
بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق بیتابی میآورد و بهار بیتاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور.
زمین هر روز رازی از عشق به بهار میداد و میگفت: "این راز را با هیچکس در میان نگذار. نه با نسیم، نه با پرنده و نه با درخت. رازها را که برملا کنی، بر باد میرود و راز بر باد رفته، رسوایی است."
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی، هر قطرهی باران و هر دانهی برف رازی.
و رازها بیقرار برملا شدن بودند و بهار بیقرار برملا کردن.
زمین اما میگفت:" هیچ مگو که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینههای فراخ میخواهد به فراخی عشق."
زمین میگفت:"دم بر نیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفهی گیلاس."
زمین میگفت:"..."
* * *
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفتهها و چه ماهها.
چه ثانیههای سرد و چه ساعتها، سخت. بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین میگفت: "عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره. عشق آتش است و دل آتشگاه اما عاشقی آن زمانی است که دل آتشفشان شود."
زمین میگفت: "رازهای کوچک و عاشقیهای ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود. راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند."
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب و جهان حیرت کرد.
نویسنده: عرفان نظرآهاری
پ.ن۱: دوستان مهربونم، عیدتون مبارک. برای تکتکتون آرزوی بهترینها رو دارم. آرزوی ایمان، عشق و آرامش. سرشار باشید...
پ.ن۲: متین نازنینم، به احترام عشق عظیمی که در سینه دارم سکوت میکنم. دستت را در دستان بگذار و چشم در چشمانم بدوز تا که بدانی چه میکشم...
پ.ن۳: خدای دوست داشتنیم، بگذار یک بار آنچه را که از تو در دل دارم فریاد بزنم. دوستت دارم. دوستت دارم. دوستت دارم. به اندازه تمام آنچه شمردنی است و شکرت میکنم به خاطر تمام داشتهها و نداشتههایم. اما چه میشود اگر این پردهها فروافتد؟
خدایا سرشارم کن از عشق و از آسمان.