شما که غریبه نیستید...


راستش از وقتی که اینجا نوشتن رو، هر روز اینجا نوشتن رو گذاشتم کنار، یه چیزی توی زندگیم کم شد، گم شد. یه گوشه از زندگیم خالی شد. یکی از نیازهام بی پاسخ موند. نوشتن یکی از نیازهام بود. یکی از مهمترین نیازهام. توی این مدت هیچ چیز نتونست جاش رو پر کنه.

 

نه خوندن، نه سکوت کردن و نه هیچ چیز دیگه. بارها تصمیم گرفتم دوباره نوشتن رو از سربگیرم. چندبار تا چند روز سر تصمیمم موندم اما نشد. تصمیم گرفتن این خلا رو با چیز دیگه ای پر کنم، مثلا با نوشتن داستان و رمان کودک، یا حداقل ترجمه، اما نشد.

 

حالا دوباره اینجام، توی وبلاگستان سوت و کوری که صدای آدمها به سختی شنیده می شه. اما شنیده می شه.

توی وبلاگستان خاموشی که گرچه بیشتر نویسنده هاش نیستند، کمرنگ کمرنگند، اما خواننده هاش هستند، پررنگند، منتظر خوندن حرفهای تازه اند.

و من چقدر حسودیم می شه به آدمهایی که هنوز حرفهایی برای زدن دارند. به "پرنده گولو"، به "نارنجدونه"، به "مهربانو"، به "مریم اثر انگشتها" و "سیندخت" و ...

 

شما که غریبه نیستین، دلم می خواد دوباره بنویسم...