دعوا


توی سرم هزارتا فکر پیتی کو پیتی کو می کنن.

 

از فکر شام شب گرفته تا فکر جواب آزمایشها که امروز و فردا میاد. از فکر اختراع یه بازی جدید برای علی گرفته تا فکر خریدن "شاملا". 


این دو روز اخیر رو اصلا دوست نداشتم. اعصاب خودم رو هم نداشتم چه برسه به اینکه علی خوش اخلاق و آروم هم یکسره بخواد بدقلقی کنه.

 

فقط دلم می خواست یه جای ساکت پیدا کنم و بشینم فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم.


راستش از شما که پنهون نیست دیروز فقط دلم می خواست یکی رو پیدا کنم که باهاش دعوا کنم. هربار که علی غذاش رو تف می کرد و می گفت: "نه نه نه" عصبیتر و عصبیتر می شدم. راستش سر همین یک کمی هم دعواش کردم. ولی کم بود دعوای بیشتر دلم می خواست. داد و بیداد دلم می خواست.


تا اینکه علی شروع کرد به یه بازی پر سروصدا. یه چیزی تو مایه های پرت کردن ماشینهاش روی زمین و دست زدن برای خودش! اگه فکر می کنین این بازی پرسروصدا شد عامل یه دعوای درست حسابی درست فکر می کنین. البته که نه با علی.


علی داشت بازی می کرد که یکی اومد محکم کوبید به در. همسایه پایینی بود. با توپ پر اومده بود. خداییش این یکی دیگه از تحملم خارج بود. تا کوچیکترین سروصدایی می کنیم، تا دوتا دونه گردو می شکونیم تا یه ذره بدو بدو می کنیم سریع چادرش رو می اندازه روی سرش و میاد بالا. دفعه های قبل با احترام برخورد می کرد و منم با احترام باهاش برخورد می کردم. اندفعه ولی بد حرف زد و بد حرف زدم. داد زد و داد زدم.


تا حالا هیچ وقت توی زندگیم این مدلی دعوا نکرده بودم. ولی وقتی رفت آروم شده بودم. حالم بهتر بود.

   

بعد که رفت علی گوشی رو آورد داد دستم و هی به گوشی اشاره می کرد و هی به در خونه. فکر کنم منظورش این بود که زنگ بزن برای بابا متین تعریف کن چی شده.