ورزش و عزاداری

 

من و متین از بعد از آشناییمون روند رو به رشدی داشتیم (البته از نظر وزنی ) و این روند بعد از عقدمون سرعت وحشتناکی به خودش گرفت. اونقدر که توی این مدت هر دومون حدود هشت کیلو سنگینتر شدیم.

البته این موضوع در مورد متین مشکل حادی رو ایجاد نکرد. چون متین قبلش خیلی لاغر و چِغِره بود و کلی هم پیش دکتر تغذیه رفته بود که وزنش یک کم بالا بره و حالا تقریباً وزنش طبیعی شده.

ولی خوب در مورد من که از اول چاق بودم، ‌این وضع تا حدودی فجیع به نظر می‌رسه.

یک ماه پیش با متین تصمیم گرفتیم که سرعت این روند رو به صفر و در حالت ایده‌آل به مقادیر منفی کاهش بدیم. از اون به بعد دیگه صبحونه‌ی شرکت و تنقلات وسط روز تعطیل شد و قرار شد ورزش و پیاده‌روی هم جز برنامه‌مون باشه. اما من تنبل‌تر از اونم که همین‌طوری بلند شم. ورزش کنم. این بود که رفتم باشگاه ثبت‌نام کردم تا حداقل به خاطر پولی که دادم مجبور شم یه خورده ورزش کنم ( بهتون نگفته بودم که من یه اصفهانی اصیلم؟ )

از اون ‌جایی که اصلاً از این ورزشهای زنونه مثل بدنسازی و ایروبیک خوشم نمی‌آد، توی کلاس بسکتبال اسم نوشتم.

کلاس خیلی خوبیه. کلی روحیه‌ام رو عوض می‌کنه. از بچه‌های هشت نه ساله داره تا دخترای بیست و هفت هشت ساله.

روحیه‌ی شاد و زنده‌ی بچه‌ها و معصومیتی که توی نگاهشون هست تاثیر قشنگی روی من می‌ذاره. علاوه بر اینکه خود ورزش کردن هم به شاد کردن آدم کمک می‌کنه.

خودم قشنگ حس می‌کنم که از وقتی می‌رم ورزش آروم‌تر شدم. میزان حساسیتم کمتر شده. اتفاقای ناراحت کننده‌ی دور و برم کمتر اذیتم می‌کنه. به متین  کمتر گیر می‌دم و کمتر اذیتش می‌‌کنم. و از همه مهمتر،‌ از اون غول سنگینی که هر روز صبح موقع بیدار شدن روی سینه‌ام می‌نشست و بلند شدن رو برام سخت می‌کرد خبری نیست.

 

راستی تا یادم نرفته، اگه توی عزاداریهای محرم دنبال یه جایی می‌گردین که به جای شلوغ بازی و مداحی و سینه‌زنی‌های طولانی و خسته کننده، بهتون آرامش بده و یه حس معنوی قشنگ، یه فرصت برای خلوت کردن با خدا و معرفت و شناخت بیشتر، می‌تونین شب تاسوعا و شب عاشورا ساعت هشت بیاین بنیاد زینب کبری -  خیابان پاسداران ، خیابان اقدسیه ، کوچه نیلوفر ، ‌شماره 8- با سخنرانی دکتر م. برگزار کننده‌ی مراسم کانون نشانه.

اگه سوالی داشتین یا اطلاعات بیشتری خواستین کامنت بذارین،‌حتماً جواب می‌دم.

 

... و بالاخره برف بازی

این پست از خونه متین ارسال میشه
همون طور که بهتون قول داده بودم امروز آویزون شدم به متین و خودم رو انداختم خونشون
البته نه به صرف ناهار و عصرونه، بلکه به صرف شام و  و صبحونه که مطمئناً لطف بیشتری داره.

 

از صبح دوباره گیر دادم به متین که دلم بیرون می‌خواد. تازه بازم درس عبرت نگرفته بودم و همون جای قبلی و سرسره بازی و ...
البته توجیهم این بود که امروز دیگه نه از برف خبری هست و نه از باد.
اما خوب متین که نمی‌تونه سر موقع جایی باشه، اونقدر دیر اومد که باز هم برف بود و هم باد.

*‌*‌*

مستانه خانوم بعد نوشتن چند سطر بالا از ادامه کار صرفنظر کرده و کار رو به من سپردند!

بعله... طبق اظهارات خودشون ایشون بالاخره امروز هم به هر ترفندی شده، تونستن آویزون خونه ما بشن!
امروز هم جای همه دوستان خالی، با پیشنهاد مستانه جون رفتیم سمت همون جهنم سردی که اوصافش رفت!
البته من وقتی از خونه خودمون راه افتادم و رفتم به سمت خونه مستانه اینا، گفتم ای ول... الان میرم خونه گرم و نرم می شینم و استراحت و کلی حال و حول گرم. بعد که خانوم خانوما با مریم خانوم (خواهر خانوم گرامی) اومدند پایین و سوار شدند و فرمودند مقصد کجاست، بنده نه راه پیش داشتم نه راه پس
خلاصه...
بعد از گذر از کلی پیچ و خم به وعدگاه رسیدیم. اینبار از اون باد وحشی خبری نبود، اما سردتر از دفعه قبل بود و شلوغ!

آدمای زیادی اومده بودند و ثابت شد که مستانه جون واقعاً یه تخته‌ش کم نیست!
آدمای برف ندیده، با کلی وسایل و تجهیزات پیشرفته از جمله تکه‌های ایرانیت، تیوپ، پلاستیک و حتی سینی و  امکانات رفاهی مثل چوب، گازوییل و فلاکس چای اومده بودن از تفریحات سالم بهره ببرن!
پیست(!!)هایی ساخته بودند تووووووپ! هر کس با هر وسیله‌ای که در دسترس بود، اسکی می‌کرد و حالش رو  می‌برد.

مستانه جون واسه من یه پلاستیک با آرم ایرانسل تهیه دیده بود، خودش هم به وسیله‌ای مشابه مجهز شده بود، مریم خانوم هم که سینی به زیر با سرعتی غریب اسکی می‌فرمودند. هیجان خاصی حکمفرما بود و لذتی عمیق از برف و یخبندان و بی حسی اندام و ...

تا حد مرگ که یخ زدیم و خندیدیم و لذت بردیم و تصادف کردیم و چپ کردیم بالاخره راضی شدیم که برگردیم.
اینبار خودم ماشین آورده بودم و هیچ نگران ایاب و ذهاب نبودیم! اما همین ماشین برگشتنه مکافات شد و توی برف گیر کرد و آخر سر هم با لگدی که مستانه بهش زد، از توی برف بیرون اومد و خداوند یک بار دیگه زندگی ما رو از خطر حتمی نجات داد.


در برگشت هم تونستم مامان و بابای مستانه رو اغفال کنم و مستانه رو قاپ بزنم، بیارم خونه خودمون که از هر جهت امن تره .

سرما

من یه چیزی رو اصلا نمی‌فهمم. اینکه ما کجا داریم زندگی می‌کنیم واقعاً؟

چون اگه اون چیزی که تو تلویزیون و اخبار می‌گه راست باشه که گاز تهران اصلاً با قطعی مواجه نیست. پس چرا ما الان دو روزه گاز نداریم؟

اگر هم تلویزیون دروغ می‌گه خجالت نمی کشه؟

تازه کاش قضیه به همین جا ختم می‌شد. آب و برقم گاه گاهی میان یک سری بهمون می‌زنن و می‌رن.

خلاصه ما داریم یخ می‌بندیم. اگه دیگه ما رو ندیدین حلالمون کنین

دیشب زنگ زدیم به 194. می‌گیم آقا گازمون قطع شده. بعد اینکه کلی آدرس گرفت و پرس و جو کرد، می‌گه حالا اینجا که می‌گین کجا هست؟

ما هم گفتیم، بی خیال آقا، ببخشید مزاحم شدیم.

 

یه بخاری برقی کوچیک از اون زمانا برامون مونده که آوردیمش توی یکی از اتاقا و هممون جمع شدیم توی اتاق. زندگیمون شده مثل اون وقتها که کرسی می ذاشتیم و همه دور کرسی جمع می شدیم و مامان بزرگ برامون قصه می گفت.

قصه ی خاله سوسکه، قصه ی سلطان مار...

یادش بخیر. اون موقعها خونه ما فقط یه اتاق توی خونه ی مامان بزرگ بود ولی همون روزا جز قشنگترین روزای زندگی من بود.

 

یکشنبه که با متین رفتیم شهرکتاب با توجه به لیست کیوان کتاب مرشد و مارگاریتا رو خریدم و این چند روز تعطیلیم رو باهاش پر کردم. کتاب عجیبیه و متفاوت با خیلی از کتابها. اما هنوز نمی‌تونم نظر قطعیم رو راجع بهش بگم.

پرده‌ی نئی بهرام بیضایی رو هم برای متین خریدم و بالاخره متین داره بعد از مدتها یک کتاب می‌خونه و من از این بابت واقعا خدا رو شکر می کنم.

 

دلم خیلی برای متین تنگ شده. نمی دونم این روزا چرا نمی‌تونیم همدیگه رو ببینیم. شاید از بس هوا سرده بیرون رفتن برامون سخت شده. توی این سرما و بی گازی هم که نمی‌تونم بگم متین بیاد اینجا.

پس فقط می‌مونه یک راه. اونم اینه که من برم خونه‌ی متین.

من از همین جا به متین جونم و مامان جونش سلام عرض می‌کنم  و فردا خودم رو به صرف ناهار و عصرونه دعوت می‌کنم منزلشون 

 

تعطیلی

بالاخره این دو روز تعطیلی هم به سلامتی تموم شد. به من که خیلی خوش گذشت . به شما چی؟

نمی دونم چمه این روزا. به قول مامان خانومی می گه یا خوشی زده زیر دلت یا خل شدی. شاید راست می گه. شایدم...

آخه من که چیز زیادی نمی خوام. فقط یک کم آزادی می خوام. حالم بهم می خوره از اینکه باید برای همه کارم جواب پس بدم. برای کتاب خوندنم، برای فیلم دیدنم، برای بیرون رفتنم، برای هر چیز کوچیک و بزرگی که می‌خرم.

بابا به خدا من بزرگ شدم، من ازدواج کردم، من ...

خلاصه این اتفاقها که البته می تونین مشکلات تقویم زنونه رو هم بهش اضافه کنین، باعث شده بود این دو روز حالم خیلی بد باشه. همش احساس خفگی می‌کردم.

متینم که نبود. رفته بود پیش طوطیا برای امتحان امروزش باهاش کار کنه. شارژ هم نداشت و من هرچی اس‌ام‌اس می‌زدم که اقلا یه ذره باهاش دردودل کنم فِیل می‌شد.

دیگه وقتی متین برگشت خونشون و تلفن زد هرچی تو دلم بود خالی کردم سر متین بیچاره.

می‌دونستم گناه داره. می‌دونستم تا صبح می‌شینه گریه می‌کنه و خوابش نمی‌بره ولی حالم خیلی بد بود. دلم خیلی پُر بود.

امروز هم که خوشبختانه تعطیل نیست و من و متین اومدیم شرکت و در حال وبلاگ نوشتن و چت و ایمیل خوندنیم.

خوب تقصیر ما چیه؟ تقصیر رئیس کوچیکس که تعطیلات خیلی بهش خوش گذشته و هنوز بعد دو هفته سر و کله‌اش پیدا نشده.

روزای برفی با تو ...!

امروز صبح مستانه توی شرکت بهونه بیرون رفتن کرده بود. هرچی من می‌گفتم آخه خانوم من! توی این سرما و برف و بوران کجا بریم؟ می‌گفت نه. من دلم بیرون می‌خواد. پیشنهاد دادم بریم پارک خاطره. جایی که کلی خاطره‌ی غم و شادی توش ساختیم.  گفت نه. بریم شهر کتاب. در ضمن هرچی بیشتر هم برف بیاد بیشتر دوستت دارم و اگه برف نیاد....! گفتم باشه. هر چی شما بگی. بعد گفت نه. شهرکتاب رو همیشه میشه رفت. توی این برف، من یه جایی رو می‌شناسم می‌تونیم بریم سرسره بازی توی برف! همین‌طوری خیره خیره توی چشماش نگاه کردم و پرسیدم دیزین؟ توچال؟ پارک آبی؟ سرزمین عجایب!؟ بام تهران؟  گفت نه! هیچ‌کدوم! یه جایی که تا حالا نرفتیم(!) یه جایی بعد بلندترین برجای تهران رو کوهپایه‌های البرز! گفتم مطمئنی میشه توش سرسره بازی کرد؟ گفت آره!

خلاصه حدودای ساعت 2:30 بعدازظهر، بعد از این که کارای شرکت رو راس و ریس کردم و امور رتق و فتق شد، راه افتادیم. البته قبل رفتن یه کدورت مختصر راجع به طوطیا خانوم ایجاد شد که شکرخدا برطرف شد. از شرکت که داشتیم می‌اومدیم بیرون، برف ریز شدیدی باریدن گرفته بود و مستقیم توی صورتت می‌زد. طوری که نمی‌شد مستقیم رو به رو رو نگاه کرد و ناچار بودی سر در گریبان ببری!

 خلاصه یکی دو تا ماشین عوض کردیم تا رسیدیم. ماشین آخر رو که پیاده شدیم، هنوز چند قدمی مونده بود که از دنیای مدرن فاصله بگیریم که یه هو آسمون ترکید! یه لحظه خودم رو توی یکی از این فیلمای صعود از کوه توی برف و بوران دیدم. باد سرد و شدیدی می‌وزید و برف ریز و وحشی  رو به سر و صورتت می‌کوبید. باد اونقدر شدید بود که هر لحظه حس می‌کردی الانه که تو رو از روی زمین بکنه و پرواز بده. زمین... چه زمینی؟ زمینی که طوری یخ زده بود که اصلاً نمی‌تونستی بهش اعتماد کنی که بتونی قدم از قدم برداری. نه راه پس بود و نه راه پیش. هیچ تکیه گاه جسمانی‌ای(!!) نبود...

 مستانه که شدیداً ترسیده بود جیغ‌های بنفش می‌کشید و هر دومون به خاطر شوک عصبی‌ای که بهمون وارد شده بود، دیوانه‌وار می‌خندیدیم. صدای جیغ و خنده و هوهوی باد و ضربه‌های برف توی سر و صورتمون توی اون نقطه خلوت که جنبنده‌ای جز من و مستانه وجود نداشت، سمفونی وحشتناکی رو ترتیب داده بود. یه لیز خوردن ساده توی اون کوران وحشی می‌تونست، آخرین لغزشت تو این دنیا و نقطه پایان تقدیرت باشه!

 با هر زحمتی که بود، دست مستانه رو گرفتم و با خودم می‌کشیدم تا به یه نقطه امن برسیم. اما نهایتاً به چیزی بیشتر از یه وانت سواری که تو مسیر این تونل باد پارک شده بود، نرسیدیم. چندبار به مستانه اصرار کردم که سعی کنه پشت وانت بشینه و پناه بگیره که فهمیدم ترس توانش رو بریده و نمی‌تونه. دستی که کیفم رو گرفته بود رو کاملاً مرده حس می‌کردم. اما خوشحال بودم که دستای مستانه‌ی هنوز زنده‌س. چون دستکشی  که یکی از کادوهای شب یلداش بود، دستاش رو تا حدودی گرم می‌کرد.

 مستانه همچنان جیغ می‌زد و من سعی می‌کردم مواظبش باشم. اوضاع خیلی خطرناکی بود. سیلی باد وحشی صورت مستانه‌ی من رو سرخ کرده بود و دیدن چهره‌ش طاقتم رو طاق می‌کرد. از جایی که ایستاده بودیم، حدود 200 متر با آخرین برجی که بعد از اون این تونل وحشت شروع شده بود فاصله بود.

مرگ رو به چشم می‌دیدم که یه مرد از دور بهمون نزدیک می‌شد. نزدیکای ما که رسید گفت: وسایلتون رو به بدین من! گفتم شاید موقع تقسیم ارثیه‌هامونه و چاره‌ای نیست. کیف دستیم رو بهش دادم. به مستانه هم گفت خانوم شما هم کیفتون رو بدین تا راحت بتونین خودتون رو به برج برسونین. تازه فهمیدم ایشون از انحصار وراثت نیومدند و قصد کمک دارن! مستانه که کیفش رو نداد؛ منم از اون آقا تشکر کردم و گفتم نه ممنون... ما نمی‌خوایم بیایم داخل برج. ایشون هم کیف من رو بهم برگردوند و راهش رو کشید و رفت!

خلاصه با هر مکافاتی که بود، از کمترین فرصتهایی که طی اون از شدت باد واسه یه لحظه کم می‌شد استفاده می‌کردیم و کوتاه کوتاه قدم بر می‌داشتیم تا بالاخره به پشت برج رسیدیم و پناه گرفتیم...

هیچ وقت سرما رو اینطوری تا اعماق جونم حس نکرده بودم. اما توی اون شرایط فقط نگرانه مستانه بودم که نکنه خدای نکرده، زبونم لال بلایی سرش بیاد و یا خدای نکرده مریض بشه.

کم کم از جاده پایین  اومدیم و یه ماشین سوار شدیم و از مرگ فاصله گرفتیم!

سرسره بازی که....!

هنوز هم پیشنهادهای بهتری وجود داشت. شهر کتاب و  ماکت متین که قلبش از قفسه سینه‌اش بیرون زده و مستانه می‌تونه لمسش کنه و ...

اینطوری بود که یه خاطره‌ی برفی (شاید برفی‌ترین خاطره من و مستانه) شکل گرفت و با همه اضطرابهاش یاد شیرینش همیشه با ما همراه می‌مونه.

 

 

همیشه دلیل ساده ای وجود دارد!

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می‌سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.


این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می‌دانستند. کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می‌میرد.

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند و پس از ساعت ها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که در اولین یکشنبه ماه، چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود، بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند، بعضی دوربین فیلمبرداری با خود آورده و ...


دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که « پوکی جانسون ‌» نظافتچی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد. دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات (Life support system) را از پریز برق درآورد و دوشاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد ..!!

در جستجوی ...

از خونه تا جایی که سوار سرویس شرکت می‌شم، چهارصد و پنجاه و سه قدم بیشتر نیست. اما توی این سرما و برف همین چند قدم هم خیلی طولانی به نظر می‌آد. توی صد قدم اول هر چند قدمی که می‌رم بر می‌گردم ببینم ماشین هست یا نه؟ خبری نیست. تاکسی ها همه پُرند و از بقیه ماشینا هم توقعی نمی‌شه داشت.

بعد از صد قدم دیگه بی خیال می‌شم ولی با خودم فکر می کنم باید یه نقشه ای بکشم. باید یه جورایی از راه‌های عشقولانه و محبت آمیز متین رو - زبونم لال، زبونم لال - خر کنم، تا یه پرایدی پی‌کیی، چیزی برام بخره.
خداییش توقع زیادیه؟
آقای باقری، همکارم با سمندش از جلوم رد می شه، یه نگاهی می‌ندازه و راهش رو می‌کشه و می‌ره ...

هندزفری موبایل رو می‌ذارم توی گوشم و غرق می‌شم توی افکارم:

"بعضی از رابطه ها اونقدر تلخند که زهرش تا ابد باقی می‌مونه و هرچند هم که برای فراموش کردنش تلاش کنی، باز یک جوری یک جایی سر باز می‌کنه.
رابطه‌ای که ازش حرف می‌زنم یه رابطه ی دو نفره و عشقولانه نبود، بلکه یه رابطه‌ی جمعی و دوستانه بود.

دیروز یک نفر با آی دی سورنا اومد و باهام حرف زد. داشت دنبال بچه‌ها می‌گشت. دنبال اون جمع دوستانه.

سه چهار سال پیش بود که باهاشون آشنا شدم. قبل از اینکه وارد جمعشون بشم خیلی شک داشتم، خیلی دودوتا چهارتا  کردم. اما به این نتیجه رسیدم که اگه نَرَم یه عمر حسرت چیزی رو می‌خورم که نمی‌دونم چی بوده. دوستای خوبی بودن. باهم جلسات مطالعاتی و بحث و ... داشتیم. کوه و جنگل و ... می‌رفتیم.

می‌گفتن دنبال حقیقتیم، راست می‌گفتن. اما فکر کنم از مسیر اشتباهی می‌رفتن.

کم کم روابط کم و کمتر شد، یکی رفت سربازی، یکی ازدواج کرد و رفت شهرستان، یکی رفت دنبال کار، آدمهای جمع تغییر کردن، آدمهای جدیدی اضافه شدن و ...

من دیگه حس خوبی از بودن با بچه‌ها نداشتم و کم کم خودم رو کشیدم کنار.

آخرین کسی که آخرین بار دیدم، آقای دکتر بود. اون روز آخر حال بدی داشت، مست بود یا منگ نمی‌دونم. چی خورده بود یا کشیده بود نفهمیدم.

دیگه بعد از اون کلاً بی‌خیال شدم. ولی تلخی نابود شدن آدمهایی که از نزدیک می‌شناختمشون و خیلی‌هاشون رو دوست داشتم، تا ابد باقی می‌مونه.

سورنا دنبال بچه‌ها می‌گشت. کمکی بهش نکردم. نتونستم بهش اعتماد کنم. شاید یکی از خودشون بود. شاید هم یک قربانی دیگه. گاهی ازشون طرفداری می‌کرد و گاهی پشت سرشون صفحه می‌ذاشت.‌"

سرویس منتظره. مجبورم پنجاه و سه قدم آخر رو بدوم تا توی این برف جا نمونم.