خانه عناوین مطالب تماس با من

بـادبـادک

بـادبـادک

دسته‌ها

  • زندگی جاریست... 853
  • خواندنیها و دیدنیها 27
  • برگی از دفتر خاطرات ... 10
  • بسته‌ی فرهنگی 32
  • بسته‌ی گردشگری 15
  • برای تو... 20
  • ای عشق... 11
  • شاید، روزی، کودکی... 16
  • بسته‌ی اطلاعاتی 7
  • مردها گاهی... 5
  • زنها گاهی... 6
  • چشم شیشه ای 5
  • آرزوهای بزرگ... 9
  • یک جرعه شعر... 8
  • پشت پرده مه... 10
  • خطهای بی انتها... 3
  • کودک درون 13
  • پسرک قصه‌ی ما... 52

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • گل شب بو دیگه شب بو نمی ده...
  • مدرسه‌ی مجازی
  • ...
  • جهت ثبت در تاریخ
  • شکوفا
  • عادت می کنیم...
  • آزادی؟
  • کرونا
  • سایه
  • تو کیستی که این چنین مرا دچار کرده ای؟

بایگانی

  • اسفند 1399 2
  • آبان 1399 1
  • تیر 1399 3
  • خرداد 1399 2
  • دی 1398 8
  • شهریور 1398 3
  • خرداد 1398 3
  • اردیبهشت 1398 7
  • فروردین 1398 1
  • آبان 1397 3
  • مهر 1397 7
  • شهریور 1397 4
  • خرداد 1395 2
  • مهر 1394 3
  • شهریور 1394 1
  • خرداد 1394 2
  • اردیبهشت 1394 9
  • آذر 1393 1
  • آبان 1393 1
  • مهر 1393 3
  • تیر 1393 1
  • اردیبهشت 1393 2
  • اسفند 1392 3
  • بهمن 1392 2
  • دی 1392 1
  • آذر 1392 15
  • آبان 1392 2
  • مهر 1392 3
  • شهریور 1392 3
  • مرداد 1392 7
  • تیر 1392 7
  • خرداد 1392 10
  • اردیبهشت 1392 6
  • فروردین 1392 4
  • اسفند 1391 5
  • بهمن 1391 7
  • دی 1391 7
  • آذر 1391 9
  • آبان 1391 13
  • مهر 1391 4
  • شهریور 1391 10
  • مرداد 1391 5
  • تیر 1391 9
  • خرداد 1391 18
  • اردیبهشت 1391 13
  • فروردین 1391 6
  • اسفند 1390 6
  • بهمن 1390 13
  • دی 1390 18
  • آذر 1390 14
  • آبان 1390 13
  • مهر 1390 18
  • شهریور 1390 11
  • مرداد 1390 21
  • تیر 1390 24
  • خرداد 1390 14
  • اردیبهشت 1390 22
  • فروردین 1390 17
  • اسفند 1389 14
  • بهمن 1389 25
  • دی 1389 23
  • آذر 1389 23
  • آبان 1389 23
  • مهر 1389 19
  • شهریور 1389 15
  • مرداد 1389 11
  • تیر 1389 32
  • خرداد 1389 26
  • اردیبهشت 1389 25
  • فروردین 1389 22
  • اسفند 1388 27
  • بهمن 1388 24
  • دی 1388 21
  • آذر 1388 24
  • آبان 1388 20
  • مهر 1388 24
  • شهریور 1388 20
  • مرداد 1388 19
  • تیر 1388 19
  • خرداد 1388 14
  • اردیبهشت 1388 19
  • فروردین 1388 9
  • اسفند 1387 19
  • بهمن 1387 22
  • دی 1387 16
  • آذر 1387 16
  • آبان 1387 13
  • مهر 1387 11
  • شهریور 1387 14
  • مرداد 1387 15
  • تیر 1387 13
  • خرداد 1387 14
  • اردیبهشت 1387 19
  • فروردین 1387 11
  • اسفند 1386 14
  • بهمن 1386 14
  • دی 1386 13

آمار : 1960231 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • شما که غریبه نیستید... شنبه 2 آذر 1392 18:20
    راستش از وقتی که اینجا نوشتن رو، هر روز اینجا نوشتن رو گذاشتم کنار، یه چیزی توی زندگیم کم شد، گم شد. یه گوشه از زندگیم خالی شد. یکی از نیازهام بی پاسخ موند. نوشتن یکی از نیازهام بود. یکی از مهمترین نیازهام. توی این مدت هیچ چیز نتونست جاش رو پر کنه. نه خوندن، نه سکوت کردن و نه هیچ چیز دیگه. بارها تصمیم گرفتم دوباره...
  • سیزده ماهگی شنبه 4 آبان 1392 12:03
    رفتم توی فولدر عکسهای علی ببینم توی این هفته چی کار کرده که باید می نوشتم و ننوشتم. راستش هیچ عکسی نبود. یعنی از آخرین باری که اینجا نوشتم تا امروز هیچ عکس جدیدی از علی نگرفته بودم (به جز یکی دوتا که می ذارمشون توی همین پست). راستش غمگین شدم. دلیلش البته این نیست که کمتر برای علی وقت گذاشتم. دلیلش اینه که علی وقتی...
  • یه شاخه نیلوفر... شنبه 4 آبان 1392 11:34
    به سرم زده بشینم و وصیت نامه بنویسم. روی یه کاغذ گلاسه. با خودنویس. مشکلم اینه که نمی دونم از کجا باید شروع کنم. نه که خیلی مال و اموال دارم، از اون جهت! بیشتر اما به خاطر اینکه زیر دین کسی نباشم. به اندازه دوتا کتاب به کتابخونه دبستانم و دو تا کتاب به کتابخونه دانشگاه مدیونم. به اندازه پونصد تومن به نرخ صد سال پیش به...
  • آخرین اخبار شنبه 13 مهر 1392 08:39
    * جمعه گذشته برای علی تولد گرفتیم و علی هم که عاشق اینکه دور و برش شلوغ باشه. بهش خوش گذشت فکر کنم! البته آخرهاش خسته شده بود دیگه. مخصوصا که منم بیشتر دستم بند بود و نمی تونستم هر وقت می خواد بهش شیر بدم. * دیگه راه رفتنش تقریبا خوب شده. یک کمی می دوه. توپ رو با پاش می زنه و ذوق می کنه و برای خودش دست می زنه. دیروز...
  • معرفی کتاب یکشنبه 7 مهر 1392 10:31
    در این مدت چند کتاب خوب و کمی بهتر از خوب خوانده ام. کتابهای بهتر از خوب پرفسور و خدمتکار - یوکو اوگاوا ماجرای خدمتکاری است که برای کار به خانه یک پرفسور ریاضیات می رود. اما پرفسور بر اثر حادثه ای حافظه خود را از دست داده و تنها وقایعی را که در 80 دقیقه قبل اتفاق می افتد به خاطر می آورد. داستان بسیار لطیف و پر احساس...
  • ای تو تموم زندگیم... یکشنبه 7 مهر 1392 09:29
    صدای آسانسور که می آید، چشمهای علی برق می زند. هر دو در انتظار صدای کلیدت می مانیم و کلید را که از جیبت در می آوری در را باز کرده ایم. انتظار آمدنت شیرین است و حضورت در خانه شیرین تر. به خانه که می آیی با خود بغل بغل روشنایی می آوری و جرعه جرعه آرامش. دوستت دارم مرد نازنینم...ای تو تموم زندگیم... دوستت داریم بابا متین...
  • یک سال گذشت. پنج‌شنبه 28 شهریور 1392 10:07
    هر سال به پاییز که نزدیک می شیم، کمر تابستون که می شکنه، روزها هر روز کوتاه و کوتاه تر می شن و تندتر و سبکتر می گذرن. هر سال به جز پارسال. پارسال هر روز که به آخر تابستون نزدیک می شدیم روزها طولانی و طولانی تر می شد. طولانی و تموم نشدنی. تا غروب بیست و هشتم شهریور. تا لحظه ای که برای اولین بار در آغوشش کشیدم. بعضی...
  • روند رشد یکشنبه 17 شهریور 1392 16:12
    علی دیروز یکساله شد. به قمری البته. پسر ما روز دختر به دنیا اومده آخه. حالا یکسال یا چند روز کمتر، خاطره اون بعد از ظهر، خاطره اون همه درد وحشتناک، تبدیل شده به یه خاطره خوش و شیرین و بی نظیر. (می خواستم ادامه بدم گفتم بذارم واسه یکسالگی شمسیش!) و اما آخرین پیشرفتهای علی رو به عرض می رسونم: - چند قدم راه می ره. - چند...
  • رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت... جمعه 8 شهریور 1392 20:35
    بالاخره ما هم اولین سفر سه نفره زندگیمون رو رفتیم. البته یه سه نفره نصفه و نیمه. یعنی من و علی با مامان و بابام و خواهرم رفتیم. بعد متین بهمون پیوست. یک روز پیشمون بود و بعد برگشت. خلاصه گرچه وقت سه نفره اش خیلی کم بود ولی همین هم خیلی خوب بود. و البته سفر به شمال برای علی یه تجربه شگفت انگیز بود. کلا وارد شدن به یه...
  • تنبیه یکشنبه 27 مرداد 1392 09:56
    یکی از مشغله‌های این روزهام گوش دادن به سی‌دی‌های کودک متعادل دکتر سلطانی‌ه.(با تشکر از نرگس خانوم که بهم قرضشون داد.) راستش به نظرم ایده‌هاش و افکارش خیلی بهتر از خیلی از روانشناسهاییه که ادعای سالها تجربه و ... دارن. یکی از چیزای مفیدی که ازش شنیدم و راستش پسندیدم شیوه تنبیه بچه‌ها بود. لابد خیلی‌هاتون شنیدین که...
  • شهربازی شنبه 26 مرداد 1392 09:35
    یه جایی خونده بودم بچه‌ها وقتی بیدارن چیزای جدید رو می‌بینن و کشف می‌کنن، بعد وقتی می‌خوابن پروسه‌ی پردازششون شروع می‌شه. حالا اگه واقعا این جوری باشه امروز علی باید حداقل تا ظهر بخوابه! چون بعد از اون همه چیزی جدیدی که دیده، بعد از اون همه نور و رنگ و چرخش و صدا و جیغ و ... فکر نکنم تا قبل از ظهر پردازشش تموم شه....
  • قالب! سه‌شنبه 22 مرداد 1392 14:09
    ووووووووی چه قالب بامزه ای دارم! دقیقا اوضاع ماست وقتی متین از سرکار میاد و علی حتی بهش فرصت نمی ده که لباسهاش رو عوض کنه و دست و صورتش رو بشوره!
  • تولدت دوشنبه 14 مرداد 1392 14:19
    مهربونم، سالهاست که چنین روزی یکی از بهترین روزهای زندگی من است. و هر سال در این روز به یمن حضورت در زندگیم و به برکت تولدت تمامی قلبم سرشار از شادی می شود. میلادت مبارک نازنینم. تنت سالم و قلبت شاد و روحت آرام.
  • ده ماه و نیم یکشنبه 13 مرداد 1392 11:26
    یکی دو هفته ای مریض بود. انواع اقسام مریضیها. از تب گرفته تا دون دون شدن و گرفتن صداش و ... هر بار هم که بردمش دکتر، معلوم شد که ویروسیه و باید صبر کنیم تا خود به خود خوب بشه. حالا این همه ویروس چه جوری میان تو خونه خدا می دونه. دیگه توی این مدت همون یه ذره غذایی رو هم که توی روزهای معمولی می خورد نمی خورد و وزنش که...
  • :| شنبه 5 مرداد 1392 12:07
    توی حمومیم. علی نشسته توی لگنش. دوش رو گرفته توی بغلش. خوشحال. من نشستم پشت سرش. لیف رو کفی کردم و آروم آروم می‌شورمش و فربون صدقه‌اش می‌رم. همه چی آرومه. همه چی خوبه. ولی یهو، نمی‌دونم از کجا، نمی‌دونم چه جوری یه سوسک ظاهر می‌شه. بالای سرمون. با بالهای باز. چی بگم که حسم رو توصیف کنه. همه وجودم شروع می‌کنه به لرزیدن....
  • حال ما و حال شما؟ چهارشنبه 2 مرداد 1392 16:15
    سلام حال شما؟ احوال شما؟ خوبین؟ خوشین؟ نماز و روزه هاتون قبول! عیدتون مبارک. انقدر ننوشتم که واقعا یه سلام و احوالپرسی می طلبید! ما هم شکر خدا خوبیم. مخصوصا که جای شما خالی بیشتر روزها توی خونه ایم و زیر باد مستقیم کولر! البته گاهی حوصله مون سر می ره و می زنیم به کوچه و خیابون. ولی همین که پامون می رسه به حیاط سخت...
  • کوکب خانوم! دوشنبه 17 تیر 1392 14:39
    پیش نوشت: لطفا اگه روزه هستید یا باردار این نوشته رو نخونید! دیروز بدو بدو رفتم سه کیلو آلبالو خریدم و همون جور که علی بازی می‌کرد تند تند شستمشون و ساقه‌هاشون رو جدا کردم. یه مقداریش رو ریختم توی یه ظرف شیشه‌ای و مقدار لازم نمک و سرکه ریختم روش و یه گوشه یخچال قایمش کردم که فعلا دیده نشه و تا عمل اومدنش بهش ناخنک...
  • دوتا من! دوشنبه 17 تیر 1392 08:42
    یه سر رفته بودم توی لینکدونی وبلاگم. لینکهای سه چهار سال پیش. بیشترشون وبلاگهاشون رو حذف کردن و رفتن. یا همون جوری در حال خاک خوردن رهاشون کردن. دلم تنگ شد برای ساره، برای همدل، برای نیاز، برای فینگیل بانو، مونی، برای هانیه، خانمه، بهار، دختربابایی، معلمی از بهشت و خیلیهای دیگه... ولی این وسط چشمم خورد به یه وبلاگ که...
  • گذشته یکشنبه 16 تیر 1392 08:21
    دیروز زنگ زدم به دوستم ژیلا. حال و احوال و این حرفها. گفت: "هر چند وقت یه بار با زهرا (یه دوست دیگه ام) قرار می ذاریم می ریم بیرون. ولی به تو نمی گیم که دلت نخواد." گفتم: "وا! چرا! خب بگین منم بیام." گفت: "آخه تو استخر می تونی بیای؟" گفتم: "نه!" - خرید حوصله داری بیای؟ - نه. -...
  • نه ماه و نیم! شنبه 15 تیر 1392 11:55
    هر بار که می‌خوام نوشتن راجع به علی رو شروع کنم اولین جمله‌ای که ناخودآگاه به ذهنم میاد اینه: "علی کوچیک ما داره تند تند بزرگ می‌شه." بعد با خودم می‌گم این رو ننویس. تکراریه. قبلا هم نوشتیش. ولی واقعیت اینه که سرعت رشد ذهن این بچه‌ها و سرعت زیاد شدن فهم و درکشون واقعا باور نکردنیه. علی کوچیک ما الان نه ماه و...
  • مهرآباد شنبه 15 تیر 1392 00:31
    حالا که ساعت از دوازده گذشته و یه روز تر و تازه شروع شده، حالا که متین و علی خوابیدن و صدای نفسهاشون آرامش خونه رو هزار برابر کرده، حالا که چراغها خاموشه و مرغ عشقها و فنچها بی‌سروصدا خوابیدن، می‌تونم یه ظرف گیلاس بردارم و بیارم اینجا بنشینم و هرچی دلم می‌خواد توی وبلاگها بچرخم و حتی وبلاگ هم بنویسم! از وقتی دیگه...
  • تب شنبه 15 تیر 1392 00:00
    بعضی روزها آرومند. ملتهب نیستند. اما سنگینند، خفه‌اند. بعضی روزها انگار که تب دارند. هرچی فکر می‌کنی کاری از دستت برنمیاد که سنگینیش رو کم کنی. خفگیش رو کم کنی. فقط می‌تونی هی آب خنک بخوری و هی شربت خاکشیر پر از یخ درست کنی تا یه ذره از تبش رو کم کنی. فقط می‌تونی بنشینی و نگاهش کنی و هی آرزو کنی که زودتر برسه به غروب،...
  • یادگیری ترکیبی شنبه 1 تیر 1392 19:54
    * دست زدن رو با کلاغ پر یاد گرفته! یعنی براش می‌خونیم کلاغ پر، گنجیشک پر، علی پر و دست می‌زنیم که: "علی که پر نداره و این صوبتا" و علی هم باهامون دست می‌زنه. حالا بعضی وقتها با خودش که خلوت می‌کنه و شروع می‌کنه به دست زدن می‌بینم یه انگشتی دست می‌زنه. ترکیبی از انگشت کلاغ پر و دست زدن بعدش.
  • سفر دوشنبه 27 خرداد 1392 10:07
    سفر خوبی بود. گرچه جای متین خیلی خالی بود ولی دیدن پدربزرگ و عمه‌ها و عموها و ... بعد از 16 ماه پر از لطف بود. آدم هرچقدر هم که زندگی خودش رو داشته باشه ولی یه چیزایی هست که ریشه‌هاته. گذشته‌هاته. خاطرات بچگی‌ته. هر چقدر هم بزرگ بشی و ازشون فاصله بگیری باز هم دل تنگشون می‌شی. آدم هرچقدر هم که دوست و آشنا داشته باشه،...
  • تبریک یکشنبه 26 خرداد 1392 11:41
    * مبارک باشه ایشالا. مبارک همه مون. ایشالا اوضاع به سرعت رو به بهبود بره. و چهارسال بعد وقتی همه چیز خیلی بهتر از الان باشه. راستش یکی از مهمترین چیزایی که دلم می خواد اینه که خیلی از اونهایی که رفتن احساس کنن می تونن اینجا هم موفق باشن و آرامش داشته باشن و برگردن. * دیشب وقتی نتایج اعلام شد ما تو جاده قم بودیم و بعدش...
  • خیال باطل چهارشنبه 22 خرداد 1392 08:00
    زهی خیال باطل! فکر می کردم حالا که دیگه خودش از حالت ایستاده به حالت نشسته در میاد و کمتر با سر میاد زمین کارم راحت تر می شه. خبر نداشتم که یهو به ذهن کوچولوش خطور می کنه می تونه از ارتفاع بیست سی سانت هم بالا بره. یعنی یه جوری خوشحال می ره بالای میز تلویزیون و روی دی وی دی پلیر می شینه که انگار اورست رو فتح کرده. یه...
  • کارم و کودکم سه‌شنبه 21 خرداد 1392 08:00
    یادم نیست نوشته بودم یا نه. که برگشتم سرکار. یه ماهی توی شرکت اولی که کارم رو توش شروع کردم پروژه گرفته بودم. برای شروع و یادآوری خوب بود. خیلی چیزا رو یادم رفته بود توی این مدت. روزهای آخرش بود که یکی از دوستان دانشگاهم زنگ زد که برای شرکتشون دنبال مشاور می گشتن و یاد من افتاده بود. چند جلسه آموزشی داشتن که متین...
  • دل دل! یکشنبه 19 خرداد 1392 21:27
    * بعضی روزها مث امروز اونقدر خسته ام که وقتی علی می خوابه دیگه جون ندارم از جام بلند شم. حتی قد اینکه عدسهای پخته شده رو همراه برنجهای پخته نشده بریزم توی پلوپز و بزنمش به برق. ولی همین روزها هم وقتی نشستم پای کامپیوتر یا دراز کشیدم روی تخت یهو انقدر دلم براش تنگ می شه که دلم می خواد زودتر بیدار شه و خودش رو بچپونه...
  • جای خالی گوگل ریدر یکشنبه 19 خرداد 1392 08:00
    ظاهرا گوگل ریدر داره به روزهای آخر عمرش نزدیک می شه و چاره ای نیست به جز اینکه دنبال یه جایگزین خوب براش باشیم. من خیلی وقت نداشتم همه جایگزینهایی رو که این ور و اون ور معرفی کردن امتحان کنم ولی بین دو سه تایی که امتحان کردم the old reader رو بیشتر دوست داشتم و راحت تر باهاش ارتباط برقرار کردم. یکی از خوبیهای مهمش هم...
  • هشت ماه و اندی! شنبه 18 خرداد 1392 08:00
    انگار خیلی وقته از پیشرفتهای علی ننوشتم. شاید چون پیشرفتهاش همه یهویی توی این هفته به منصه ظهور رسید! اولیش نشستنش بود که دقیقا همون روزی که براش صندلی غذا خریدیم نشست! نه اینکه به خاطر نشستن توی اون باشه. صندلی غذا هنوز پیش متین بود و به خونه نرسیده بود که علی شروع کرد به نشستن. خیلی حس خوبیه نشستنش. فکر کن بچه ای که...
  • 1152
  • 1
  • 2
  • 3
  • صفحه 4
  • 5
  • ...
  • 39