آرزو



دلم می خواد برم یه عالمه پارچه نخی رنگ و وارنگ بگیرم و باهاش دامنهای پرچین رنگی بدوزم...


حالا از اینکه خیاطی بلد نیستم و چرخ خیاطی هم خونه مامانمه که بگذریم، فک کن علی بذاره من بشینم پشت چرخ خیاطی!

  

 

 

دل لرزه

 

بالاخره یه روزی، یه جایی دلت می‌لرزه.

اولش فکر می‌کنی یه زلزله کوچیک چهار پنج ریشتریه مثل بقیه دل لرزه‌ها.

اما هرچی صبر می‌کنی، هرچی خودت رو می زنی به اون راه تموم نمی‌شه.

نگاه می‌کنی می‌بینی دلت ریخته. خراب شده، هیچی ازش نمونده.

دیگه نه دل‌بسته‌ای، نه دل‌داده‌ای، نه دل‌سپرده.


بی‌دل شدی... بی‌دل...

  

رود

 

آرامش اگه ظاهری باشه و واقعی نباشه، یعنی از درون آدم، از قلب آدم سرچشمه نگرفته باشه، یعنی براساس موقعیت و شرایط بیرونی شکل گرفته باشه، اون وقت آدم دربرابر تغییر، مقاومت نشون می‌ده. می‌ترسه کوچکترین تغییری توی شرایط زندگیش آرامش ظاهریش رو بهم بریزه.


امروز که یه روز عزیز توی یه ماه عزیزه آرزو می‌کنم که همه‌مون، من، متین و همه‌ی شماهایی که خیلی دوستتون دارم، آرامش واقعی رو تجربه کنیم که مثل یه رود جاری می‌شه توی زندگیمون و همه نگرانیها و مشکلات و حتی آرامش‌های ظاهری رو با خودش می‌شوره و می‌بره...
  

 

یک بغل گل


دلم می‌خواد یکی زنگ در رو بزنه و بگه: "پیکم! یه لحظه تشریف میارین دم در؟"

بعد یه دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی کمرنگ بده دستم.

هرچی هم ازش می‌پرسم از طرف کیه؟ بگه: "نمی‌دونم. اسمش رو بهم نگفت!"

 

مسئله‌های بی‌صورت...


بعضی مشکلات هست که حتی برای بیان کردنش هم نمی‌تونی کلمه پیدا کنی. بعضی مسئله‌ها هست که هیچ صورت مسئله‌ای براشون وجود نداره که بخوای حلش کنی یا حتی صورت مسئله رو پاک کنی.

آرزو می‌کنم هیچ وقت توی زندگی درگیر چنین مسائلی نشید. 

 

آغوش باد


آرام، سبک،

             آرام، سبک،

                          آرام، سبک،



مانند پری در آغوش باد

                           و در انتظار بادی تند

                                                  که به آسمانش برساند...

  

جدی!


دلم می‌خواد شغلم رو عوض کنم.


یا بشم راهنمای آدمهای خارجی که میان تهران رو ببینن!


یا یه مغازه کتاب و اسباب‌بازی داشته باشم که یه فضایی هم داشته باشه که بچه‌ها بتونن توش بازی کنن و کتاب بخونن...