشون آرامش خونه رو هزار برابر کرده، حالا که چراغها خاموشه و مرغ عشقها و فنچها بیسروصدا خوابیدن، میتونم یه ظرف گیلاس بردارم و بیارم اینجا بنشینم و هرچی دلم میخواد توی وبلاگها بچرخم و حتی وبلاگ هم بنویسم!
از وقتی دیگه سینما نمیتونم برم (یعنی راستش دلم نمیاد علی رو بذارم و برم دنبال خوشگذرونیم وگرنه شدنش که میشه (البته در مورد "گذشته" حاضرم این کار رو بکنم!)) معمولا توی هفته فیلمهای خوبی رو که میاد میگیرم تا جمعهها با هم ببینیم.
- " زندگی خصوصی خانوم و آقای میم" رو دوست نداشتم زیاد. مخصوصا بازی حاتمیکیا رو!
- " من همسرش هستم" رو دوست داشتم. موضوعش جالب بود به نظرم.
- در مورد "پذیرایی ساده" نظر خاصی ندارم! یعنی راستش بدم نیومد ازش ولی اون جوری هم نبود که خیلی خوشم بیاد. ولی خلاقانه بود به نظرم.
- امشب هم داشتیم "من و زیبا" رو می دیدیم که متین خوابش برد. ولی طبیعتا وقتی پرویز پرستویی توی یه فیلم باشه و کنارش شهاب حسینی هم باشه، بسه برای اینکه فیلم خوب باشه.
حالا که حرف فیلم شد، باید اعتراف کنم به دیدن سریال "مهرآباد" معتاد شدم! شبکه پنج که میذاشت نمیدیدمش. ولی الان شبکههای جام جام دارن پخشش میکنن و من حداقل روزی دوبار و گاهی هم سه بار از سه تا شبکه جام جم میبینمش. تازه به ترتیب هم نمیبینم. یعنی اول قسمت بعدش رو توی اون کانال پخش میکنه. بعد قسمت قبلش رو توی اون یکی و ...
قصه اش برام مهم نیست خیلی. حس آدمهاش رو دوست دارم. بازیهاشون رو دوست دارم. تارا و کیا و رضوان رو دوست دارم! حتی نعیم رو هم!
بعضی روزها آرومند. ملتهب نیستند. اما سنگینند، خفهاند. بعضی روزها انگار که تب دارند.
هرچی فکر میکنی کاری از دستت برنمیاد که سنگینیش رو کم کنی. خفگیش رو کم کنی. فقط میتونی هی آب خنک بخوری و هی شربت خاکشیر پر از یخ درست کنی تا یه ذره از تبش رو کم کنی.
فقط میتونی بنشینی و نگاهش کنی و هی آرزو کنی که زودتر برسه به غروب، زودتر برسه به شب، زودتر برسه به آخر شب و توی خنکای شب تموم بشه، محو بشه و یه روز دیگه شروع بشه. یه روز تر و تازه...