یک نفس عمیق...


قراره دوشنبه ببینمش. بعد از ده سال. از دیشب شوق و دلتنگی همزمان ریخته توی دلم. می‌رم در کمد لباسهام رو باز می‌کنم و مانتوهام رو نگاه می‌کنم. یکی دوتاشون رو پرو می‌کنم. مانتوهایی که تا دیروز همه‌شون خوب یا حداقل معمولی بودن، به نظرم بی‌ریخت و به دردنخور میان.


امروز می‌رم یه مانتوی شیک می‌خرم. شاید حتی کفش و روسری هم بخرم.


اون قدیمها هم همینطور بود. با اینکه خودش آدم ساده‌ای بود، اما من هروقت که قرار بود ببینمش از شب قبلش به هول و ولا می‌افتادم. هیچ وقت یادم نمی‌ره که با چه وسواسی مانتوم رو اتو می‌کردم و شلوارم رو خط می انداختم.  


باید یه هدیه هم براش بخرم. یه چیزی که همه احساسم رو بهش نشون بده.


هیچ جوری نمی‌تونم همه احساسم رو بهش بگم. هیچ وقت نتونستم. شاید بتونم براش از دلتنگیهام بگم. از خوابها و رویاهام بگم، از شوقی که برای دیدنش داشتم بگم، اما محاله بتونم از همه‌ی احساسم براش بگم.


شاید نتونم براش بگم، ولی شک ندارم که خودش درک می‌کنه. درک کردن کاریه که خیلی خوب بلده.

 

...

..

.

 

هفته‌ای که گذشت


یه هفته اضطراب و استرس بی‌وقفه، خودم و زندگیم رو فلج کرده بود. نه می‌تونستم دلیلش رو پیدا کنم و نه می‌تونستم کاری کنم که حالم رو بهتر کنه. از صبح که بیدار می‌شدم دلم شروع می‌کرد به شور زدن تا شب که سرم رو می‌ذاشتم روی بالش و دلشوره تبدیل می‌شد به کابوس.


دلم برای خودم می‌سوخت، ولی برای متین بیشتر که هر شب میاد و با یه مستانه ی درب و داغون مواجه می‌شه.


تنها شبی که یک کمی آرامش داشتم، دوشنبه شب بود که رفتیم مهمونی و کنار دوستهای مهربونمون بودیم و دو تا فرشته‌ی کوچولو هم بودن که وجودشون آدم رو سرشار از عشق و آرامش می‌کنه. حسن ختام مهمونی هم یه دم کرده گیاهی آرامش‌بخش بود به اسم "ورون" که باعث شد اون شب رو بدون اضطراب و کابوس بخوابم.


دیشب اما بالاخره منبع استرس رو کشف کردم. هفته پیش برای پدربزرگم که اصفهانه اتفاق بدی افتاده بوده و این یه هفته حالش خوب نبوده. دیشب مامان و بابا رفتن اصفهان و وقتی با خود پدربزرگ صحبت کردم و مامان هم گفت که مشکل تقریبا حل شده، یهو دلم آروم گرفت.


بعد از یه هفته، چشیدن دوباره آرامش طعم لذت‌بخشی داره...

 

 

نسخه

 

وفتی یه کسی کاری می‌کنه که تو فکر می‌کنی کار درستی نیست، شروع می‌کنی به نصیحت کردنش. مستقیم یا غیرمستقیم سعی می‌کنی براش نسخه بپیچی. اگه اون آدم از یه حدی بهت نزدیکتر باشه، ممکنه روشهای دیگه‌ای پیش بگیری. تهدیدش کنی، باهاش دعوا کنی و ...


یهو اون آدم برمی‌گرده و بهت می‌گه تو جای من نیستی، اگه جای من بودی بهت می گفتم.


دهنت بسته می‌شه. دیگه هیچی نمی‌گی. ولی توی دلت بهش می‌خندی و می‌گی من هیچ‌وقت یه همچین کاری نمی‌کنم!


بعد یه روزی، یه روزی خیلی نزدیک، جای تو و اون آدم با هم عوض می‌شه. سرگردون می‌شی. مستاصل می‌شی. نمی‌دونی چی کار باید بکنی. اون آدم میاد و روش خودش رو بهت پیشنهاد می‌کنه. مقاومت می‌کنی و پیشنهادش رو رد می‌کنی.


دیگه چیزی نمی‌گه. ولی توی دلش بهت می‌خنده. می دونه که خیلی زودتر از اونی که فکرش رو بکنی پیشنهادش رو قبول می‌کنی و ...



لب کلام: تا وقتی که پا جای پای کسی نذاشتی، براش نسخه نپیچ!

 

دل لرزه

 

بالاخره یه روزی، یه جایی دلت می‌لرزه.

اولش فکر می‌کنی یه زلزله کوچیک چهار پنج ریشتریه مثل بقیه دل لرزه‌ها.

اما هرچی صبر می‌کنی، هرچی خودت رو می زنی به اون راه تموم نمی‌شه.

نگاه می‌کنی می‌بینی دلت ریخته. خراب شده، هیچی ازش نمونده.

دیگه نه دل‌بسته‌ای، نه دل‌داده‌ای، نه دل‌سپرده.


بی‌دل شدی... بی‌دل...

  

این یک جمله‌ی عاشقانه نیست!


از وقتی اومد و صاف نشست روبه‌روم یهو انگار زندگی یه رنگ و بوی تازه‌ای گرفت. رنگ و بوی آرامش. رنگ و بوی تازگی. سرم که از صبح درد می‌کرد بهتر شد و اضطرابم هم کمتر شد.


" این یک جمله‌ی عاشقانه نیست."  

 

در توصیف متین هم نیست. در وصف یک مرد چینیه! در واقع در وصف یک عطر چینیه! واقعا بوی متفاوتی داره و حس عجیبی به آدم می‌ده. انگار که وسط یه دشت سبز کنار یه رودخونه پر آب نشسته باشی.  آرامشش از نوع آرامشیه که طبیعت به آدم می‌ده.


شنیده بودم که چینیها به جز کپی‌برداری، توی طب سنتی و ساختن محصولات طبیعی و گیاهی هم تخصص دارن. ولی فکر نمی‌کردم تا این حد!



خلاصه از صبح تمام فکرهایی که ذهنم رو مشغول کرده بود، رنگ باخته و کمرنگ شده. فقط و فقط یه سوالی ذهنم رو مشغول کرده! چه جوری می‌تونم این عطر رو داشته باشم؟

 

دچار

 

اصلا و ابدا دلم نمی‌خواست پاییز امسال به این زودی سر برسه. اصلا و ابدا دلم نمی‌خواست به این سرعت تولدم بشه...اصلا به نظرم 29 یکی از زشت‌ترین عددهای دنیاست!


مستانه‌ی دچار بحران میانسالی شده!!!!


مرسی از تبریکهاتون. مرسی که به یادم بودین. مرسی که با وجود همه بی‌مهری‌هام هنوز به اینجا سر می‌زنین.


مستانه‌ی دچار سرخوشی عاطفی شده!!! 

 

خونه‌ی رنگی

 

دیشب دیگه ناامید شده بودیم که توی این محله‌هایی که ما دنبالشیم بتونیم خونه‌ی خوبی با بودجه‌مون بخریم. یعنی هر خونه‌ای که به پولمون می‌خورد یه مشکلی داشت. دیگه داشتیم به این نتیجه می‌رسیدیم که بریم توی محله‌های دیگه دنبال خونه. جلوی بنگاه که رسیدیم به این تصمیم قطعی رسیده بودیم که این آخرین بنگاهی باشه که می‌ریم توش و بنگاه‌دار با دلسوزی نگاهمون می‌کنه!


بنگاه‌دار یه پیرمرد بود با موهای سفید و با چهره یک کمی خشن و سختی کشیده، اما با چشمهای مهربون. به دلمون نشست. شبیه پدربزرگها بود.


مقدار پولمون رو که شنید و وقتی فهمید خونه دوخوابه می‌خوایم و دلمون می‌خواد نوساز هم باشه، نگاهمون کرد. ولی توی نگاهش نه دلسوزی بود و نه تمسخر و نه تحقیر. یه ذره نگاهمون کرد و بعد تلفن رو برداشت و با یه نفر صحبت کرد و گفت بریم.


خونه خوبی بود و محلش هم خوب بود. داخلش خوشگلتر از اون چیزی بود که توی تصورات من بود. از خونه که اومدیم بیرون نگاه متین دیگه پر از ناامیدی و خستگی نبود. نگاه من هم لابد.


تو راه برگشت نمی‌دونم متین به چی فکر می‌کرد؟

مث یه مرد داشت حساب کتاب می‌کرد که چه جوری پولش رو جور کنیم، یا مث من رفته بود توی رویای آشپزخونه‌ی سفید و قرمزش؟



مث یه آدم عاقل داشت به مشکلات احتمالی فکر می‌کرد، یا شبیه مستانه‌ی خیالباف داشت یه دکوراسیون پر از رنگهای شاد رو توی خونه می‌چید؟

  

 

البته که هنوز نه به داره و نه به بار!