سیسمونی پسرک

 

با کلیک کردن روی عکسها می تونین بزرگتر ببینینشون.


 

 

 

 

 

 

چشم، چشم، دو ابرو...


امروز برای اولین بار توی سونوگرافی یه چیزی دیدم که شبیه آدمی زاد بود. چشم، چشم، دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو. فکر کنم خوشگله پسرمون و البته الان نسبت به سنش یک کمی هم تپله.


حال خودمم خوبه. مرسی که احوالم رو می پرسین. حالا اگه حوصله ام اومد میام یه پست درست حسابی می نویسم.

 



هفت ماه فرت!


دختری در درونم هست که هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می‌شه و پنجره رو باز می‌کنه و یه نفس عمیق می‌کشه، آرزو می‌کنه که این روزها، هیچ وقت تموم نشن. آرزو می‌کنه که این دو ماه اونقدر طول بکشه که فرصت کافی برای قد کشیدن، برای وسیع شدن، برای مادر شدن داشته باشه...

 


دختری در درونم هست که هر شب وقتی، داغ و سنگین و خسته سر روی بالش می‌ذاره و مرتب از این پهلو به اون پهلو می‌چرخه و به سختی نفس می‌کشه، آرزو می‌کنه که این دوماه توی یه چشم به‌هم‌زدن تموم بشه...

    

آخرین اخبار


پنجشنبه رفتیم خرید و در یه حرکت سریع، یه سری از خریدهای پسرک رو انجام دادیم. ست کلاسکه، کریر و روروئک رو از جمهوری خریدیم و بعد هم اومدیم دلاوران و تخت و کمدش رو سفارش دادیم.


هفته دیگه هم احتمالا بنایی و نقاشی اتاقش انجام می شه و اگه خدا بخواد کارهای اساسیش تموم می شه.


امروز هم، یهویی یه وبلاگ دیدم که چندتا از لباسهاش خوشگل بودن به نظرم و چندتاش رو به صورت اینترنتی سفارش دادم و قرار شد برام پست کنن!

 


دیروز هم رفتم آخرین سری آزمایشهام رو دادم که شامل یه آزمایش بدمزه بود که قند خون رو اندازه می گرفت که البته خیلی بعید می دونم بالا باشه، چون بعد از یه ساعت که از خوردن پودر گلوکز گذشت و رفتم خون بدم، خودم حس می کردم فشار خون و قند و همه چیم به شدت پایینه و بدنم داره یخ می زنه. 


پسرک هم کم و بیش تکون می خوره. اما تکونهاش زیاد نیست واقعا. گاه گاهی یه خودی نشون می ده و یه دستی تکون می ده و می ره. نمی دونم باید نگران باشم یا لازم نیست.

 

همین!

 

ساختار ذهن

 

ذهن من ساختار عجیب غریبی داره. البته شاید مال بقیه هم همینطوری باشه، اما چون کسی ازش حرف نمی‌زنه و به روی خودش نمیاره من فکر می‌کنم مال من عجیبه!


به جرات می‌تونم بگم، توی تمام اتفاقات زندگیم، خوب یا بد، تلخ یا شیرین، ذهنم تقریبا دست از وظیفه اصلیش می‌کشه و وارد یه فاز دیگه می‌شه! یعنی من فکر می‌کنم وظیفه اصلی ذهن اینه که کمک کنه اتفاقها رو خوب یاد بد، اول باور کنه و بعد هم بنشینه تحلیل کنه. ولی ذهن من این جور مواقع می‌ره توی یه حالت خلسه، سبکی و ... و اتفاقها رو برام شبیه یه رویا جلوه می‌ده، یا یه کابوس.


برای همینه که معمولا دربرابر رویدادها عکس العمل مناسبی ندارم. البته نه از دید دیگران. از دید خودم و حسهام. یعنی هیچ‌وقت توی شادترین لحظه‌های زندگیم، اونقدر که خودم انتظار داشتم شاد نبودم و توی تلخترین لحظه‌هام اونقدر که باید غمگین نبودم.


و برای همینه که معمولا راحت با اتفاقها کنار میام. راحت می‌پذیرمشون و راحت ازشون عبور می‌کنم.


راستش در مورد بچه‌دار شدن هم همین اتفاق افتاد. قبلا خیلی وقتها به این فکر می‌کردم که واااای روزی که بفهمم باردارم چه حسی پیدا می‌کنم؟ وقتی عکس‌العمل آدمها رو در مورد این اتفاق می‌دیدم فکر می کردم مال منم باید یه چیزی باشه توی همون مایه‌ها. ولی این جوری نبود. خوشحال شدم. ولی همون قدر که آدم از تصور کردن یه رویای شیرین خوشحال می‌شه.


فکر می‌کردم واااااای وقتی اولین بار صدای قلبش رو بشنوم، وقتی اولین بار حرکتهاش رو حس کنم و ...

همه‌ی این لحظه‌ها رو دوست داشتم. همه‌ی این لحظه‌ها، لحظه‌های قشنگی بودن، اما حس من بیشتر شبیه آدمی بود که داره از بیرون به این صحنه‌ها نگاه می‌کنه. مثل آدمی که نشسته جلوی تلویزیون و داره یه فیلم قشنگ می‌بینه.


اعتراف می‌کنم که توی تمام این شیش ماه هیچ وقت نتونستم یه رابطه‌ی واقعی با این موجود درونی پیدا کنم، خیلی وقتها باهاش حرف زدم، براش شعر خوندم، کتاب خوندم، قربون صدقه‌اش رفتم و ... ولی راستش هیچ وقت باورش نکردم.

 

 

دیشب اما برای اولین بار، موقع خواب، وقتی چشمهام گرم شده بود ولی هنوز خوابم نبرده بود، وقتی نه خیلی خواب بودم و نه خیلی بیدار، وقتی دستش رو آورد و گذاشت روی شکمم و محکم فشارش داد، برای اولین بار باورش کردم. باور کردم که همه چیز واقعیه. باور کردم که یه آدم کوچولو اون توئه و تنها چیزی که بین دستهامون فاصله انداخته پوست بدنمه.


دیشب برای اولین بار توی زندگیم، یه اتفاق رو باور کردم نه اینکه فقط بپذیرمش و این حس برام اونقدر عجیب بود که دلم خواست اینجا بنویسمش و برای خودم ثبتش کنم، حتی اگه هیچ کس نفهمه که دارم از چی حرف می‌زنم...

   

پنج ماه فرت!


یادم نمیاد هیچ وقت مث این روزها درگیر شمردن روزها بوده باشم.


این روزها هر هفته منتظر سه‌شنبه‌ام. سه‌شنبه‌هایی که هیچ وقت دوستشون نداشتم و حالا شدن روزهای محبوب زندگی من. چرا که هر سه شنبه یه هفته به هفته‌های زندگی پسرک اضافه می‌کنم و با هیجان بالای دفتر کوچکی که براش درست کردم، می‌نویسم: "پسرم، یه هفته بزرگتر شدی..."

 

این روزها هر ماه منتظر بیست و دومم. بیست و دومهای نازنینی که با رسیدن هرکدومشون پسرک یک ماه بزرگتر می‌شه و فاصله ما از نگاه پسرک، فاصله ما از گریه‌ها و خنده‌های پسرک، فاصله ما از به آغوش کشیدن و بوسیدن پسرک و ... یک ماه کمتر می‌شه.

     

قایم موشک!

  

راستش دلم نمی‌خواد پسرک مثل خودمون آروم و بی‌سروصدا باشه. دلم می‌خواد شلوغ باشه و شیطون و بلا و بازیگوش. دلم می‌خواد دادمون رو دربیاره بسکه از دیوار راست بالا می‌ره. مهم نیست که دیگران چی فکر می‌کنند. دلم می‌خواد پسرک شاد شاد شاد باشه با کودکی‌ای که فقط و فقط به کودکی کردن بگذره...

 

پسرک اما هنوز که شیطون نشده. با اینکه بیشتر از دو هفته است کم و بیش حرکتهاش رو حس می‌کنم اما حرکتهاش بیشتر شبیه قایم موشک بازی کردنه تا شبیه لگد ردن و گرگم به هوا!