مدرسه‌ی مجازی


معلم امسال پسرک کمی تا حدودی اینفلوئنسره و برای اینکه برای صفحه‌اش محتوا تولید کنه و چیزی برای ارائه داشته باشه، مرتب برای اینها بازی‌های آموزشی مختلف و مسابقات بامزه و ... طراحی می کنه و خلاصه با اینکه از نظر من مثل خیلی از اینفلوئنسرها زندگی و معلمیش رو اغراق شده به نمایش می‌ذاره ولی خوبیش اینه که کلاسهاش حسابی برای بچه ها جذاب و لذت بخشه و  با وجود تمام سختی‌های آموزش مجازی بچه‌ها یا حداقل پسرک هر روز صبح با علاقه از خواب بیدار می‌شه و سرکلاسهاش حاضر می‌شه.

  

البته که موقع نوشتن تکلیف که میشه، هیچ شوق و علاقه‌ای وجود نداره و تکالیفش رو به سرسری‌ترین و بدخط‌ترین حالت ممکنه انجام می ده و می‌فرسته و معلم هم هر روز براش پیام می ‌ذاره که آفرین عالی انجام دادی پسرم!!!

  

این هم خلاصه‌ای از اوضاع ما در سال تحصیلی که گذشت.


  

شکوفا


شکوفا شدن در قرنطینه 



پ.ن: طراحی بکگراند با گواش اثر من و پسرک، خوشنویسی پسرک، فوتوشاپ من!





تو کیستی که این چنین مرا دچار کرده ای؟

  

نمی دونم اقتضای سنش هست یا نه.  ولی خیلی بدون تمرکزه. یعنی برای نوشتن یک صفحه مشق ده بار از سر میز بلند میشه، خوراکی می‌خوره، آهنگ می‌ذاره،  یه چیزی پیدا می‌کنه باهاش ور بره، بازیگوشی می‌کنه، می‌ره سر کشوها و وسایلش رو بیرون می‌ریزه  و خلاصه آخرش به خاطر طولانی شدن کارهاش هم خودش اذیت می‌شه هم من. 

فقط هم موقع مشق نوشتن این طوری نیست. کلا تمام کارهاش همین‌جوریه. یک دلیل اصلیش شاید اینه که می‌خواد از همه چیز سردربیاره. یعنی اگر کوچکترین صدایی بیاد تا نفهمه چی بود و از کجا میاد دست برنمی‌داره، بارها شده وقتی خوابه من و متین آروم در مورد یه چیزی با هم حرف زدیم و تا دیده داریم آروم حرف می‌زنیم و دقیق نمی‌فهمه چی می‌گیم از خواب بلند شده اومده ببینه چه خبره!

  

البته که این خصوصیتش با اینکه ظاهرا زیاد خوب نیست، خوبی‌هایی هم داره. مثلا اینکه بارها آدمها رو از آسانسور نجات داده! چون توی کل آپارتمان تنها کسی بوده که صدای زنگ آسانسور رو شنیده!

    


در حال تعمیر لپ تاپ وسط خوندن درس فارسی و همزمان آواز خوندن




آینه چون نقش تو بنمود راست!

    

پسرک امسال به طور عجیبی یه روند جهشی توی رشدش داشته. در خیلی زمینه ها. به طوری که من کاملا موقع حرف زدن و بحث کردن باهاش حس حرف زدن با یک آدم بزرگ رو دارم و از اون طرف به طور عجیبی هم، لجباز و "حرف فقط حرف خودم" شده و این کارم رو حسابی سخت کرده. بدتر از اینکه من کم صبرتر و کم حوصله تر و پر استرس تر از همیشه هستم و از در و دیوار شهر هم که غم می باره...

  

امروز بهش گفتم چرا وقتی عصبانی میشی فلان کار رو می کنی؟  گفت از خودت یاد گرفتم و گرچه عکس العمل من موقع عصبانیت دقیقا همون عکس العمل نیست ولی واکاوی درونیم نشون داد، حرفش درسته و ریشه رفتارش دقیقا ریشه توی رفتار خودم داره و خدا می دونه چقدر حالم بده از شنیدن این حرف و از روبرو شدن با واقعیت درون خودم...

    

دوچرخه سواری

  

داشتیم خوش و خرم از دوچرخه سواری برمی گشتیم و رسیده بودیم دم در خونه. پسرک به فاصله یه متر جلوتر از من بود که یهو صدای گرومپ بلندی اومد. دیدم دوچرخه افتاده و خودشم نقش زمین شده که البته اتفاق عجیبی نبود و زیاد رخ می داد. ولی سرش محکم خورده بود به در و  چشمهاش پر از اشک و درد بود و سرش یه قد یه گردو اومده بود جلو. خیلی صحنه ترسناکی بود. گرچه سعی کردم به خودم مسلط باشم و بغلش کنم و آرومش کنم، ولی گردوئه انقدر بزرگ و کبود و ترسناک بود که قلبم داشت وایمیساد. 

خلاصه که اومدیم توی خونه و کمپرس یخ و یک کم معاینه چشم و سر و مغز کردم، که خدا رو شکر چیزیش نبود و واقعا خدا بهمون رحم کرد.

 ورمش بعد از یکی دو روز کم شده ولی  نصف صورتش کبوده و کبودیه هی بیشتر و پررنگتر میشه و خودش هم به سنی رسیده که خجالت می کشه کسی اینطوری ببینتش و سعی می کنه با عینک و کلاه، نواقص رو پوشش بده!


عروسکهای زشت



عصر کارتون  UglyDolls رو گذاشتم باهم ببینیم. تا وسطهاش همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت که من خوابم برد. بیدار که شدم دیدم داره هق هق می کنه و چشمهاش خیسه. نمی دونم چه اتفاقی افتاده بود و پسرک هم درست حسابی تعریف نکرد، فقط گفت دلم براشون می سوزه.


ولی یادم افتاد که تا چندسال پیش با اکثر کارتونها همین ماجرا رو داشتیم. با وال ای، با آپ، حتی فکر کنم با آپساید داون. 


پسرک عجیب احساساتیه و می دونم که متاسفانه خیلی وقتها احساساتش رو خوب درک نمی کنم و باعث رنجشش می شم.

  

چسبندگی


 راستش اینه که یکی از نیازهای اساسی زندگی من نیاز به تنهاییه. نیاز به اینکه روزی حداقل یک ساعت واسه خودم تنها باشم و خلوت خودم رو داشته باشم. حالا دو سه روز اگه فرصتش پیش نیاد و نتونم این خلوت رو واسه خودم فراهم کنم یه جوری می تونم تحمل کنم ولی الان دقیقا 20 روزه که یه ربع هم واسه خودم تنها نبودم. یادم نمیاد هیچ وقت توی زندگیم یه نفر انقدر بهم وصل بوده باشه. حتی دو سال اولی هم که به دنیا اومده بود یه چند ساعتی وسط روز می خوابید. ولی الان دقیقا 20 روزه که صبح با من بیدار شده و شب با من یا بعد از من خوابیده. 20 روزه که هرجا رفتم همراهم بوده. رفتم سرکار، باهام اومده. رفتم آشپزخونه با هم اومده. رفتم توی اتاق باهام اومده و ...

  

خدایا ناشکری نمی کنما. خیلی خیلی شکر برای بودنش، خیلی مراقبش باش که هیچی توی دنیا بدون اون برام معنا نداره. فقط خواستم یک کم درددل کرده باشم. 


الان که دارم اینجا تایپ می کنم هم وایساده به آینه شکایت می کنه که من اصلا و ابدا از مامانم راضی نیستم و مامان اصلا برای من وقت نمی ذاره!