ماه مهر


ماه مهر توی یه چشم به هم زدن تموم شد و توی همین چشم به هم زدن پسرک هم یک ماهه شد. راستش دلم نمی خواد زمان انقدر تند تند بگذره و علی کوچیک ما تند تند بزرگ شه. دلم می خواد تمام لحظه های بزرگ شدنش رو با تمام وجود حس کنم. دلم می خواد تمام لحظه هایی که خوابه بنشینم بالای سرش و نگاهش کنم و وقتهایی که بیداره تمام مدت زل بزنم به چشمهاش و آروم توی گوشش از دوست داشتن بگم. اما خستگی و کارهای خونه و ... زمان رو برای تماشا کردن و بوییدن و حس کردن همه لحظه ها کم می کنن.


علی کوچیک ما حالا 57 سانت قد داره و لباسهایی که براش کوچیک شده. علی کوچیک ما 4 کیلو و هفتصد وزن داره که یه خورده کمه. علی کوچیک ما هنوز بلد نیست درست و حسابی بخنده ولی زل زدن توی چشمهام رو خیلی خوب بلده و خدا می دونه چه حس قشنگیه این حس ارتباط چشمی.


ماه مهر توی یه چشم به هم زدن تموم شد و توی همین چشم به هم زدن من سی ساله شدم.

 

غریبه ها...

  

راستش بچه داری سخت هست، ولی نه اونقدر که زندگی با سه تا غریبه، تلاش برای شناختنشون و وفق پیدا کردن باهاشون سخته. مستانه ی جدید، متین جدید و علی رو می گم...

 

علی


دیروز بعد از ده روز برگشتیم خونه خودمون و زندگی سه نفریمون به شکل واقعی شروع شد. 


اولین نکته ای که کشف کردم این بود که از این به بعد باید یاد بگیرم همه کارها رو یه دستی انجام بدم. حتی وبلاگ نوشتن رو!


و اما چند تا عکس از پسر نازنیمون "علی".


پس از تولد:



یازده روزگی:




ادامه مطلب ...

زندگی تازه


با اولین انقباض دنیا یه ذره کوچیک شده. با دومین انقباض یه ذره ی دیگه. با هر دردی دنیا کوچیک و کوچیکتر می شد. همه چیز اهمیتش رو از دست می داد. همه چیز کمرنگ و کمرنگ تر می شد. توی اون اتاق سبز رنگ و روی اون تخت آبی هیچ چیز، هیچ رنگی نداشت. بی رنگ بی رنگ بی رنگ...


وقتی نشد، وقتی دکتر اومد و با اضطراب گفت که ضربان قلبش افت کرده، وقتی اومدن به زور دستم رو فشار دادن توی استامپ و زدن زیر ورقه سزارین، خیلی قبل از اونکه اولین نفس رو برای بیهوشی بکشم، دنیا تموم شده بود. تموم تموم تموم...


وقتی به هوش اومدم، وقتی چشمهام رو باز کردم، وقتی توی پاسخ اولین سوالم شنیدم که حال بچه ام خوبه، وقتی از توی نگاه متین و تن صداش مطمئن شدم که آدمها بهم راست می گن و همه چیز به خیر گذشته. دنیا دوباره شروع شد. دنیا دوباره رنگی شد. دنیا دوباره بزرگ شد.


اما نه به اندازه قبل. شاید به اندازه 52 سانت. شاید به اندازه انتظار برای لحظه ای که پسرک چشمهاش رو باز می کنه.


دنیام کوچیک موند. اما قلبم این روزها بزرگتر از همیشه است و محکم تر از همیشه می تپه و پر شده از دوست داشتنهای عظیم. دوست داشتن یک مرد نازنین و یک کودک لطیف...