پازل

 

دل آدمها مثل یه پازله. یه پازل که وقتی به دنیا میای همه‌ی تکه‌هاش سر جاشون قرار گرفتن و یه تصویر زیبا و شفاف رو ساختن.  

 

وقتی اولین تکه این پازل از دلت جدا می‌شه یهو دلت می‌لرزه. یهو احساس ناآرومی می‌کنی. حس می‌کنی یه چیزی سرجاش نیست. حقم داری.  

تکه دوم که از دلت جدا می‌شه بازم دلت می‌لرزه. اما آرومتر و بی‌صداتر.  

از تکه سوم به بعد اما دیگه چیزی نمی فهمی. گاهی یه لرزش خفیف. یه صدای آروم. 

 

سالها می گذره. توی هر کدوم از این سالها یه تکه‌هایی رو یه جاهایی جا می‌ذاری.  

 

یه روز دل می‌بندی به یه نگاه و یه تکه از دلت رو توی روشنی اون نگاه جا می‌ذاری.  

یه روز دستت رو می ذاری توی دست یه دوست و یه تکه از دلت رو توی دستش می‌ذاری.  

یه روز دنیا یه عزیزی رو ازت می‌گیره و تو هم یه تکه از دلت رو همراهش می‌کنی. 

یه روز ... 

 

سالها می‌گذره. یه روز تو تصمیم می‌گیری برگردی و توی دلت زندگی کنی. اما دلت دیگه جای زندگی نیست. سرد و یخ زده است و دیگه از اون تصویر شفاف و زیبا خبری نیست که نیست.  

 

آشفته می‌شی و پریشون. ترس برت می‌داره. باید همه چیز رو برگردونی سر جاش. طاقت این همه سرما رو نداری.  

 

یه تکه رو همین نزدیکیها جا گذاشتی. داده بودیش به یه دوست. پیداش می‌کنی. گرمِ گرمه و یه اشعه‌ی نورانی ازش بیرون میاد. می‌ذاریش توی قلبت. درست سر جاش. 

یه تکه‌ کنار مزار داییه. گرم و معطر و نورانی. می‌ذاریش توی قلبت. درست سر جاش. 

یه تکه‌ رو سالهاست که پیش یه مهربونی به امانت گذاشتی. گرم و معطر و نورانی و شفاف. می‌ذاریش توی قلبت. درست سر جاش. 

یه تکه ...  

 

دلت آروم می‌گیره. حالا دیگه تصویرت تقریبا کامل شده اما این بار فقط شفاف و زیبا نیست. گرمه و معطر و از همه مهمتر اشعه‌های نورانی هر تکه توی یه نقطه به هم می‌رسن و یه خورشید رو توی دلت روشن می‌کنن.

 

راستی اما هنوز یه تکه سرجاش نیست. همون تکه‌ی اول. همون که وقتی از دلت جدا شد دلت لرزید. کاش بتونی ساقی رو هم پیدا کنی مستانه!  

 


 

پ.ن۱: امشب قد یه کتاب حرف داشتم برای نوشتن! 

پ.ن۲: بدجوری دلم می خواد منظورم رو از این نوشته بفهمین. خیلی تلاش کردم که حرفم رو واضح و بدون ابهام بزنم نمی دونم موفق شدم یا نه. 

پ.ن۳: ماه رو امشب دیدی؟ خیلی قشنگ شده بود. شاید چون بالاخره از پشت ابرها اومد بیرون.   

 

پ.ن۴: سعید و وحیده عزیزم از صمیم قلب دوستون دارم و با تمام وجود از خوشحالیتون خوشحالم. 

پ.ن۵: دلم برات تنگ شده تینا 

پ.ن۶: عشق یک لحظه شیفتگی نیست. عشق تجلی نیرومند و سخاوتمندی از زندگی ماست. شخصیت انسان در کاملترین مرحله نمو خود.  (پائولو کوئیلو)

پ.ن۷: امشب قد یه کتاب حرف داشتم برای نوشتن 

زندگی را به تمامی زندگی کن!


از بین تمام لباسهای سفیدی که توی کمدم داشتم، یه لباس صورتی رو انتخاب کردم! چون این‌بار من نیستم که باید با لباس سفید و روسری سفید، برای مهمونها چایی ببرم!


مریم قبل از من آماده شده و داره از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنه. آرایش ملایمش صورتش رو خیلی ملیح‌تر کرده.

حس عجیبی دارم. حس کسی که توی یکی دو سال به اندازه ده سال بزرگتر شده و حالا داره به خواهر کوچولوش کمک می‌کنه که انتخاب درستی برای زندگیش داشته باشه.

شاید دارم خودم رو مقایسه می‌کنم. شاید دارم خودم رو می‌ذارم جای مریم و حس می‌کنم چقدر فاصله است بین مستانه‌ای که آخرین بار پشت این پنجره وایساده بود و منتظر بود که متین و خونواده‌اش با دسته گل بیان خواستگاریش و مستانه‌ای که حالا روبروی آینه وایساده و چشمهاش از خوشحالی برق می‌زنه.



مهمونها میان. آقای همکار با خواهرش و مادرش. خونواده‌ی خوبی داره. آدمهای مهربون و بی‌ریایی به نظر میان.


سعی می‌کنم نظر مامان خانومی رو حدس بزنم.


وقتی با خونواده‌ی متین مقایسه‌شون می‌کنم تفاوت چندانی حس نمی‌کنم و چون نمی‌تونم مخالفتهای مامان رو با خونواده‌ی متین فراموش کنم، نتیجه منطقی که می‌تونم بگیرم اینه که مامان خانومی با خونواده‌ی آقای همکار هم مخالفت می‌کنه.


مریم و میثم می‌رن توی اتاق که با هم حرف بزنن. می‌رم توی آشپزخونه که چایی رو دم کنم. مامان داره از تابستون حرف می‌زنه . از عروسی من و متین. وقتی می‌رم می‌شینم و خواهرش عروسیمون رو بهم تبریک می‌گه جا می‌خورم. باورم نمی‌شه فقط سه ماه از اون روز گذشته. حس می کنم توی این سه ماه قد کسی که سه سال از زندگیش گذشته، زندگی کردم. زندگی رو با تمام بالا و پایینهاش با تمام خوشیها و ناخوشیهاش تجربه کردم.



مریم و میثم با هم حرف می‌زنن و گاه گاهی صدای خنده‌هاشون شنیده می‌شه و این یعنی مریم از میثم خوشش اومده.


مامان‌خانومی حسابی با خواهر میثم گرم گرفته و  داره برای دخترش انتخاب رشته می‌کنه و این یعنی مامان از خونواده‌ی میثم بدش نیومده.


مامان‌بزرگ هم داره از خاطراتش برای مامان میثم تعریف می‌کنه و این یعنی مامان‌بزرگ از مامان میثم خوشش اومده.



می‌دونم هنوز خیلی زوده راجع به اینکه چه اتفاقی میفته قضاوت کنم. اما خوشحالم که اولین تجربه‌ی مریم یه تجربه‌ی تلخ نیست. خوشحالم که مامان بعد از اون همه غصه ای که سر ازدواج من خورد، حالا احساس آرامش داره و از همه مهمتر خوشحالم که با وجود تمام روزهای سختی که گذروندم حالا دیگه مامان و حتی مامان بزرگ می دونن که اون چیزی که خوشبختی میاره نه پوله، نه سطح تحصیلات خونواده است و نه تهرانی بودن!

سورپرایز


قرار بود از شرکت بریم خونه. حدسم این بود که صبح که متین شرکت رو پیچوند و رفت، رفته خونه رو تزیین کرده و لابد یه چیزی هم برام خریده.

جلوی شرکت متین سوییچ ماشین رو ازم گرفت و خودش نشست و رفت سمت اتوبان امام‌علی.


پس برنامه‌ی دیگه‌ای داره. لابد می‌خواد من رو ببره همون کافی‌شاپ همیشگی، شایدم پارک لویزان. می‌خواد تمام خاطرات قشنگمون رو زنده کنه.
متین همیشه برام قابل پیش بینی بوده.


ساکت می‌شینم توی ماشین و لام تا کام حرف نمی‌زنم. دلم نمیاد سورپرایزش رو خراب کنم. دلم می‌خواد حس کنه نتونستم چیزی رو حدس بزنم.

ترجیح می‌دادم توی خونه برام تولد بگیره. خدا کنه لااقل حالا که داریم می‌ریم بیرون کسی رو دعوت نکرده باشه و یه تولد دوتایی داشته باشیم.

می‌پیچه توی همت. بهت زده نگاهش می‌کنم. همه معادلات ذهنیم رو بهم می‌ریزه. حرفی نمی‌زنم. سعی می‌کنم حدسهای دیگه‌ای رو جایگزین کنم.

بام تهران؟ هویزه؟ خونه‌ی داداشش؟

همت ترافیکه. یه نگاهی بهم می‌کنه و می‌گه به نظرت از مدرس هم راه داره؟ بعد هم بدون اینکه منتظر جوابم بشه مدرس رو به سمت جنوب می‌ره.

شبستان؟ پارک شفق؟ شاید دوستش سعید رو دعوت کرده. مثل اون سال که سعید روز تولد سمانه ما رو دعوت کرده بود.


می‌رسیم هفت تیر و ولیعصر.


پارک لاله؟


یهو ترس برم می‌داره. یهو تمام خاطرات اون سالها زنده می‌شه. متین شماره‌ی علی رو داره. نکنه ...

سعی می‌کنم دیگه به چیزی فکر نکنم. سعی می‌کنم ذهنم رو خالی کنم و چشمام رو ببندم. اما اضطراب یه لحظه هم رهام نمی‌کنه.
از حافظ که می‌ره پایین یه ذره دلم آروم می‌گیره.

همین که قرار نیست از جلوی پارک لاله رد بشیم خودش غنیمته.


حافظ، وحدت اسلامی، سر کوچه‌ی منیره که می‌رسیم راهنما رو روشن می‌کنه.


باورم نمی‌شه بخواد بره اینجا.


متین یه ذره زیر چشمی نگاهم می‌کنه و وقتی عکس‌العملی نمی‌بینه راهنما رو خاموش می‌کنه و مستقیم راهش رو ادامه می‌ده.

دل تو دلم نیست. متین با خیال راحت نشسته و آهنگ گوش می‌ده. گاه‌گاهی یه نگاهی به ساعت می‌ندازه.

شاید جایی با کسی قرار گذاشته و داره من رو تو خیابونا می چرخونه تا زمان بگذره.


راجع به سعیده حرف می‌زنه. ولی نمی شنوم چی می‌گه.


پس با سعیده قرار گذاشته. هفته‌ی پیش سعیده توی وبلاگ یه کامنتی گذاشته بودا.

 

میدون رازی، خیابون گمرک، تابلوی نواب.

با تینا قرار گذاشته؟

و تابلویی که می‌ره به سمت میدون قزوین. با دیدن اسم میدون قزوین دوباره دلم آشوب می‌شه. ترس از دیدن آدمهایی که سالها تلاش کردم که خاطره‌شون رو کمرنگ کنم. می‌دونم متین هیچ جوری بهشون دسترسی نداره. اما ...

متین داره دنبال جای پارک می‌گرده.


نمی‌فهمم. هیچی نمی‌فهمم.


گیج و منگ و مات و مبهوت دور و برم رو نگاه می‌کنم.متین نگاهم می‌کنه. مستانه یعنی واقعا هنوز نفهمیدی؟


با تمام وجودش خوشحاله. از اینکه واقعا تونسته غافلگیرم کنه خوشحاله و از آشوبی که توی دل منه خبر نداره.


از ماشین پیاده می‌شیم و از لابه‌لای ماشینا و موتورها می‌ریم به سمت یه مقصد نامعلوم.

حتی نمی دونم کجا رو باید نگاه کنم. نمی‌دونم دنبال چی باید بگردم. کاش می‌فهمیدم وسط این همه موتور و دوچرخه چی کار می‌کنیم.


آها! دوچررررررررررررررررررخه!



دلم می‌خواست همون‌جا توی همون شلوغی بپرم بغل متین .



و البته متین خونه رو هم تزیین کرده بود. با سی چهل تا بادکنک و صد و پنجاه تا شمع روشن و یه کیک خوشمزه و ...


 

 

 

همه چیز به طرز وحشتناکی عالی بود!

تولد


هوای پاییزی امروز، بارونی که سحر بارید، لبخند مهربون متین و باز شدن یاسهای رازقیمون همه و همه نوید می دن که خدا هنوز هم بهم توجه داره و دوستم داره. 



نوید می ده که امروز می تونه یه روز خوب برای شروع یه زندگی تازه باشه.



تولدم مبارک!



هفت ماهه!

 

می‌دونم الان خیلی زوده که بخوام بگم تولدمه و از کسی توقع تبریک داشته باشم. اما نمی‌دونم چرا امسال عین بچه‌هایی که هفت ماهه به دنیا اومدن برای تولدم عجله دارم. برای تولد بیست و شش سالگیم

و از اون جایی که عادت ندارم نیازهام رو سرکوب کنم عکسی رو که باید شنبه بذارم، همین امروز می‌ذارم و از الان تا شنبه رو با رویای یه تولد قشنگ سپری می‌کنم. 

  

 

متین جان به خدا از تو هم توقع زیادی ندارم. همین یه سبد گل با اون دوچرخه‌ای که روش نشستی کافیه. بیخودی خودت رو به زحمت  نندازیا

منطقه نظامی


چند وقتی بود تصمیم گرفته بودیم صبحها بعد از نماز نخوابیم و بریم پیاده‌روی و این جوری یک کمی از نیازمون به تحرک و ورزش رو جواب بدیم.


تا اینکه بالاخره امروز قسمت شد. البته پیاده‌روی که چه عرض کنم. از اونجایی که خونه‌ی ما توی دامنه‌ی کوهه برای خریدن یه دونه نون هم باید کلی کوهنوردی کنیم چه برسه به امروز که می‌خواستیم یه ورزشی هم بکنیم.


هوای تمیز و خنک پاییزی حسابی سرحالمون آورده بود و وادارامون می‌کرد که تا آخرین جای ممکن بالا بریم. از وسطهای راه آثار یه جاده مشخص بود و حس کنجکاوی تحریکمون می‌کرد که این جاده‌ی مخفی وسط کوه رو کشف کنیم و بفهمیم از کجا میاد و به کجا می‌رسه. برای رسیدن به جاده مجبور شدیم هم از روی سیم خاردار رد بشیم و هم از روی یه دیوار کوتاه بپریم.


جاده به طرف پایین می‌رفت و ما هم همراهش شدیم. دور و بر جاده ویلاهای خوشگل و باغچه‌های گلکاری شده‌ی قشنگی بود. تعجب کرده بودیم. این چیزا رو اصلاً از اون پایین نمی‌شد دید. یه منطقه مخفی وسط کوه‌ها.



هنوز خیلی از این منطقه رویایی دور نشده بودیم که سر و کله‌ی چند تا سرباز با اسلحه پیدا شد و تابلوهای "عکسبرداری ممنوع" و "منطقه نظامی" و " ورود ممنوع" و ما که مجبور شدیم از زیر نگاه‌های  خشن و از تیررس اسلحه‌های سربازا فرار کنیم...


*   *   *


من بعضی از نوشته‌هام رو بیشتر از نوشته‌های دیگه‌ام دوست دارم. هم از نوشتنشون و هم از خوندنشون لذت بیشتری می‌برم. اما معمولاً این نوشته‌هام با استقبال زیادی روبرو نمی‌شه. دلیلش رو نمی‌فهمم. یعنی سلیقه‌ی من و  شما انقدر با هم متفاوته؟


بادبادک‌ها به هوا خواهم برد...


آخییییییییییییش. بالاخره تموم شد.


من جز اون دسته از آدمها که به جبر اعتقاد دارن (جبریون)، نیستم. اما تا حالا بارها و بارها بهم ثابت شده که خیلی وقتها اتفاقها اون طور که ما فکر می‌کنیم نمیفته. حتی اگه تمام پیش‌زمینه‌های لازم رو برای اون اتفاق فراهم کنیم و تمام اتفاقهای غیرمنتظره رو هم در نظر گرفته باشیم و با تمام وجود مطمئن باشیم که اون اتفاق میفته.


خیلی‌ وقتها وقتی می‌ری روی سِن، تمام اون نرم‌افزارهایی که تا یه دقیقه پیش داشتن اجرا می‌شدن از کار میفتن و اون نرم‌افزاری که هرکاریش می‌کردی، اجرا نمی‌شد بدون هیچ خطایی اجرا می‌شه.


اصلا معلوم نیست که ما ارائه داشتیم. هست؟



از اونجایی که دیروز روز آخر نمایشگاه غذا بود، متین رو راضی کردم و بعد از ارائه‌اش یه سر به اونجا زدیم و با مجموعه‌ای از انواع و اقسام ترشی‌ها برگشتیم خونه. ولی حیف که معمولاً توی خونه‌مون غذایی پیدا نمیشه که با این ترشیها بخوریم.



دیشب که بعد از چند شب سرِ راحت روی بالش گذاشتیم، همش داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر باید قدر این لحظه‌هام رو بدونم. چقدر باید از خدا ممنون باشم که می‌تونم با آرامش کنار متین دوست داشتنی و مهربون دراز بکشم و زل بزنم به چشمهای بسته‌اش و با نفسهاش نفس بکشم. مگه چند نفر توی این دنیا وجود داشت که من این همه باهاش احساس نزدیکی داشته باشم و این همه درکم کنه.


همش داشتم به این فکر می‌کردم که کی می‌دونه چه اتفاقهایی در انتظارمونه؟ اصلاً کی باورش می‌شه که اون همه استرس و اضطرابی که هنوز سه ماه هم ازش نگذشته حالا تبدیل به چه آرامش عمیقی شده.


توی همین فکرا بودم که صاحبخونه‌مون زنگ زد. می‌خواست با متین حرف بزنه. متین خواب بود. صبح به متین می‌گم فکر کنم از بس جمعه سر فوتبال داد و بیداد کردی تصمیم گرفته از خونه‌ش بیرونمون کنه.



امروز توی تقویم تولد سهرابه. گرچه خودش می‌نویسه:


"... مادرم می‌داند که من روز چهاردهم مهر به دنیا آمده‌ام. درست سر ساعت 12. مادرم صدای اذان را می‌شنیده است..."


به هرحال مهم اینه که سهراب هم مثل اکثر آدمهای دوست داشتنی متولد ماه مهره...



"... من گره خواهم زد چشمان را با خورشید،
دل‌ها را با عشق،
سایه‌ها را با آب،
شاخه‌ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره‌ها
بادبادک‌ها به هوا خواهم برد
گلدان‌ها آب خواهم داد..."


پ.ن: شعر و نقاشی‌ها اثر سهراب سپهری