تلافی


این روزا من دچار حسهای بدی شدم. حس تنهایی، دلتنگی، روزمرگی، ترس از مرگ، کابوسهای شبانه و ...و متین به جای اینکه اوضاع رو بهتر کنه، گاهی ناخواسته اوضاع رو بدتر می‌کنه.


من می‌خواستم این هفته متین یک کمی از تنهایی رو که می‌چشم به متین بچشونم و  یه جورایی تلافی کنم و دو روز توی این هفته تا ساعت نه شب متین رو توی خونه تنها بذارم.


البته جایی رو نداشتم که برم. نمی‌خواستم مامانم اینا بویی از ماجرا ببرن و دوستهام رو هم چهارشنبه دیده بودم.


تصمیم گرفته بودم یه سر برم آرایشگاه و بقیه‌ی زمان رو هم توی ماشین یا راه‌پله‌ی خونه بمونم.


شنبه متین اونقدر خوب بود و بهم محبت کرد که از تصمیمم پشیمون شدم و حس کردم زمانهایی که با متینم اونقدر ارزش داره که نخوام یه لحظه‌ش رو هم هدر بدم.


ولی امروز دوباره متین بدون در نظر گرفتن خیلی چیزا یه تصمیمی گرفت که باعث شد منم دوباره تصمیم بگیرم این فکر رو عملی کنم.


البته این بار دیگه راه‌پله‌ی خونه رو برای موندن انتخاب نمی‌کنم چون حالا دیگه متین خبر داره و میاد در رو باز می‌کنه و می‌برتم توی خونه.


نمی‌دونم... شاید به نظر خیلیها اینکه مرد شب ساعت هشت و نه بیاد خونه خیلی طبیعی باشه... اما من نمی‌تونم و نمی‌خوام این اتفاق برام عادی و طبیعی بشه. من با متین ازدواج کردم که باهاش زندگی کنم و فکر می‌کنم برای زندگی کردن و ساختن یه زندگی زمان خیلی زیادی لازمه. خیلی بیشتر از ساعت ۹ تا ۱۲ شب...



ای کاش می‌تونستم پدرت باشم...



*    *     *

دو سالگی: "تولدت مبارک! ای کاش می‌تونستم امشب تو رو ببوسم."

پنج سالگی: "‌ای کاش می‌تونستم روز اول مدرسه تو رو برسونم."

شش سالگی: "ای کاش اونجا بودم تا به تو پیانو زدن رو یاد می‌دادم."
سیزده سالگی: "ای کاش اونجا بودم تا بهت بگم که دنبال پسرها راه نیفتی. ای کاش وقتی قلبت می‌شکست می‌تونستم تو رو در آغوش بگیرم."


"ای کاش می‌تونستم پدرت باشم."

"من هیچ کاری برای تو نکردم..."


"برای کاری که انجام دادنش ارزش داره، هیچ وقت دیر نیست.

هیچ محدودیت زمانی وجود نداره؛ هر وقت خواستی شروع کن...


می‌تونی تغییر کنی یا می‌تونی همونطوری بمونی؛ هیچ قانونی برای این چیزا وجود نداره.


می‌تونیم بهترین چیزا یا بدترین چیزا رو بسازیم. امیدوارم تو بهترینش رو بسازی و امیدوارم با چیزایی روبرو  بشی که در تو انگیزه به وجود بیاره.


امیدوارم چیزایی رو حس کنی که هرگز حس نکردی. امیدوارم با آدمایی آشنا بشی که زاویه دید متفاوتی دارن. امیدوارم طوری زندگی کنی که بهش افتخار کنی. و اگه فهمیدی که این طور نیست امیدوارم قدرتش رو داشته باشی که همه چیز رو از اول شروع کنی..."



*     *     *

بعضیا بدنیا اومدن تا در کنار رودخونه بشینن.


بعضیا رو باید صاعقه بزنه.


بعضیا باید به موسیقی گوش بدن.


بعضیا هنرمندن.


بعضیا شنا می‌کنن.


بعضیا دکمه ها رو می‌شناسن.


بعضیا شکسپیر رو می‌شناسن.


بعضیا مادر هستن.


و بعضی آدما...                       می رقصن...



منبع:‌ فیلم دوست داشتنی  The Curious Case of Benjamin Button


عطر یک فرشته!


متین جلوی تلویزیون خوابش برده. بیدارش می‌کنم و می‌برمش توی تخت. پتو رو تا پیشونیش می‌کشم بالا و خودم هم می‌رم زیر پتو.


متین توی خواب و بیداری ازم می‌پرسه: "مستانه چه عطری زدی. چقدر خوشبوئه"


من که تا حالا فکر می‌کردم این بویی که حس می‌کنم بوی عطر جدیدیه که متین خریده، تعجب می‌کنم: "من عطر نزدم. این بوی خودته."


متین رو بو می‌کنم. ولی این بوی متین نیست. لباس خودم رو هم بو می‌کنم. نه. بوی من هم نیست.


- شاید بوی گلهای نرگسه؟

- نه.


- شاید بوی عطریه که امروز توی عطرفروشی امتحان کردی؟

-نه.


- شاید...

- ...



متین خوابش برده و من در گوشش می‌گم: " شایدم عطر فرشته‌ایه که اومده بهمون سربزنه."



متین آروم نفس می‌کشه و من از فرشته می‌خوام حالا که تا اینجا اومده سه تا آرزوم رو هم برآورده کنه.


اولیش، سلامتی بابای ساره است.

دومیش، اینه که طوطیا بتونه بحرانی رو که توشه پشت سر بذاره.

سومیش،...



هفته‌ی فرهنگی!


* وقتی توی یه هفته، یه کتاب بخونی، یه فیلم ببینی، یه سریال رو شروع کنی، یه تئاتر ببینی و هر شب قبل از خواب نهج‌ا‌لبلاغه یا تفسیرقرآن رو بخونی، اون هفته می‌شه یه هفته‌ی کاملاً فرهنگی!


* ما یه هفته‌ی کاملاً فرهنگی داشتیم.


* "وانیل و شکلات" یه کتاب معمولی بود. اما به خاطر روایتش از مشکلات زندگی زناشویی و ایده‌ها و راه‌حلهاش برای این مشکلات و البته به خاطر نثر روون و زیباش چسبید.



* چند وقتی بود که دوست داشتیم "آگوست راش(august rush)" رو ببینیم اما چون دوست متین اون رو نداشت و ما هم منبع دیگه‌ای سراغ نداشتیم، نتونسته بودیم. تا اینکه هفته‌ی پیش خودمون اون رو دانلود کردیم و زیرنویسش رو بهش اضافه کردیم و تبدیلش کردیم به دی وی دی.

"آگوست راش" فیلم خاصی بود. فیلمی لطیف و زیبا درباره‌ی زندگی یه کودک پرورشگاهی که از مادر و پدرش جدا افتاده بود. اما به اینکه یه روزی اونا رو پیدا می‌کنه اطمینان داشت. یه فیلم که کلی حسهای قشنگ رو توی دل آدم زنده می‌کرد.



* درسته که هیچ چیزی نمی‌تونه جای "Lost" رو بگیره. اما توی فاصله‌ای که تا اومدن بخش بعدیش مونده دیدن سریالایی که این روزا توی هر سایت و مغازه‌ای پیدا می‌شه هم، بد نیست. "زنان افسرده (Desperate Housewives)" یه سریال کمدیه که زندگی و فرهنگ مردم آمریکا رو توی قالب طنز خیلی خوب نشون می‌ده.



* یه دوست دعوتمون کرد که "در قاب ماه" رو ببینیم و من با اینکه تمایل زیادی برای رفتن نداشتم، نتونستم دعوتش رو رد کنم و خوشحالم که این کار رو نکردم. در قاب ماه روایت زیبایی بود از عاشورا که دیدنش باعث شد مشتاق بشم که در مورد تاریخ اسلام و وقایعی که توی اون دوران اتفاق افتاده بیشتر بدونم.



* و در راستای ارتقای فرهنگی، دانلود تقویم ایرانی سال 88 رو، که تاریخ تمام جشنهای قدیم ایرانی رو توش داره، بهتون پیشنهاد می‌کنم.


* "کلام روز" هم تقریبا در همین راستا به بادبادک اضافه شده.


* دوستتون دارم.


من یا زنبور!


از در شرکت که میام بیرون دودلم که مستقیم برم خونه و به کار و زندگیم برسم یا برم یه چرخی توی خیابونا بزنم. از بچگی یکی از بزرگترین لذتهام این بوده که برم توی خیابون راه برم و مغازه‌ها و آدم‌ها رو نگاه کنم.

یه تاکسی جلوم وایمیسه. سوار می‌شم. هنوز تصمیمم رو نگرفتم.

سرچهارراه پیاده می‌شم. از جلوی دکه‌ی روزنامه‌فروشی رد می‌شم و یه نگاهی به روزنامه‌ها و مجله‌ها می‌کنم و یه نگاهی به خوراکیها.

صدای یه راننده تاکسی رو می‌شنوم که داد می‌زنه: " گلستان، گلستان"
اگه برم سوار بشم پنج دقیقه‌ی دیگه خونه‌ام.
اگه نرم ممکنه کلی معطل تاکسی بشم.


"یه دل می‌گه برو برو، یه دل می‌گه نرو نرو"


می‌ذارم دلم تصمیم بگیره. تصمیم می‌گیره چند متر دیگه هم بره بالاتر و مغازه‌های بالای چهارراه رو هم ببینه. 

یه ساندویچی جدید باز شده و یه سی‌دی‌فروشی. به هوای پیدا کردن "پابرهنه در بهشت" می‌رم تو و همه‌ی فیلمای ایرانی و خارجیش رو نگاه می‌کنم.

از اونجایی که وایسادم چشمم میفته به پاساژ نخل و یهو دلم براش تنگ می‌شه. برای وقتهایی که دوتایی با مریم راه میفتادیم و بدون اینکه چیزی لازم داشته باشیم، میومدیم توش و موقع بیرون رفتن اونقدر بارمون سنگین بود که مجبور می‌شدیم تاکسی بگیریم.  برای اون وقتهایی که با هانیه خسته و کوفته از دانشگاه میومدیم و برای اینکه خستگیمون در بره می‌رفتیم و یه چرخی توش می‌زدیم.

چقدر دلم برای هانیه تنگ شده. از آخرین باری که دیدمش چقدر گذشته؟

همون‌طور که می‌رم به طرف پاساژ توی کیفم دنبال گوشیم می‌گردم که بهش اس‌ام‌اس بزنم و یه قراری باهاش بذارم.


گوشیم توی کیفم نیست. اتفاق جدیدی نیست. توی هفته‌ی پیش سه بار گوشیم رو گم کردم. یعنی گم که نه! یه بار توی راه‌پله‌های خونه جا گذاشتمش، یه بار توی شرکت، یه بارم اصلا یادم رفته از بالای تخت برش دارم.

از وقتی عروسی کردیم گوشیم بیشتر از اینکه نقش یه تلفن رو بازی کنه، نقش یه ساعت رو داره که صبحها از خواب بیدارمون می‌کنه.


مغازه‌ی اول، عطر و ادکلنه. یه نگاه سرسری میندازم و رد می‌شم. دومی پرده‌فروشیه، رد می‌شم. سومی کتاب‌فروشیه. مثل همیشه نمی‌تونم راحت از کنارش رد شم. می‌رم تو و یه نگاهی می‌کنم. چیز جدیدی پیدا نمی‌کنم. چهارمی و پنجمی و ...

می‌رسم به یه لباس فروشی که یه لباس سه‌تیکه‌ی بامزه تنِ مانکنش کرده.

-    آقا قیمت این چنده؟
-    چهارده تومن.

عادت ندارم از بیرون لباس بخرم. پدربزرگم لباس فروشی داره و همیشه لباسهام رو با قیمت خیلی مناسب از اونجا خریدم. رد می‌شم. اما دلم برم می‌گردونه. خیلی از لباسه خوشش اومده. یه دودوتا چهارتا می‌کنم و می‌بینم اگه هر تیکه‌ش 5 تومن هم باشه می‌شه پونزده تومن.

می رم توی مغازه.


-    آقا چه رنگهایی داره؟

-    زرد و بنفش ، قرمز و خاکستری ، ...


قرمز و خاکستریش رو میاره ببینم. خیلی بامزه است.


-    اگه بخوای سیزده تومنم بهت می دم.


خوشحالم که بدون اینکه مجبور بشم چونه بزنم قیمتش رو کم کرد.


-    به مشتری قبلی دوازده تومن دادم به تو هم دوازده تومن می‌دم.


شش تا دو تومنی بهش می‌دم و لباسم رو برمی‌دارم. خوشحال می‌دوم به طرف تاکسی‌های گلستان و توی تمام راه دعا می‌کنم که لباسه برام تنگ نباشه و توش جا بشم.


*   *   *


توی آشپزخونه وایسادم و مواظب برنجم که موقع آبکشش نرسه! متین تازه از راه رسیده.

-  متین چه‌ خبر؟

جواب نمی‌ده.

-  متین با میثم حرف زدی؟

جواب نمی‌ده.

-  متین حدس بزن چی رو پیدا کردم؟


جواب نمی‌ده. فکر می‌کنم توی اتاقه و صدام رو نمی‌شنوه. بلندتر داد می‌زنم.


-  متین؟

جواب نمی‌ده. نگران می‌شم. بر می‌گردم. پشت سرمه. وایساده و زل زده بهم.

-  متین!

خیلی آروم توی گوشم زمزمه می کنه : "مستانه چقدر توی این لباس خوشگل شدی!"




و من دودلم که متین بیشتر مجذوب من شده یا مجذوب زنبورهای روی لباس؟


تغییر


پریا جان، شاید از آخرین باری که دیدمت هفت سال گذشته باشه. می‌گم شاید. چون شک دارم که یکی از اون آدمهایی که توی این هفت سال از کنارم رد شده و من توی چشمهاش یه نگاه آشنا دیدم و هرچی فکر کردم یادم نیومده که این نگاه آشنا رو قبلاْ کجا دیدم، نبوده باشی.


راستش هربار که یه دوست قدیمی یه عکس تازه به فیس بوکش اضافه می‌کنه یه غم تازه به قلب من اضافه می‌شه.


غم اینکه کسی رو که هفت سال باهاش زندگی کرده بودی و فکر می‌کردی خیلی خوب می‌شناسیش، توی هفت سال بعدی زندگیش اونقدر تغییر کرده که حتی دیگه چهره‌اش رو هم نمی‌شناسی، چه برسه به خودش و روحیاتش.



پریا جان، عکسهای تو بیشتر از همه تکونم داد. آخه هرچی بیشتر اون عکسها را نگاه کردم اثر کمتری از پریای هفت سال پیش توی اونها پیدا کردم. پریایی که اونقدر شیطون بود که تمام معلمهای مدرسه ازش شاکی بودن. پریایی که از در و دیوار مدرسه بالا می‌رفت. پریایی که ...


راستش رو بگو پریا. بگو که این خانوم محترمی که انقدر مودب توی این عکس نشسته تو نیستی پریا.


راستی کی می‌دونه مستانه چقدر عوض شده؟  کی می‌دونه مستانه‌ی هفت سال پیش با مستانه الان چقدر فرق داره؟  توی می‌دونی پریا؟


شش ماه زندگی


20 اردیبهشت 82، ساعت 2 نیمه شب:

" آقای محترم، الان دو ساعته که داریم با هم حرف می‌زنیم. اگه شما خسته نیستین، من خسته‌ام. با اجازه می‌رم بخوابم."


14 مرداد 84، ساعت 4 صبح:

" ببین، می‌ترسم بابام بیدار شه. آخه چهار ساعته پای اینترنتم. اون آدرسی رو که بهت دادم فراموش نکن. موفق باشی. خداحافظ."


26 شهریور 84، ساعت 4 بعدازظهر:

" آقا متین، ممنون از دعوت امروزتون. واقعاً خوش گذشت. حتماً توی دفتر خاطراتم یادداشت می‌کنم که امروز برای اولین بار شما رو دیدم و شش ساعت خیلی خوب رو کنارتون گذروندم."


20 مهر 84، ساعت 6 عصر:

"متین، امروز، تمام این ده ساعت با تو بودن، واقعا قشنگ و استثنایی بود. ممنون به خاطر هدیه و افطاری."


...

..

.


8 شهریور 86:

" متین جان، باورت می‌شه که من و تو الان بیست و چهار ساعته که رسماً مال هم شدیم؟"


10 مهر 86:

" متین جونم، خیلی خوشحالم که دیشب خونه‌مون موندی. هیچ‌کس نمی‌تونه  تصور کنه که سی و دو ساعت با تو بودن چقدر شیرینه."


5 فروردین 87:

" متین خوبم، تا حالا هیچ وقت اصفهان انقدر به من خوش نگذشته بود که توی این چهار روز بهم خوش گذشت. ممنون که باهامون اومدی."

...

..

.


22 دی 87:

" متینِ دوست داشتنیِ من، امروز دقیقاً شش ماهه که من و تو با همیم، نه اینکه فقط با هم باشیم، امروز دقیقاً شش ماهه که من و تو داریم با هم زندگی می‌کنیم. با هم نفس می‌کشیم، با هم می‌خندیم و با هم گریه می‌کنیم.

امروز شش ماهه که من و تو  در کنار هم از روی ناهمواریهای زندگی عبور می‌کنیم و با هم در زیباییهای اون غرق می شیم.

متین خوب من، امروز شش ماهه که من و تو داریم با هم زندگی می سازیم..."