آنتی هکر!

 

نصف‌شب بیدار شدم، می‌بینم متین هنوز بیداره و پشت لپ‌تاپ نشسته و چشمهاشم برق می‌زنه. یه برق شیطنت!

- چی کار می‌کنی نصف شبی؟

- دارم لپ‌تاپم رو درستش می‌کنم.

اون برق توی چشمش نمی‌ذاره حرفش رو باور کنم. ولی چیزی نمی‌گم. یه ذره بعد خودش اعتراف می‌کنه که یه کار جدید یاد گرفتم! می‌رم می‌نشینم کنارش ببینم از چی داره حرف می‌زنه. می‌گه کامپیوترت رو روشن کن تا نشونت بدم. روشن می‌کنم. دو دقیقه بعد می‌گه بیا ببین چی دارم.

- وااااااااااای. چه وحشتناک.  

یه عکس از من روی صفحه لپ‌تاپشه. نه یه عکس معمولی. یه عکسی که همون موقع از طریق وب‌کم لپ‌تاپم ازم گرفته و من حتی نفهمیده بودم که وب‌کم روشن و خاموش شده و ازم عکس گرفته. ترس برم می‌داره.

- حالا چی کار کنم؟  

یه لیست از کامپیوترهایی که می‌تونه بهشون وصل بشه بهم نشون می‌ده. نشون می‌ده که به فایلهای همه‌شون دسترسی داره. می‌گه همون طور که ما اونها رو می‌بینیم، اونها هم می‌تونن همین دسترسیها رو به ما داشته باشن. کافیه یه آدم یه ذره کنجکاو یا یه ذره خطرناک بینشون باشه.



می‌رم یه کاغذ برمی‌دارم و می‌چسبونم روی وب‌کم لپ‌تاپ. می‌خنده.


- حتما فایروالت رو روشن کن. از یه آنتی ویروس درست حسابی و به‌روز هم استفاده کن.

- دیگه؟

- برو توی cmd تایپ کن net share لیست همه فولدرهایی که روی کامپیوترت share شده نشون می‌ده. بعد تک تک آیتمها رو با این دستور از حالت share در بیار(مثلا برای آیتم اول که $C هست):

net share C$ /delete


- دیگه؟

سعی کن زیاد از وی.پی.ان استفاده نکنی. یعنی به محض اینکه کارت باهاش تموم شده سریع بیا بیرون و یکسره بهش وصل نباش.

- دیگه؟

فعلا برو بخواب که صبح بیدار شی....



پ.ن: ممنون از آقا بابک به خاطر ارسال اطلاعات مفید زیر:

این قضیه به تنظیماتی که کاربر در اولین بار که به هر نوع شبکه ای از جمله وی پی ان وصل می شه انتخاب می کنه مربوط میشه. شما در ویندوز Vista و 7 وقتی به وی پی ان وصل می شی یک پنجره باز می شه که میگه نوع شبکه رو مشخص کنید! سه نوع مشخص داره: public,work,home. برای اینکه دستگاه شما در این چنین شبکه هایی که همه می تونن بهش وصل شن و در واقع یه محل عمومی هست قابل دیدن در در اصطلاح discovery نباشه باید نوع شبکه را به public تغییر بدی! با این کا دستگاه شما قابل discovery نخواهد بود. اگه قبلا نوع شبکه وی پی ان رو چیزی بجر public تنظیم کرده اید باید آن را اصلاح کنید برای این کار ابتدا به وی پی ان وصل شوید. سپس وارد بخش Network and Sharing Center ویندوز شده و در صفحه اصلی آن اسم وی پی ان را پیدا کنید. زیر این اسم نوشته work network یا home network روی آن کلیک کنید. سپس نوع آن را به public تغییر بدید. از این پس یادتون باشه وارد هرنوع شبکه ای بجز شبکه خانگی و کاری می شید نوع آن را public نمایید تا امکان discovery نداشته باشد. در ضمن باید بگم می توانید تنظیمات public را به گونه ای تغییر بدید که حتی نشه فایل share شده را در شبکه public دید.

 

گزینه‌ی درست؟


معمولاً تا موقعی که درد به نهایت خودش نرسه طرف دکتر و درمونگاه و ... نمی‌رم. یه عقیده‌ای دارم که آدم تا وقتی که نمی‌دونه مشکلش چیه و فکر می‌کنه چیز خاصی نیست و فقط به سیستم بدنش اعتماد می کنه زودتر سلامتیش رو به دست میاره. تا وقتی که بره دکتر و بفهمه یه مشکل واقعی داره و مجبور شه به جای بدنش به دکترها و داروهاشون اعتماد کنه.


چند وقتیه یه درد نهفته توی بدنم دارم! با اینکه بعضی از شبها به خاطر درد از خواب بیدار می‌شم و دیگه نمی‌تونم بخوابم ولی فکر می‌کنم درد هنوز به نهایتش نرسیده و هنوز هم می‌تونم به بدنم اعتماد کنم. اما حالا مجبورم به خاطر یه مسئله‌ی دیگه آزمایش بدم و می‌دونم که توی این آزمایش دلیل و منشا اون درد هم مشخص می‌شه. ولی نکته اینجاست که همه‌ش یه مانعی پیش میاد و این آزمایشه به تعویق می‌افته. تا حالا سه بار رفتم که آزمایش بدم و هربار به یه دلیلی نشد. برای فردا وقت گرفته بودم و تقریبا مطمئن بودم که دیگه مشکلی پیش نمیاد. ولی حالا یک کمردرد ناگهانی و دردناکی گرفتم که تکون نمی‌تونم بخورم چه برسه به اینکه بخوام تا آزمایشگاه برم.


حالا نمی‌دونم موضوع چیه. نباید این آزمایش رو بدم؟ چون ته دلم راضی نیست این اتفاقها میوفته؟ از اثرات قانون جذبه؟ هیچ‌کدام؟

  

احساس مفید بودن

 
حقیقت اینه که من از درست کردن یه آبگوشت خوشمزه و دیدن رضایت توی چشمهای متین و نشستن لبخند روی لبش بیشتر احساس مفید بودن می‌کنم، تا نوشتن یه برنامه‌ی پیچیده برای موبایل که شاید به درد خیلی‌ها بخوره و کار خیلی‌ها رو راه بندازه...
 

 

شهر من گمشده است...

 

وسط راه می‌فهمم که تاکسی اشتباهی سوار شدم. پیاده می‌شم. نزدیکترین ایستگاه مترو رو پیدا می‌کنم تا مسیر رفته رو برگردم. از پله‌های مترو که می‌رم پایین، از دور سحر رو می‌بینم. خوشحال می‌شم که تاکسی اشتباهی سوار شده بودم. سحر داره به سمتم میاد. قدمهام رو تند می‌کنم. نزدیکتر که می‌رسم یادم می‌افته که سحر نیست. دو سالی می‌شه که رفته یه گوشه‌ی دیگه‌ی دنیا. قدمهام آروم می‌شه ولی باز هم چشم از دختره بر نمی‌دارم. می‌رسم بهش. سحر نیست...


روی پله‌برقی وایمیسم.  سه تا پله پایینتر از من وایساده. یه لحظه برمی‌گرده و نیمرخش رو می‌بینم. زهراست. پله اول رو با خوشحالی پایین میام. توی پله‌ی دوم یادم می‌افته که زهرا هم شش ماه پیش رفت. پله سوم و چهارم رو با تردید پایین می‌رم. روی پله پنجم وایمیسم و برمی‌گردم و توی صورت دختر نگاه می کنم. زهرا نیست...


می‌رم توی واگن آقایون. دلم نمی‌خواد هیچ آشنای دیگه‌ای رو ببینم. خسته شدم از توهم دیدن آدمهای دوست داشتنی زندگیم. وایسادم نزدیک در. یه مرد مسن سوار می‌شه و یه نگاهی به صندلی‌ها می‌کنه. یهو نگاهش پر از خوشحالی می‌شه. قدمهاش تند می‌شه. با چشمهام دنبالش می‌کنم، می‌ره به سمت مرد مسنی که روی یکی از صندلی ها نشسته و کتاب می‌خونه. می‌ره کنارش و آروم صداش می‌کنه. مرد سرش رو از روی کتاب برمی‌داره. نگاهش می‌کنه. نگاهش پر از شوق می‌شه. می‌ایسته. بغلش می‌کنه و ...


 

یه جا خونده بودم شهر آدم اونجاییه که وقتی توی خیابونهاش راه می‌ری احتمال دیدن یه آدم آشنا صفر نباشه. با این حساب این شهر دیگه شهر من نیست. هیچ شهری توی دنیا شهر من نیست. شهر من گمشده است...

  

بادکنک!


اگه یه روز فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب‌بازی دیگه‌ای براش بادکنک می‌خرم. بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد می‌ده.

بهش یاد می‌ده که باید بزرگ باشه اما سبک، تا بتونه بالاتر بره.

بهش یاد می‌ده که چیزای دوست داشتنی می‌تونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن، پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه.

و مهمتر از همه بهش یاد می‌ده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس کشیدنش رو ببنده، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده...

 

  

دختر پرتقالی


صفحه اول کتاب نوشته بود "تقدیم به  کسی که زندگی را دوست دارد و من اون را از زندگی دوست‌تر دارم." نوشته به مرور زمان کمرنگ شده بود. من کتاب رو توی طرح تبادل کتاب با یکی از کتابهام عوض کرده بودم و نمی‌دونم کتاب چقدر بین آدمهای مختلف چرخیده بود و من چندمین نفری بودم که کتاب به دستم رسیده بود. نمی‌دونم اون کسی که اولین بار این کتاب رو هدیه گرفته بود کی بود. ولی هرکسی بود، آدم محترمی بود. من برای کسایی که زندگی رو دوست دارن احترام زیادی قائلم!


"دختر پرتقالی" کتاب زیبایی بود. ساده اما قابل تفکر. مثل بیشتر کتابهای یوستین گودر.

همراه با یک سوال مهم:

" زمانی در چند میلیارد سال پیش تصور کن که تازه همه چیز به وجود آمده بود. تو در آستانه این افسانه بودی و حق انتخاب داشتی. می‌توانستی یک بار برای زندگی در این سیاره به دنیا بیایی. اما نمی‌دانستی چه وقت باید زندگی را شروع کنی و چه مدتی می‌توانی در آن زندگی کنی. البته در هر حال سالهای کوتاهی می‌شدند... اگر یک قدرت برتر و مافوق به تو امکان تصمیم‌گیری می‌داد، تو چه تصمیمی می‌گرفتی؟

آیا تو زندگی در این کره خاکی را انتخاب می‌کردی؟ چه کوتاه، چه بلند؟

یا اصلا در این بازی شرکت نمی‌کردی زیرا نمی‌توانستی قواعدش را بپذیری؟

سعی کن منظورم را بفهمی. برای ما انسانها گاهی از دست دادن چیزی که دوستش داریم بسیار سخت‌تر از نداشتن آن از ابتداست."


همون طور که به جواب این سوال فکر می‌کنم، نوشته صفحه اول رو پررنگ می‌کنم و کتاب رو می‌ذارم توی کیفم تا یه روزی یه جوری برسونمش به دست نفر بعدی...

  

از در و دیواره دنیا عطر یاد تو می باره...

 

خیلی از ما آدمهای خاطره‌بازی هستیم و سعی می‌کنیم خاطره‌ی روزهای خوب، اتفاق‌های قشنگ و آدم‌های دوست‌داشتنی رو هرجوری که هست حفظ کنیم. گاهی خاطره‌هامون رو می‌نویسیم. گاهی ازشون عکس و فیلم می‌گیریم و گاهی هم فقط توی ذهنمون نگهشون می‌داریم.


اما من یه راه بهتر کشف کردم. خاطره‌هایی رو که می‌خوام برای همیشه موندگارشون کنم با یک بوی خاص، یه بوی جدید مخلوط می‌کنم. وقتی سفری می‌رم که می‌خوام فراموش‌نشدنی بشه، یا وقتی یه روز قشنگ و بی‌نظیر دارم و ... یه عطری هرچند کوچیک و ارزون قیمت اما با یه بوی جدید و متفاوت می‌خرم و تمام اون سفر، اون روز و ... ازش استفاده می‌کنم. بعد دیگه تا مدتها ازش استفاده نمی‌کنم و نگهش می‌دارم تا یه روزی که اونقدر دلتنگ می‌شم که دلم می خواد اون خاطره زنده بشه. هیچی مث بوی اون عطر نمی‌تونه خاطره‌هام رو زنده کنه.



اما از بین تمام عطرهایی که دارم و تمام خاطره‌های همراهشون، عاشق یه تیکه عنبرم و خاطره‌ای که تا ابد زنده‌ی زنده است...