خوش شانس


متین با دوستش رفته بوده رستوران. رستورانه هم اون روز قرعه کشی می کرده. نمی دونم قرعه کشی هفتگی یا ماهانه! کلا هم یه جایزه داشته. بعد فکر می کنین کی جایزه برده؟ بعله، متین. بعد فکر می کنین چی برده؟ یه ماشین شارژی!


خلاصه که حسابی خوش به حال علی شده. البته از اولش معلوم بود علی خیلی آدم خوش شانسیه. اگه خوش شانس نبود که ما پدر و مادرش نبودیم!


فقط یه مشکل کوچیک وجود داره. اونم اینه که یادشون رفته شارژرش رو به متین بدن و فعلا ما مجبوریم نقش شارژر رو بازی کنیم و علی رو هل بدیم این ور و اون ور. که البته اینم به شانس علی ربطی نداره و مشکل ماست!

 

پانزده ماهگی

 

- حوصله اش که سر می ره خودش رو قلقلک می ده و غش غش می خنده.


- تا حالا صدای آهنگ که می شنید خودش رو تکون می داد و بشین پاشو می کرد. چند روزه صدای آهنگ که می شنوه شروع می کنه دور خودش چرخیدن. انقدر می چرخه تا سرش گیج می ره و پخش زمین می شه.


- شبها خوابش که می گیره می ره متین رو بوس می کنه و بهش دستور می ده که تلویزیون رو خاموش کنه. بعد راه می افته سمت اتاق خودش.


- بوس کردنش این مدلیه که صورت خودش رو می چسبونه به لبهای ما و با لبهاش صدای بوس در میاره.


- بالاخره مامان و بابا رو (با یک کمی اغماض) می گه. 

 

- اعضای بدنش رو تقریبا یادگرفته.


- کار کردن با موبایل من رو کاملا یاد گرفته!


- راه رفتن توی سربالایی رو تقریبا یاد گرفته ولی با سرازیری هنوز مشکل داره.

 

- امروز آخرین جلسه کلاس بادبادک بود. رفتارش و روابطش با بچه ها توی این مدت خیلی فرق کرده. اوایل از بچه های کوچیک و همسنش می ترسید انگار. الان خیلی بهتره و سعی می کنه باهاشون بازی هم بکنه. کلا هم توی این کلاسها یه دلی از عزا در آورد و هرچی دلش می خواست رنگ بازی و آرد بازی و کثیف کاری کرد.

 

خوشحال


حالم خوبه...

چون صبح علی آزمایشش رو داده و خیلی هم بی تابی نکرده.

چون متین ماشین رو درست کرده و جمعه خستگیش رو در کرده.

چون به جای خالی فنچ ها عادت کردم و سعی می کنم بیشتر مراقب مرغ عشقهامون باشم.


حالم خوبه...

چون یه فیلم خوب دیدم (پله آخر).

چون چندتا کتاب خوب برای خوندن دارم.

و خیلی چونهای دیگه.


حالم خوبه...

چون با اینکه دلیل اصلی هنوز رفع نشده ولی دلم به بودن شما و به مهربونیهاتون گرم شده.


غمگین


حالم خوب نیست.

به خاطر پرنده های کوچیکمون که بر اثر بی مبالاتی من مردن. 

به خاطر علی کوچیکمون که امروز هر دوتا دستش رو سوراخ سوراخ کردن تا ازش آزمایش بگیرن و نشد و حالا باید یه روز دیگه و یه جای دیگه دوباره بره آزمایش.

به خاطر ماشینمون که همش خرابه و متین خسته این روزها رو خسته تر می کنه.


حالم بد می شه.

وقتی یاد بغض علی می افتم و نگاه مظلومش وقتی خانوم و آقای دکتر دستش رو گرفته بودن و نمی ذاشتن تکون بخوره.

وقتی یادم می افته که حالا علی که از خواب بیدار بشه و از مبل بره بالا دیگه پرنده هاش نیستن که برگها رو بکنه و بهشون بده بخورن.

وقتی یادم می افته که هر وقت می خواستیم از خونه بریم بیرون علی با پرنده هاش خداحافظی می کرد.



حالم خوب نیست و می دونم هیچ کدوم از اینهایی که نوشتم دلیل کافی نیست برای اینکه خوب نباشم. حالم خوب نیست و می دونم همه اینها مسائل ساده ای اند که توی همه زندگیها پیش میان. حالم خوب نیست و دلیل واقعیش هیچ کدوم از اینهایی که نوشتم نیست.

 

دست از تمیزی شستن!


دلم خونه تکونی می خواد و بوی تمیزی. دلم فرشهای شسته شده و خوشرنگ می خواد. دلم شیشه های اونورش پیدا می خواد. دلم میزهای بدون جای دست می خواد. دلم کشوها و کمدهای مرتب می خواد...


اصلا اینها رو ولش کن، دلم خونه یه ذره مرتب می خواد. انقدر که وقتی متین شب اومد خونه بفهمه من صبح همه جا رو مرتب کرده بودم و حتی جارو هم کرده بودم.


ولی نمی شه. کلا خونه مون قابلیت اینکه بیشتر از یه ساعت تمیز بمونه رو از دست داده. 


هی روزگار...

  

مشهد



نگفته بودم؟ چند هفته پیش رفته بودیم مشهد. بعد از سه سال. اصلا مشهد رفتن برام شده بود یه آرزوی دور و دست نیافتنی. از این آرزوهایی که هی توی ذهنت تصویرشون می کنی بلکه کائنات دست به کار بشن و تبدیلش کنن به واقعیت.


و دست خدا و کائنات و امام رضا و مامان و بابای متین و صد البته خود متین درد نکنه که نه تنها تبدیلش کردن به واقعیت که خیلی هم قشنگتر از تصویرهای ذهنی من ساختنش.


راستش دلم خیلی برای اون حال و هوا تنگ شده. برای آرامشی که داشتم. برای غصه هایی که همشون رنگ باخته بودن و انگار که هیچ وقت نبوده بودن!


توی مشهد به علی هم خوش گذشت حسابی. کلا جاهای شلوغ و آدمها رو دوست داره. توی حرم سرش رو می انداخت پایین و بدو بدو از این سر می دوید اون سر بدون اینکه براش مهم باشه ما کجاییم و البته بین راه حواسش به نگاه آدمها و به خصوص بچه ها هم بود که اگه کسی تحویلش گرفت باهاش دوست بشه.

 

دندان...


به خاطر مشکلی که توی جنس دندونهاش هست و زود دچار پوسیدگی می شه دکتر گفته اصلا نباید شبها شیر بخوره. راستش مستاصلم که چه جوری بچه ای رو که هیچ جوری به جز شیر خوردن نمی خوابه از شیر بگیرم. حالا تازه اگه شب هم به هر شکلی بخوابونمش نصف شب که دو سه بار پا می شه و تا شیر نخوره نمی خوابه چی کارش کنم؟


راستش تنها راهی که به ذهنم می رسه اینه که هروقت شیر خورد و خوابش برد بعدش دهنش رو تمیز کنم. ولی اون هم این چند شب ممکن نشده. چون هروقت با قطره چکون بهش آب دادم یا با دستمال دهنش رو تمیز کردم دوباره از خواب بیدار شده و از اول همون بساط رو داشتم.


ولی از شما چه پنهون هیچ کدوم از اینها در برابر غصه اینکه می بینم مث بقیه بچه ها دندونهای درست و حسابی و زیبا نداره، هیچی نیست...


راستی اگه دندون پزشک اطفال خوب خواستین دکتر "مرجان سیرجانی" رو توصیه می کنم. مطبش توی سعادت آباده.