هی روزشماری می کردم که کی سه ماه اول تموم می شه. دلم خوش بود که طبق گفته همه بعد از این سه ماه یه آب خوش از گلوم پایین می ره و همون جا، جا خوش می کنه. دلم خوش بود که بعد از این سه ماه می تونم سر سیر زمین بذارم و ...
امروز سه ماه تموم شد. اما اصلا و ابدا بوی بهبود ز اوضاع نمی شنوم! ولی هنوزم امیدم رو از دست نمی دم و منتظر می مونم...
خلاصه خواستم بدونین که اگه نمی نویسم دلیلش اینه که ترجیح می دم اون یه ذره انرژی باقی مونده رو صرف زنده موندنم بکنم تا صرف وصل شدن به اینترنت دیال آپ و مدتها منتظر شدن برای باز شدن یه صفحه!
آدمیزاده دیگه. همین جوری داره برای خودش خوش خوشان زندگی میکنه. قدم میزنه، خرید میکنه، حرف میزنه، میخنده، میره دانشگاه، میره دکتر، میخوابه روی تخت، زل میزنه به مانیتور روبهرو، چشمهاش رو ریز میکنه، دقیق نگاه میکنه، بعد یهو میبینه قلبش انگار یه جور دیگه میزنه، تندتر، ملتهبتر، هیجانزدهتر، بعد یهو میبینه انگار همه وجودش چشم شده و زل زده به اون موجود شناور توی مانیتور. موجودی که حالا دیگه خیلی شبیه انسانه...
آدمیزاده دیگه. داره همینجوری زندگیش رو میکنه که یهو میفهمه عاشق شده... دوباره عاشق شده...
بالاخره از مانیتور دل میکنه. از روی تخت بلند میشه. لباسهاش رو مرتب میکنه. میدونه خانومی که اون بیرون پشت در نشسته غم بزرگی توی دلش داره. سعی میکنه خوشحالیش رو توی دلش مخفی کنه و لبخند رو از روی لبش پاک کنه. در رو باز میکنه. یهو دکتر داد میزنه: "احتمالا دختره." دیگه نمیتونه با لبخند روی لبش کاری کنه. خانوم پشت در هم بهش لبخند میزنه و غمش رو توی دلش پنهان می کنه...
* یه عمری هرچی تلاش کردم نتونستم گرمی از وزنم کم کنم (البته بین خودمون باشه، تلاش خاصی هم نکردم.) ولی توی این چند روز وزنم از قبل از بارداری هم کمتر شده. البته دلم که هر روز تپلتر می شه باعث می شه خیلی هم نگران فسقلی نباشم.
* خدا رو شکر خونه خیلی زودتر از اونی که فکر می کردم چیده و مرتب شد و البته مسلما فسقلی هم در این امر خطیر بی تاثیر نبود، چون باعث شد همه بیان کمک و دست به دست هم بدن تا یه وقت آب توی دل من تکون درد نخوره. دست همه شون خیلی درد نکنه.
* حالا منم و یه خونه ی مرتب و خونه تکونی شده و حال و هوای عید که حسابی هواییم کرده و میدون هفت حوض که از همین نزدیکیها من رو به خودش می خونه!
* تقریبا همه چیز رو بستهبندی کردیم. مونده کارهای مردونه مثل باز کردن ماشین لباسشویی و لوستر و تخت و میز و ...
* اگه خدا بخواد آخر این هفته بار و بندیلمون رو برمیداریم و با برفهامون خداحافظی میکنیم و میریم.
* دلم میخواست اون خونه رو نقاشی یا کاغذدیواری کنیم ولی فعلا چارهای نیست جز اینکه به تمیز کردنش اکتفا کنیم.
* دیگه اینکه حال فسقلی (از باقالی بودن در اومده دیگه) خوبه ظاهرا. حال من هم نسبتا بهتره. شنبه آینده باید برم برای آزمایشهای غربالگری.
* امروز شارژ اینترنتمون تموم میشه و تا مدت نامعلومی اینترنت درست و حسابی ندارم.
* مواظب خودتون باشین... دلم براتون تنگ می شه...
واااااااااااااااااای من الان این شکلیم!
دقیقا چشمهام همین قدر گرد شده و ابروهام هم همین قدر بالا رفته!
چی شده؟ چی میخواستین بشه؟ نشسته بودم داشتم کارتن میبستم که زنگ رو زدن و یه آقاهه بدو بدو چهارطبقه پله رو اومد بالا و یه کارتن داد دستم. خیلی سنگین بود. آروم آوردمش توی خونه و این کارتن رو به جای اینکه ببندم باز کردم.
واااااااااااااااای که اگه بدونین چی بود (هنوزم هست البته) مجموعهای از خوشمزهترین خوراکیها و شیرینیهای اردبیل.
یعنی همین که دیدمشون نه تنها حال بد این چند روزم خوب شد بلکه ویار شیرینی هم پیدا کردم و نشستم یه عالمه خوردم. دیگه بیشتر از این توصیف نمیکنم چون بالاخره ممکنه یه خانوم باردار از اینجا رد بشه!
حالا فکر می کنین کی فرستاده بودش؟ ساچلی نازنین و مهربونم. واقعا بعضی از مهربونیها هیچ وقت از یاد آدم نمیره. ممنونتم دختر.
این پست به دلیل قطع ایمیل اینجا نوشته می شود!
الهه جان که لطف کردی و برام کامنت گذاشتی و کلی راهنمایی کردی. ممنونتم. راستش نفهمیدم این سبدهایی که گفتی چی هست و کجا دارن. یعنی من تا حالا نه دیده بودم و نه شنیده بودم. ولی ظاهرا چیز خیلی خوبیه. ما سمت شمال شرق تهرانیم. این جایی که داره بهمون نزدیکه؟ می شه آدرسش رو برام بذاری؟