پرتاب کردن توپ یک خاصیت خیلی خوب دارد. دقیقاً نمی دانم چیست. مردم بیشتری باید توپ پرتاب کنند. ما باید چیزی را پرتاب کنیم. تک تکمان. در آن صورت همه چیز طور دیگری به نظر می رسد و ما شادتر خواهیم بود.
منبع: ابَر ابله - ارلند لو
صبحها بعد از اینکه بابا متین رفت سرکار اولین کارش اینه که بدو بدو بیاد دم در اتاقش و اونقدر بگه: "تا تا" تا سوار تاب کنمش. بعد از اینکه نشست توی تاب و یک دوتا تاب خورد با جیغ و داد به کتابخونه اش اشاره می کنه که یعنی کتاب شعر رو براش بیارم. کتاب رو میارم و همون طور که تاب می خوره چند تا شعر با حرکات دست و نمایش براش می خونم.
دو سه تا شعر رو کامل حفظ شده. یعنی وقتی براش می خونم خودش با دست نمایشش رو بازی می کنه.
بعد هم دیگه پایین نمیاد مگه اینکه چیز جذاب تری مثل حموم منتظرش باشه!
دیشب ساعت دوازده بود فکر کنم. بلکم بیشتر. هرچی تلاش کرده بودم بخوابونمش موفق نشده بودم. بی خیال شده بودم و خودم خوابیده بودم و علی هم توی خونه تاریک واسه خودش قدم می زد و بازی می کرد. یه لحظه خوابم برده بود. از خواب پریدم دیدم کنارم نشسته و هی می گه ما ما ما ما ما ....
خوشحال شدم که بالاخره مامان گفتن رو هم یاد گرفت. توی تاریکی چشمهام رو ریز کردم ببینم با چه احساسی داره صدام می کنه. دیدم نه خیر! کاری با من نداره. داره با دهنش حباب درست می کنه و با هر مایی که می گه یه بادکنک می ترکونه!
اول دبستان که بودیم، بزرگترین مسئله زندگیمون جمع 8 و 9 بود. بزرگترین مسئلهمون این بود که "البته" تشدید داره یا نه. بزرگترین مسئلهمون "خانواده" بود که نمیدونستیم باید بنویسمش "خوانواده" یا نه...
بزرگتر که شدیم وقتی پای جدول ضرب اومد وسط و یه عالمه تاریخ برای حفظ کردن خراب شد روی سرمون تازه فهمیدیم که چه مسائل کوچیکی اون همه برامون بزرگ بوده.
بزرگتر که شدیم همون موقع که حرف کنکور تنمون رو میلرزوند باز هم فهمیدیم که چقدر قبلا همه چیز ساده و پیش پا افتاده بوده. چقدر همه چیز بیاهمیت بوده و ...
حالا این روزها که سالها از زندگیمون گذشته، حالا این روزها که زندگی خوب فشارمون داده و مچالهمون کرده و رُسمون رو کشیده هنوز هم با مسائلی روبهروییم که فکر میکنیم بزرگترین و سختترین مسائل عالمند...
نمیدونم هستند یا نه...
نمیدونم مسئله سلامتی یه عزیز یا مسئله غم و اندوه یه نازنین هم یه روزی، یه جایی تبدیل میشن به مسائل بیاهمیت و کوچیک و ساده؟
این روزها بزرگترین مسئلهم "خانواده" است. خانوادهای که حالا خوب میدونم چه جوری باید بنویسمش ولی هنوز هم خوب نمیدونم که چه جوری باید سر و سامونش بدم و چه جوری از پس مشکلاتش بربیام...
روی صندلی نشسته بودم و علی هم توی بغلم بود. خودکار رو از روی میز برداشت و یک کم باهاش بازی کرد و انداختش. چون سختم بود با علی خم بشم، خودکار رو با پام برداشتم و آوردم بالا.
چند دقیقه بعد علی رو زمین نشسته بود و سعی می کرد بیسکوییتش رو بذاره لای انگشتهای پاش و بلندش کنه.
موقعی که علی به دنیا اومد توی کشور، روزهای خوبی نبود. تحریمها بیشتر شده بود و حرف جنگ بود و اوضاع اقتصادی افتضاح بود. این مسائل به هر حال تاثیر مستقیم و غیرمستقیم روی زندگی همه مون داشت. چه تاثیر اقتصادی و چه تاثیر روانی.
راستش اون روزها بارها و بارها به خاطر اینکه به حرف متین گوش نکرده بودم و از ایران نرفته بودیم یا بچه دار شده بودیم خودم رو سرزنش می کردم و دل نگران آینده نامعلومی بودم که پیش رومون بود.
حالا اما نه اینکه اوضاع ایده آل باشه ولی حداقلش اینه که یه کورسوی امیدی هست، حداقل اینه که دیگه حرف جنگ نیست، حداقل اینه که فعلا اوضاع اقتصادی از این بدتر نمی شه، حداقل اینه که از فشار روانی که روی مردهامون بود یک کمی کم می شه و به نظرم فعلا همه اینها بسه برای خوشحال بودن!
راستش از وقتی که اینجا نوشتن رو، هر روز اینجا نوشتن رو گذاشتم کنار، یه چیزی توی زندگیم کم شد، گم شد. یه گوشه از زندگیم خالی شد. یکی از نیازهام بی پاسخ موند. نوشتن یکی از نیازهام بود. یکی از مهمترین نیازهام. توی این مدت هیچ چیز نتونست جاش رو پر کنه.
حالا دوباره اینجام، توی وبلاگستان سوت و کوری که صدای آدمها به سختی شنیده می شه. اما شنیده می شه.
توی وبلاگستان خاموشی که گرچه بیشتر نویسنده هاش نیستند، کمرنگ کمرنگند، اما خواننده هاش هستند، پررنگند، منتظر خوندن حرفهای تازه اند.
و من چقدر حسودیم می شه به آدمهایی که هنوز حرفهایی برای زدن دارند. به "پرنده گولو"، به "نارنجدونه"، به "مهربانو"، به "مریم اثر انگشتها" و "سیندخت" و ...