شورمست


از تهران تا شورمست فقط سه ساعت راهه. البته اگه صبح زود باشه و جاده خلوت باشه.


اتوبان بابایی، بومهن، رودهن، دماوند و بعد هم فیروزکوه. از تهران تا فیروزکوه 115 کیلومتر راهه و جاده تقریباً خشک و بی آب و علفه. اما هوا خنکه و تو روزای گرم تابستون همین هم غنیمته.


نزدیکیهای فیروزکوه که می‌رسی از دور کوه‌های مه گرفته‌ای رو می‌بینی که منظره‌ی قشنگ و بی‌نظیری دارن و همش تو دلت خدا خدا می‌کنی که جاده مستقیم بره وسط این کوه‌ها!



و خدا انگار که صدای دلت رو می‌شنوه. بعد از فیروزکوه وارد این جاده‌ی مه گرفته می‌شی. یه جاده‌ی سبز و خنک و دوست داشتنی.



ظاهرا به گردنه‌ی گدوک معروفه!




از فیروزکوه تا پل‌سفید حدود 70 کیلومتر راهه ولی چون سبز و خوش آب و هواست زیاد طولانی به نظر نمی‌رسه. به پل‌سفید که رسیدی از چند نفر بپرس تا مسیر دریاچه ی شورمست رو بهت نشون بدن.


یه جاده ی خاکی حدود 4 کیلومتر با کلی منظره‌ی قشنگ.


 

شورمست دریاچه‌ی قشنگیه! شاید نه به اون قشنگی که توی عکسهاش دیده می شه ولی ارزش یه بار رفتن رو داره.



امکان قایق سواری روی دریاچه هم وجود داره.



دور و بر دریاچه چندتا آلاچیق هست و می‌شه چندساعتی رو همون جا اتراق کرد. اما اگه دنبال جای بهتری می‌گردین پیشنهاد می‌کنم برگردین پل سفید و جاده رو تا زیرآب ادامه بدین و اونجا از مردم سراغ پارک جنگلی رو بگیرین. 



پارک جنگلی یه جنگله که به اندازه‌ی جنگلهای شمال دوست داشتنیه. یه قهوه‌خونه کوچیک هم داره.



یه چیزی که توی راه برگشت خیلی توجه رو جلب می‌کنه خط راه‌آهنیه که از این منطقه رد می‌شه و ظاهرا از تهران تا ساری و گرگان می‌ره. فکر کنم نشستن توی قطاری که از لابه لای جنگل رد می‌شه خیلی رویایی باشه...



انگار گفته بودی لیلی...


نرفتم شرکت. مرخصی گرفتم و نشستم خونه که کتابم رو بخونم. دو سال پیش از نمایشگاه خریدمش. هر بار شروع کردم بخونمش نشد. هر بار تا صفحه سی چهل صفحه که خوندم نشد ادامه بدم. منم دیگه اصراری نکردم.


این دفعه هم باز سی چهل صفحه خوندم و متوقف شدم. چند روز بعد دوباره برداشتمش و ده صفحه‌اش رو خوندم. چند روز بعد ده صفحه بعدی و ...



ولی از صفحه شصت به بعد دیگه یه لحظه هم نتونستم متوقف بشم. الان هم فقط اومدم بنویسم تا ‌یک کمی اضطرابم کم شه. آره اضطراب! نمی‌دونم چمه. قلبم تند تند می‌زنه و دست و پام می‌لرزه.


مطمئنم که هیچ‌کس با خوندن این کتاب یه همچین حسی پیدا نمی‌کنه.


نمی‌دونم چی توش داره که این جوری مضطربم می‌کنه.


یه حس آشنا؟ آره. یه حس آشنا.


مستانه‌ی این قصه شبیه منه؟ آره خیلی شبیه منه.


سرنوشت مستانه؟ سرنوشت منم می‌تونست مثل سرنوشت مستانه‌ی قصه باشه. منم تا لب پرتگاهی که مستانه توی اون افتاد رفته بودم. فقط یکی دست من رو گرفت و نذاشت توی اون پرتگاه بیفتم اما هیچ‌کس دست مستانه‌ی قصه رو نگرفت.


مستانه؟ اصلاً چرا اسمش مستانه است؟ 



لواشک به روایت تصویر


خوندن این نوشته به خانمهای باردار و آدمهای شکمو توصیه نمی‌شود!



سکانس اول: ساعت 8 شب



سکانس دوم: ساعت 11 شب



سکانس سوم: ساعت 2 فردا صبح



سکانس چهارم: 3 روز بعد



سکانس آخر: 2 روز بعد



عطر حضور...


بعد از عروسی و هم‌خونه شدن روابطمون با هم خوب بود. خوب که نه عالی بود. فراز و نشیب داشت. بالا و پایین داشت. قهر و آشتی هم داشت. اما در مجموع عالی بود.


ولی هیچ‌وقت مثل اون روزای اول نشد. هیچ‌وقت نتونستیم برگردیم به روزای قبل از عقدمون. قبول که یواشکی بودن هیجان انگیزه. قبول که شناختن یه نفر که هیچ شناختی ازش نداری هیجان داره. ولی منظورم هیجان نیست. منظورم یه حس عمیقه که اون اولا بود و یواش یواش کمرنگ شد و بعد عروسی کلا محو شد.


محو شد تا دیروز.


دیروز روز خاصی نبود. مثل همه‌ی روزهای دیگه از شرکت که برگشتیم  یه کمی جمع و جور کردیم و یه استراحت کوتاه. کنار متین خوابیده بودم روی تخت و با هم حرف می‌زدیم. همزمان داشتم به این فکر می‌کردم که شام چی درست کنم.


داشتم فکر می‌کردم که یکی توی ذهنم، سرم داد زد: "بسه دیگه! یک کمی هم اینجا باش"


راست می‌گفت. روی تخت دراز کشیده بودم اما در حقیقت توی آشپزخونه بودم و داشتم توی فریزر دنبال یه چیزی می‌گشتم که واسه شام درستش کنم.


به حرفش گوش دادم. تصمیم گرفتم شام درست نکنم.


زل زدم به متین و کلماتش رو دنبال کردم.


که باز یکی توی ذهنم داد زد: "اینجا، اینجا باش"


راست می‌گفت. روی تخت دراز کشیده بودم. اما در حقیقت رفته بودم و داشتم هال رو جمع و جور می‌کردم.


به حرفش گوش دادم. سعی کردم برگردم کنار متین.


یهو حس کردم بعد از مدتها دوباره دارم می‌بینمش. حس کردم بعد مدتها دارم صداش رو می‌شنوم. حس کردم بعد از مدتها دارم لذت حضورش رو می‌چشم. 


یهو حس کردم گمشده‌ام رو پیدا کردم. همون حس عمیقی رو که از بعد عقد گمش کرده بودم.


حس حضور توی حال! نه گذشته و نه آینده...



که چشماش همرنگ آسمون بود...


گاه‌گاهی سحر فلوتش رو همراهش میاورد مدرسه و زنگهای تفریح یا حتی سرکلاس بعضی از معلمها برامون فلوت می‌زد. سحر فلوت می‌زد و سپیده هم همراهش می‌خوند.


سحر آهنگ greensleevs رو از همه آهنگها بهتر می‌زد و سپیده با صدای لطیف و دوست داشتنیش همراهیش می‌کرد:


تو کوچه‌مون

               سگِ لنگی بود
                              که چشماش
                                             همرنگ آسمون بود

ما با دست

               پر از سنگ و چوب
                                     اونو از کوچه‌مون 
                                                         می‌روندیم
تا اون سگ مهربون
                           یه روز از کوچه‌ی ما
                                                       غمگین رفت
جای پایِ لنگِ اون
                           تـــویِ ذهــنِ مــا 
                                                       بسته نقش


اون رفت و بچگی‌های ما

                                     به دنبالش از  کوچه پر زد
خـورشــیــد آرزوهـای مـا
                                     از آسمونِ سیــنه سـر زد



وقتی سپیده رفت فرانسه، وقتی سحر همراه فلوتش رفت کانادا، بچگی‌های ما هم از کوچه پر زد...



اما برعکس این روزا که خاطره‌ها همشون به شکل فیلم و عکس روی هارد کامپیوتره، خاطره‌های اون روزا زنده‌ی زنده توی قلب و ذهنمونه. خاطراتی که لازم نیست نگران پاک شدنشون باشیم...


چهارده سال پیش در چنین روزی...


تازه اسباب کشی کرده بودیم و اومده بودیم یه خونه‌ی جدید.


از اینکه بعد از 13 سال از مامان‌بزرگ و خاله راضیه جدا شده بودیم ناراحت بودم. اما یه خوشحالی عمیق توی دلم داشتم که هیچ‌کس چیزی ازش نمی‌دونست.


من یه سال بود که عاشق شده بودم. عاشق دوتا چشم روشن و درخشان. عاشق یه دل مهربون. و اون خونه‌ی جدید به خونه‌ی عشقم خیلی نزدیک بود.


و من تمام صبحها رو می‌نشستم کنار پنجره و زل می‌زدم به خیابون تا شاید عشقم بیاد و از این خیابون رد شه و من ببینمش و تمام بعدازظهرها توی سررسیدم براش نامه‌های عاشقانه می‌نوشتم و تمام شبها بعد از اینکه مطمئن می‌شدم همه خوابیدن یواشکی رمانهای عاشقانه می خوندم.


اون روزا تمام زندگی من عشق بود...

زنجبیل بانو برای شرکت توی این بازی دعوتم کرده بود. بازی قشنگیه! لطفا هرکس که چیزی از اون روزا یادشه بازی رو ادامه بده.


کانفیوزد!


دو روز بود هرچی از متین می‌خواستم می‌گفت باشه. ولی بعد یادش می‌رفت!


بهش می‌گفتم فلان کار رو بکن و شب می‌دیدم فلان کار رو نکرده. وقتی هم که بهش غر می‌زدم که پس چرا این کار رو نکردی، همه چیز رو از بیخ و بن انکار می‌کرد و می‌گفت تو اصلا یه همچین چیزی نگفتی.


اولش فکر کردم این رفتارش طبیعیه و می‌خواد از زیر کار در بره!

بعد فکر کردم طبق عادت همیشگیش می‌خواد اذیتم کنه و سرکارم بذاره!

اما وقتی با قسم و آیه مطمئن شدم واقعا چیزایی رو که بهش گفتم یادش نمیاد خیلی نگرانش شدم.


مشکل اینجا بود که همون‌قدر که من مطمئن بودم یه حرفی رو زدم، همون‌قدر هم متین مطمئن بود که من اون حرف رو نزدم و بنابراین نه فقط من نگران متین بودم، متین هم نگران من بود.


دیشب نشسته بودم توی هال و کتاب می‌خوندم. تمام حواسم پیش کتابم بود. تلویزیون هم روشن بود و داشت بیست‌و‌سی نشون می‌داد. متین خواب بود و با صدای تلفن بیدار شد و شروع کرد به حرف زدن با میثم. یعنی من حتی یه لحظه هم فرصت نکردم با متین حرف بزنم.


بعد توی حرفهاشون میثم یه خبری رو بهش داد که : "محمود فلان کار رو کرده و ..." خلاصه کلی با میثم راجع به این خبر حرف زد.


از اونجایی که خبر خیلی مهمی بود من سریع رفتم توی اینترنت تا ببینم که این خبر چقدر موثقه و دیدم جز یکی دوتا از خبرگزاریهای غیرمعتبر جای دیگه‌ای این خبر رو نزده.


به متین گفتم این خبری که میثم بهت داد خیلی معتبر نیست. ازش بپرس از کجا شنیده.


متین هاج و واج به من نگاه می‌کنه و می‌گه این خبر رو که میثم نداد. تو گفتی و منم به میثم گفتم!


هرچی به متین التماس کردم که تو رو خدا دیگه توی این یه مورد سر کارم نذار و اذیتم نکن که تحملش رو ندارم، از موضعش کوتاه نیومد و گفت لابد توی بیست و سی شنیدی و به من گفتی!


هرچی از من انکار از متین اصرار!


آخر متین رو مجبور کردم زنگ بزنه به میثم و ازش بپرسه کی خبر رو به کی داده! که میثم هم تایید کرد که خبر رو از ما شنیده!


ولی من هیچی یادم نمیومد و هنوزم که هنوزه واقعا نمی‌فهمم چی شده و چه جوری یه همچین چیزی ممکنه! چه جوری می‌شه من منبع خبری باشم که خودم تا حالا نشنیدمش؟