آدم مزخرفی شدم. آدمی شدیدا وابسته به نظم کنونی زندگی که هر مسئله کوچیکی که این نظم رو بهم بزنه به شدت اذیتم می کنه. در این حد که حتی سفر رفتن هم دیگه جز اولویتها و لذتهای زندگیم نیست، چون دو روز سفر می تونه تا یه هفته نظم زندگی رو بهم بریزه و این اعصابم رو خورد می کنه. راستش به درون خودم که نگاه می کنم، شرمنده می شم ولی حس می کنم دارم شبیه می شم به پدبزرگ خدا بیامرزم که سالها آخر زندگیش اصلا دلش نمی خواست از خونه بیرون بره.
اتفاقا پدربزرگ خدابیامرز منم همین طوری بود...
وبلاگ قشنگی دارین، خیلی جاها حرف دل منو بیان کردین...