س مثل سبد


به نظرم هرچقدر هم که ما آدما قبل از بچه دار شدن، با خودمون بالا و پایین کرده باشیم و برنامه ریزی کرده باشیم و سعی کرده باشیم تمام زیر و بم ماجرای بعد از بچه دار شدن رو دربیاریم و بهش فکر کنیم، واقعیت زمین تا آسمون با فکرها و تصورات ما متفاوته. 


کی آخه حتی می تونه تصور کنه،  نوشتن یه خط سبد چقدر می تونه برای یه بچه سخت و طاقت فرسا باشه و یه مامان چقدر باید ژانگولر بازی کنه و وعده وعید بده، تا بچه اش یه خط سبد رو اون هم به این شکل بنویسه 


کاربازیا


پنجشنبه هایی که به هر دلیلی نمی ریم خونه مامانم، معمولا به یه گردش دونفری با پسرک منتهی میشه.

امروز هم از اون پنجشنبه ها بود و دوتایی با هم خیلی فکر کردیم که کجا رو برای گردش دونفری انتخاب کنیم. پیشنهاد من خیابون سی تیر و دیدن یکی دوتا از موزه هاش بود. ولی پسرک خیلی استقبال گرمی نکرد!

 

خلاصه بعد از یک کمی گوگل کردن به این نتیجه رسیدم که احتمالا شهر مشاغل کاربازیا توی برج میلاد بتونه بیشتر براش جذاب باشه. به خصوص که کلا ارادت خاصی به برج میلاد داره و زیاد دلش هوای برج میلاد می کنه.


دیگه رفتیم و برای اینکه دلش یکدله بشه اول رفتیم بالای برج و خوب که همه چیز رو از اون بالا نگاه کرد و خیالش راحت شد، اومدیم پایین و رفتیم طبقه منفی یک.


تصور من این بود که کاربازیا هم یه چیزی مشابه با لی لی پوته. ولی از اونجایی که لی لی پوت دیگه برای پسرک جذابیتی نداشت، گفتم اینجا رو هم امتحان کنیم. 

تفاوت اصلی کاربازیا با لی لی پوت به نظرم این بود که توی لی لی پوت وسیله ها و اسباب بازیهاست که بچه ها رو جذب می کنه. ولی اینجا بچه ها واقعا با خود شغل آشنا می شن، اینجا برنامه ریزی و نظم بهتری داره، بچه واقعا یه آموزش کمی می بینه و یک کمی از شغل رو تجربه می کنه. کلا به نظرم برای سنین زیر پنج سال لی لی پوت جذابتره ولی برای سنهای بالاتر کاربازیا لذت بخشتره.

  

  

غرفه هایی که برای پسرک خیلی جذاب بود، یکی استودیو خبر بود که چند خط خبر خوند و یه ربع بعد یه فیلم بهمون دادن که توی یه استودیو واقعی نشسته بود و اخبار می گفت و تصاویر خبر هم پشت سرش پخش می شد. 


 

 یکی غرفه مهندسی که توش چندتا مدار ساخت که چراغ روشن می کرد و پنکه می چرخوند.


 

و یکی هم غرفه آهنگسازی، که با پیانو و درام آهنگ زد و کلی کیف کرد.

    

آخرین رویا


دیشب یه رمان رو تموم کردم که نه خیلی معروف بود و نه خیلی شناخته شده. ولی خیلی تاثیر عجیب غریبی روی من داشت. 

  

 یه جا راوی داستان که یه خانم بود، گفته بود خانواده ما با داشتن آشور(پسر بزرگ خانواده) کامل بود و پدر و مادر و آشور یه مثلث کامل رو تشکیل داده بودند و خلاصه اینکه خانم راوی فکر می کرد خودش و برادر کوچیکش توی خانواده اضافه بودند و ...

راستش منم خیلی به این قضیه فکر می کنم. به اینکه خانواده ما الان کامله و داشتن یه بچه اضافه می تونه کامل بودنش رو بهم بریزه. 


یه تاثیر دیگه اش هم البته این بود که تصمیم گرفتم هر روز یک کار خوب، برای کسی بیرون ازخانواده خودمون بکنم. حتی اگه شده به برای پرنده ها غذا بریزم. کار خوب امروزمم این بود که به یه پیرمرده کمک کردم پیچ عینکش رو که توی کوچه افتاده بود پیدا کنه.


تاثیر اصلی کتاب البته، قلبم بود که به درد میومد از تمام رنجی که زن کشیده بود...