دوچرخه سواری

  

داشتیم خوش و خرم از دوچرخه سواری برمی گشتیم و رسیده بودیم دم در خونه. پسرک به فاصله یه متر جلوتر از من بود که یهو صدای گرومپ بلندی اومد. دیدم دوچرخه افتاده و خودشم نقش زمین شده که البته اتفاق عجیبی نبود و زیاد رخ می داد. ولی سرش محکم خورده بود به در و  چشمهاش پر از اشک و درد بود و سرش یه قد یه گردو اومده بود جلو. خیلی صحنه ترسناکی بود. گرچه سعی کردم به خودم مسلط باشم و بغلش کنم و آرومش کنم، ولی گردوئه انقدر بزرگ و کبود و ترسناک بود که قلبم داشت وایمیساد. 

خلاصه که اومدیم توی خونه و کمپرس یخ و یک کم معاینه چشم و سر و مغز کردم، که خدا رو شکر چیزیش نبود و واقعا خدا بهمون رحم کرد.

 ورمش بعد از یکی دو روز کم شده ولی  نصف صورتش کبوده و کبودیه هی بیشتر و پررنگتر میشه و خودش هم به سنی رسیده که خجالت می کشه کسی اینطوری ببینتش و سعی می کنه با عینک و کلاه، نواقص رو پوشش بده!


...

  

آدم مزخرفی شدم. آدمی شدیدا وابسته به نظم کنونی زندگی که هر مسئله کوچیکی که این نظم رو بهم بزنه به شدت اذیتم می کنه. در این حد که حتی سفر رفتن هم دیگه جز اولویتها و لذتهای زندگیم نیست، چون دو روز سفر می تونه تا یه هفته نظم زندگی رو بهم بریزه و این اعصابم رو خورد می کنه. راستش به درون خودم که نگاه می کنم، شرمنده می شم ولی حس می کنم دارم شبیه می شم به پدبزرگ خدا بیامرزم  که سالها آخر زندگیش اصلا دلش نمی خواست از خونه بیرون بره.

   

عروسکهای زشت



عصر کارتون  UglyDolls رو گذاشتم باهم ببینیم. تا وسطهاش همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت که من خوابم برد. بیدار که شدم دیدم داره هق هق می کنه و چشمهاش خیسه. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود و پسرک هم درست حسابی تعریف نکرد، فقط گفت دلم براشون می سوزه.


ولی یادم افتاد که تا چندسال پیش با اکثر کارتونها همین ماجرا رو داشتیم. با وال ای، با آپ، حتی فکر کنم با آپساید داون. 


پسرک عجیب احساساتیه و می دونم که متاسفانه خیلی وقتها احساساتش رو خوب درک نمی کنم و باعث رنجشش می شم.