من خیلی خودم رو میسوزونم. یعنی هربار که اتو کنم و هربار که غذا درست کنم یه جاییم رو میسوزونم(با یه ذره اغراق). اوایل وقتی میسوختم سریع میرفتم خمیردندون میذاشتم روش که ظاهرا یک کمی خنک میشد، ولی واقعا اتفاق مثمرثمری نمیوفتاد و فایدهی زیادی نداشت. بعدها پماد سوختگی خریدم و گذاشتم دم دست که اون هم از بوی بدش که بگذرم بد نبود ولی عالی هم نبود.
چندروز پیش متین یه پیشنهاد جدید داد! نمیدونم از کی شنیده بود ولی واقعا پیشنهاد عالی و بینظیری بود. از اون روز هروقت یه جایی میسوزه سریع میرم و بسته آرد رو بر میدارم یه قاشق آرد میریزم روی محل سوختگی. دو دقیقه بعد سوزشش از بین میره و بعد هم دیگه تاول نمیزنه.
خلاصه از بس تجربهی خوبی بود گفتم با همین دست سوخته تجربهم رو باهاتون به اشتراک بذارم.
فردا امتحان دارم. و با وجود ده روز فرجه، هنوز یه فصل رو درست و حسابی نخوندم. ساعت نزدیک چهاره و من هنوز بیدارم. و البته بین بیداریم و اون فصل نخونده هیچ ارتباطی وجود نداره.
اون فصل رو نخوندم چون اونقدر نچسبه که هیچوقت حس اینکه بهش نزدیک بشم رو پیدا نکردم.
بیدارم چون داشتیم برنامه هفت رو میدیدیم و بعد از اون هم دیگه خوابم نبرد. خیلی دوست داشتم بدونم محتوای فیلم پایاننـ ـامه چیه. برنامه هفت امشب هم نقد پایـاننامه بود و ماجرا تقریبا برام مشخص شد و منتقد انقدر از بیمحتوا بودن و بدساخت بودنش حرف زد که دلمون خنک شد.
تازه فردا میخوام قبل از امتحان برم حسینیه ارشاد. طرح مبادله کتاب راه انداخته. چندتا از کتابهام رو میبرم و چندتا کتاب جدید به جاشون میگیرم.
یکی توی ریدر نوشته بود:
"جزوه امتحانی چیست ؟
جسمی است سمی که در اولین تماس با دستها یا حتی نگاه کردن در کوتاهترین زمان ممکن انسان را به خوابی عمیق فرو میبرد."
برم جزوهم رو دستم بگیرم شاید خوابم ببره...
بچه که بودم، شب امتحان که می شد، رمانهام رو لای کتابهای درسیم قایم می کردم و دور از چشم مامان تندتند میخوندمشون که یک کمی هم وقت برای مرور کردن درسهام بمونه.
حالا هم شب امتحانه. ولی دیگه نه از کتابهای درسی خبریه (همه چیز به صورت pdf و توی کامپیوتر) و نه از مامان که بخواد مواظبم باشه. ولی باز هم هیچی به اندازه خوندن رمان نمیچسبه. اونم یه رمان عالی.
"هرگز رهایم نکن" یکی از بهترین رمانهاییه که تا حالا خوندم. اولش که شروع کردم باورم نمیشد، انقدر خوب باشه. ولی حالا با اینکه هنوز تمومش نکردم همه فکر و خیالم رو به خودش جلب کرده. انقدر که شبها هم خوابش رو میبینن.
داستان یک پرستاره که از همون اول شروع میکنه راجع به بچگیش حرف زدن. چیز بیشتری ازش نمیگم که شما هم مث من یه جاهایی از فرط غافلگیری کتاب رو رها کنین و برین به کارهای دیگهتون برسین ولی توی اون مدت هی بهش فکر کنین و بعد از یکی دوساعت مشتاقانه برگردین تا ادامهاش رو بخونین.
در ضمن فیلم این کتاب هم ساخته شده (Never Let Me Go) که خودم هنوز ندیدمش ولی تعریفش رو شنیدم و بعد از اینکه خوندن کتاب رو تموم کنم میرم سراغش. البته که اصلا توصیه نمیکنم قبل از اینکه کتاب رو بخونین، فیلم رو ببینین چون مسلما این کار لذت خوندنش کتاب رو خیلی کم میکنه.
دانلود فیلم:
سرش رو انداخته پایین و قدم میزنه. تا ته کوچه میره و برمیگرده وقتی میرسه به سر کوچه سرش رو بلند میکنه و چشمهاش رو ریز میکنه و زل میزنه به ته کوچه. هیچکس نیست. نه حتی پرندهای که صداش سکوت کوچه رو بشکنه.
هزاربار این مسیر رو میره و برمیگرده. هربار حرکتش آرومتر میشه. هر بار نگاهش کمسوتر میشه. بار هزار و یکم، وقتی چشمهاش رو ریز میکنه و نگاهش رو هل میده تا ته کوچه، چیزی جز یه تصویر کمرنگ و محو نمیبینه، اما در انتهای همین تصویر کمرنگ انگار یه چیزی حرکت میکنه. انگار یه کسی به سمتش میاد.
پاهاش سست میشه. زانوهاش خم میشه و میرسه به زمین. چشمهاش دیگه چیزی نمیبینه. گوشهاش اما هنوز میشنوه. میشنوه صدای پایی رو که بهش نزدیک میشه، نزدیک و نزدیک و نزدیکتر. میشنوه صدای پایی رو که کنارش میایسته. میشنوه صدای پایی رو که نگاهش میکنه. میشنوه صدای پایی رو که توی خطوط چهرهاش هیچ خط آشنایی رو تشخیص نمیده. میشنوه صدای پایی رو که دوباره راه میوفته. میشنوه صدای پایی رو که ازش دور میشه. دور و دور و دورتر...
کاغذها رو ازم گرفت و سه چهار بار از بالا تا پایین مرورش کرد.
- حالا چی؟ فراموشش کردی؟
- نه، فقط دیگه بهش فکر نمیکنم. یعنی از فکر کردن بهش فرار میکنم.
پوزخندی زد که از صدتا فحش بدتر بود. همیشه همینجوری بود. خشن و بیملاحظه.
- مث همه آدمهای ضعیف فرار میکنی. هیچ وقت از کسی یا چیزی فرار نکن، هیچ وقت مشکلاتت رو حل نشده رها نکن. یا حتی سعی نکن که بسپریشون به گذشت زمان که کمرنگ بشن و فراموش. یا جلوشون وایسا و حلشون کن. یا اگه نمیتونی اونقدر بهشون نزدیک شو که با ذره ذره وجودت لمسشون کنی و زیر و بمش رو ببینی، خوبیها و بدیهاشون رو. بعد باهاشون کنار بیا. با ذهن و روحت باهاشون صلح کن. در آرامش بپذیرشون.
* * *
سالها از روزی که این حرفها رو بهم گفت، میگذره. اما هنوزم وقتی توی یه موقعیت سخت ذهنم فرار کردن رو انتخاب میکنه یاد اون پوزخند، پاهام رو سست میکنه و حرفش هی توی گوشم زنگ می زنه: " وایسا، حلش کن، باهاش کنار بیا. در آرامش بپذیرش."
وقتی بیدار می شم که صدای اذون صبح میاد. این یعنی لیلهالرغائب تموم شده. ولی خیلی مطمئن نیستم که هنوزم نشه آرزو کرد. سجادهم رو برمیدارم و میرم توی ایوون. باد از همیشه تندتره و خنکتر. اونقدر که بوی انواع و اقسام گلها رو با خودش همراه کرده. از بوی یاسهای امینالدولهی خونهی همسایه بگیر تا نسترنهای و رزهای خونهی خودمون.
نمیدونم این باد خوش عطر و بو آرزوی چندتا از آدمها رو، لابهلای عطر گلها پنهان کرده تا ببره و به مقصد برسونه، ولی باورم نمیشه دیگه برای آرزوهای من جا نداشته باشه. اگه اینجاست، اگه دور و بر من داره چرخ میزنه برای اینکه منتظره منم آرزوهام رو یه گوشهش جا بدم. تند تند به آرزوهام فکر میکنم. اولین آرزوم رو یواشکی بهش میگم. سلامتی و شادی همه آدمها به خصوص نزدیکانم دومین آرزومه. حس میکنم بقیه آرزوهام اونقدر مهم نیستن که بخوام باهاشون بارش رو سنگین کنم.
بلند میشم و نمازم رو میخونم. نمازم که تموم میشه یه نسیم ملایم جای اون باد تند و خنک رو گرفته و صدای گنجشکها که کم کم دارن از خواب بیدار می شن از دور و نزدیک به گوش میرسه.
هی عکسش رو جلوم باز میکنم. هی زل میزنم به چشمهاش و هی به این فکر میکنم که این چشمها همون چشمهاییه که من میشناختم؟ همون چشمهایی که اولین بار توی زندگیم غرق شدن رو بهم یاد دادن؟
شک دارم، به این که این چشمها هنوز همون چشمها باشن... دو به شکم که شش آخر رو هم وارد کنم و دکمه سبز رو فشار بدم، یا اینکه گوشی رو بندازم اون ور و با همون تصویر زیبایی که ازش توی ذهن و قلبم دارم زندگی کنم؟ دو به شکم!