بهای آزادی...


از اول قرارمون همین بود. قرارمون این بود که هیچ کدوممون آزادیهای هم رو محدود نکنیم. هیچ کدوممون اهل این نبودیم که از آزادیمون سواستفاده کنیم و این کمک می‌کرد که سر قرارمون بمونیم.


متین هیچ‌وقت این قرار رو نقض نکرد. هیچ‌وقت از من نخواست اون طوری رفتار کنم که اون می‌خواد. هیچ وقت ازم نخواست کاری رو که اون دوست نداره نکنم، جایی رو که اون دوست نداره نرم و ...


من اما گاهی قرارمون رو زیرپا گذاشتم. مستقیم نه. ولی با گریه و اشک و ... کاری می‌کردم که دل متین برام بسوزه و کاری رو که من دوست ندارم انجام نده.


این بار متین از روز اول گفت اگه بهم بگی نرو، نمی‌رم. دلش اما با رفتن بود. بهش گفتم برو، با اینکه دوری ازش برام سخت ترین کار ممکنه. نه اینکه دلش بخواد تنها بره و من رو نبره. مسئله این بود که من نمی‌تونستم باهاش برم.


دیروز باهم ساکش رو بستیم. خوشحالی توی چشمهاش موج می‌زد و همین برای من کافیه و همین کمکم می کنه این یه هفته رو با آرامش سپری کنم.


البته آزادی همیشه یه بهایی داره. یکی باید برای آزادیش ۲۰۰‌میلیون سند وثیقه بذاره. به یکی دیگه می‌گن سند قبول نیست و ۲۰۰میلیون رو باید نقد بدی و یکی دیگه مجبور می‌شه تا آخر عمر ماهی یه سکه برای آزادیش بپردازه و ...


بهای آزادی متین رو نقدی که نه، ولی با خرج گذاشتن رو دستش ازش گرفتم و دیروز مجبورش کردم اونقدر برام خرید کنه که دیگه تا آخر عمر از این هوسها به سرش نزنه.



یه مانتو، یه بلوز بافتنی، یه بلوز دیگه، یه کمی وسایل تزیینی، شش تا کتاب و مقدار معتنابهی خوراکی، بهایی بود که متین برای آزادی موقتش از شر مستانه پرداخت!




پ.ن: فکر کنم یه یادآوری کوچیک بد نباشه و اون اینکه قرار وبلاگیمون چهارشنبه‌ی هفته‌ی دیگه است. 8 مهر!
در ضمن اگه زحمتی نیست اونایی که فکر می کنن به احتمال زیاد سر این قرار میان آدرس وبلاگشون رو توی کامنتا بذارن تا بقیه اونایی که میان بیشتر باهاشون آشنا بشن! فردا پس فردا یه پست می ذارم و همه رو به همدیگه معرفی می کنم.

عید بارون خورده


خدایا شکرت...خدایا 100هزار مرتبه شکرت...خدایا شکرت که اجازه دادی سی‌روز دیگه توی مهمونی دوست داشتنیت حضور داشته باشیم...خدایا 100هزار مرتبه شکرت که شب عیدمون رو با بارون و بوی خاک خیس‌خورده درهم آمیختی.


حس می‌کنم سرشار سرشارم...شاد شادم...و آروم آروم...


از صمیم قلب عید رو به همه تبریک می‌گم و برای همه آرزوی زنده بودن (هیچ کلمه‌ی دیگه‌ای رو نتونستم جایگزینش کنم) می‌کنم. هم برای شما که دیروز رو عید گرفتین. هم برای ما که امسال عیدمون تعطیل نیست.


طبیعیه که بهترین عیدی برای عید فطر یه بسته شکلات یا یه جعبه شیرینیه. نه؟  پس اینم عیدیه من به شما.


البته چون یک کمی دیر رسیدن بیشترش رو خودم خوردم!


افطاری!


بی‌صبرانه منتظرم صدای ربنای شجریان و صدای اذون موذن‌زاده بپیچه توی خونه تا زیرانداز و راکتهای بدمینتون و بطری آب و کاسه‌ی زغال‌اخته رو برداریم و بریم توی پارک روبروی خونه. خوب چه اشکال داره؟ ما با زغال اخته افطار می کنیم!




‌با اینکه بعیده فردا عید باشه اما پیشاپیش عیدتون مبارک.


اینجا اعلام کرده فطریه رو کجا بریزیم!


بارون بارون بارون، زندگی...


* فک کنم خدا توی روزای بارونی انرژی بیشتری رو به زمین تزریق می‌کنه! اصلا شاید توی هرکدوم از قطره‌های بارون یه ژول انرژی می‌ذاره و می‌فرستشون پایین!


وگرنه چرا تو روزای بارونی همه سرحالترن و پرانرژی‌تر و زنده‌تر؟




* چند وقتیه کتابای خوبم تموم شده و کتابهای نخونده‌ای رو که دارم نمی‌تونم بخونم. مثلا "دن آرام"، "سیذارتا"، "ساحره پرتوبلو"، "گاری کوپر" و چندتا کتاب دیگه که چندبار تا حالا ده بیست صفحه اولشون رو خوندم و دوباره برشون گردوندم توی کتابخونه تا وقتی که وقت خوندنشون برسه! گفتم بیام ازتون بخوام چندتا کتاب خوب معرفی کنین، بعد یادم اومد چند وقت پیش دختربابایی این کار رو کرد و یه لیست خوب درست کرد.

شاید همین امروز فردا برم چندتا از کتابهاش رو بخرم و توی این یه هفته‌ای که متین نیست بخونمشون و بعد مدتها یه بسته ی فرهنگی بذارم اینجا.


* نمی‌دونم از اینکه تا دو روز دیگه پاییزم میاد خوشحال باشم یا از اینکه تا سه روز دیگه متین می‌خواد منو بذاره و بره ناراحت باشم! فعلا که خوشحالم تا بعد ببینم چی پیش میاد!


* تازه امروز بیشتر از همیشه دوستون دارم! مطمئنم به خاطر همون یه ژول انرژیه!


حقیقت داره دلتنگی!


اول راهنمایی که بودم یه معلم ریاضی داشتیم که خیلی دوستش داشتم! خیلیا! یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوین!

ولی خوب من اونقدر خجالتی بودم که نذارم چیزی بفهمه.


سال دوم راهنمایی روز اولی که رفتم مدرسه دیدم توی یه کلاسی افتادم که اون معلممون نیست. خیلی گریه کردم! خیلیا! یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوین!

بعد همون روز خیلی اتفاقی خانوممون سوار سرویس ما شد و پیش من نشست. بعد تا خونه من توی بغلش اشک ریختم و حرف زدم و گفتم که از دلتنگیش می‌میرم و اونم دلداریم داد. یعنی همین الانم نمی‌فهمم مستانه‌ی خجالتی چه جوری اون روز اون حرفها رو زد! فک کنم عاشق شده بود!


بعد از فردای اون روز خانوممون هر روز با سرویس ما میومد و من کنار خودم براش جا می‌گرفتم! خیلی باهاش حرف می‌زدم. چیزایی رو بهش می‌گفتم که به مامانمم نمی‌گفتم و اصلا هم برام مهم نبود بچه ها پشت سرم چه حرفهایی می‌زنن. تا سوم راهنمایی اوضاع به همین منوال پیش رفت!


دبیرستانی که شدیم خیلی بهش اصرار کردیم که همراه ما بیاد دبیرستان درس بده ولی قبول نکرد و موند توی راهنمایی و از اون به بعد فقط گاه‌گاهی میومد مدرسه و بهمون سر می‌زد. شماره تلفنش رو داشتم و گاهی بهش زنگ می‌زدم. یعنی شماره اش رو می گرفتم که باهاش حرف بزنم. اما همین که گوشی رو برمی‌داشت کلاً هنگ می‌کردم و قلبم اونقدر تند تند می‌زد و دست و پام اونچنان می‌لرزید که زود گوشی رو می‌ذاشتم.


آخرین باری که دیدمش توی جشن فارغ التحصیلیمون بود. سوم دبیرستان که بودیم.


دانشگاه که رفتم به خیال خودم اعتماد به نفسم رفته بود بالا و دیگه می‌تونستم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. اما سخت در اشتباه بودم. گوشی رو که برمی داشت همون حس غریب میومد سراغم. همه‌ی وجودم می‌لرزید و هیچ کلمه‌ای از دهنم بیرون نمیومد. شاید از ده باری که بهش زنگ زدم فقط دوبارش رو باهاش حرف زدم. اونم یه جوری که خودم خجالت کشیدم بسکه هیچی نمی‌گفتم.


دیگه گفتم وقتی بیام سر کار درست می‌شم! اما نشد که نشد! دیگه حتی همون دوبار رو هم نتونستم باهاش حرف بزنم.


مطمئن بودم ازدواج که کنم حتما درست می‌شم! با خودم نقشه می‌کشیدم که دعوتش می‌کنم خونه‌مون و ... اما زهی خیال باطل! که از اون روز دیگه حتی نتونستم شماره‌اش رو هم بگیرم!


شاید به نظر مسخره بیاد یه همچین حسی بعد از این همه سال. حس عجیبیه دوست داشتنش و دلتنگیش! خیلی قابل درک نیست شاید!


ولی اونقدر هست که هرچند شب یه بار خوابش رو می‌بینم و هر بار توی خواب کلی ذوق می‌کنم و کلی باهاش حرف می‌زنم و حتی براش تعریف می‌کنم که چند شب پیش خوابش رو دیدم ولی صبح باز می‌بینم این بار هم خواب بوده!


سال هشتم!


سلام! ‌من برگشتم!


اسم همه رو نوشتم روی یه کاغذ و بردم توی حرم و به امام رضا گفتم این لیست دوستای منه که التماس دعا گفته‌ن. دیگه خودت می‌دونی و خدا!


خیلی نگران بابای فیروزه شدم. خدا کنه خدا زودتر سلامتی رو بهشون برگردونه!


تازه دلمم براتون تنگ شده بود.




همین‌جوری یهویی هوس کردم به مناسبت هشتمین سال ایجاد وبلاگ، آدرس وبلاگ قبلیم رو بهتون بدم!


تو رو خدا ببخشید رمزدارش می کنم! چیز خاصی نیستا! فقط برای اینکه بعضیا نفهمن این همون منم!

اینم یه آدرس برای پرشین بلاگیها که بتونن برن توی بخش مدیریت وبلاگشون!


کوه سنگی!


الان توی وبلاگم فقط خودمم و خودم. آمار اون پایین این رو نشون می‌ده! با متین توی یه اتاق سه در سه نشستیم و "ماهی‌ها عاشق می‌شوند" رو می‌بینیم و حرف می‌زنیم. متین اصرار داره که تا خدا سوسکم نکرده یه چیزی اینجا بنویسم تا پست قبل یک کمی بره پایینتر!


اولین باره که دوتایی با هم اومدیم مشهد! بعد عقدمون یه بار با مامان و بابای متین و یه بار هم با مامان و بابای من اومده بودیم و کلا تعریف مشهد برامون حرم و چهارتا خیابون دورش بود! این بار اما یک کمی دیدمون رو وسعت دادیم و تا کوه سنگی رفتیم! جای قشنگی بود و حس خوبی داشت. به نظرم خیلی شبیه پارک جمشیدیه بود. مخصوصا که هوای مشهد این شبا خیلی خنک و خوبه!



این مشهد اومدنمون رو خیلی دوست داشتم. یه جورایی حس کردم خدا می‌خواد بهم نشون بده دوستمون داره. یعنی واقعا هیچ کدوممون تا صبح چهارشنبه اصلا بهش فکر هم نمی‌کردیم. یهو در عرض دو ساعت تصمیم گرفتیم و بلیط تنها قطاری رو که وجود داشت خریدیم و راه افتادیم. اونم در حالیکه حقوقمون رو نریخته بودن و فقط 3 هزارتومن توی حسابمون پول بود. اما خدا رو شکر هم قطار درجه دوی اتوبوسی از اون چیزی که انتظار داشتیم خیلی بهتر بود و هم حقوقمون رو به حسابمون ریختن!


تا دوشنبه مشهدیم. اگه کاری چیزی با امام رضا دارین درخدمتیم.