ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی، گاهی...


یکی توی بلندگوی دستیش داد زد: "اینجا جمع نشین. پراکنده شین."

یکی دیگه داد زد: "فرار کنین دارن میان."

یهو تمام جمعیت شروع کردن به دویدن.

دست من از تو دست متین دراومد.

دو سه قدم با جمعیت جلو رفتم.


پای متین به یه سنگ گیر کرده بود و افتاده بود.

برگشتم پیشش.

دستش رو گرفتم.

همه رفته بودن.

فقط من مونده بودم و متین و اونا!


یکیشون با باطوم زد به دست متین و گفت: "بلند شو"

یکیشون با چوب زد به پشت متین و گفت: "برو"


من شوکه اون وسط وایساده بودم و زل زده بودم توی چشماشون.

توی چشمهاشون پر از خشم بود و پر از ترس.

دلم سوخت. دلم خیلی براشون سوخت.


چه بلایی سر دلی اومده بود که می تونست جای عشق باشه؟


خانمان‌سوز بُوَد آتش آهی، گاهی    ناله‌ای می‌شکند پشت سپاهی، گاهی



تهران انار ندارد


تهران روستای بزرگی در حوالی شهرری است که باغها و درختان میوه فراوان دارد. ساکنان آن در سردابهایی زندگی می‌کنند که به لانه‌ی مورچگان می‌ماند. تهران چند محله دارد که هر یک با دیگری در جنگ و ستیز است. حرفه تهرانی‌ها خلافکاری است و فرمانروا دلخوش است که ایشان خراجگزار پادشاهند. میوه‌هایشان نیکو و فراوان است.
و به ویژه اناری دارند که در هیچ یک از شهرها نظیرش یافت نمی‌شود.



"تهران انار ندارد" فیلم جالبی بود. به قول خودشون یه فیلم "کمدی درام موزیکال مستند عشقی تجربی تاریخی اجتماعی!"


یه فیلم مستند خوش ساخت که ارزش یه بار دیدن رو داشت و حتی اگه فقط برای خنده هم به سینما برین صد برابر بیشتر از اخراجیها خنده‌دار بود!


و البته غم‌انگیز و دردناک!


خیلی حس عجیبیه وقتی فکر کنی تهران فقط توی 200 سال از یه روستا تبدیل شده به یه همچین شهری و سرعت تغییرات توی اون اونقدر زیاده که شاید اگه کسی هر ده سال یه بار هم بیاد تهران نتونه خیلی از نشونه‌های قبلی رو توش پیدا کنه!


خیلی عجیبه شهری که مامان و باباهامون توش به دنیا اومدن و بزرگ شدن با جایی که ما توش به دنیا اومدیم همنامه! ولی از زمین تا آسمون فرق می‌کنه!



یعنی شاید چندسال دیگه که بچه‌هامون شدن هم سن و سال این روزای ما وقتی عکسهامون رو نگاه می‌کنن، با تعجب ازمون بپرسن مامان اینجا دیگه کجاست؟


دلم می‌خواد هرچی می‌تونم از این شهر، از این روزا، حتی از این روزای تلخ، عکس و خاطره جمع کنم.


کاش متین راضی می‌شد من این دوربین رو بخرم و تمام این شهر رو یادگاری نگهدارم.  (دیدین تمام غزلها یه بیت‌الغزل دارن؟ بیت‌الغزل نوشته‌ی منم، همین جمله‌ی آخرش بود.)


لمس یک رویا


چند شب پیش وسط یه خواب پر ماجرا رفتم در ایوونمون رو باز کردم و دیدم پنج سانت برف توی ایوون نشسته. حالا توی خواب می‌دونستم الان تابستونه و هوا اونقدر گرمه که امکان نداره این برف واقعی باشه. ولی خیلی هیجان زده شده بودم و خیلی ذوق‌زده دستم رو کردم لای برفا! یخ یخ بود! ‌یعنی قشنگ توی خواب سرماش رو حس می‌کردم و از بس هیجان زده شده بودم از خواب پریدم.



شاید خیلی عجیب نباشه که آدم توی خواب از حسهای پنج گانه‌اش استفاده کنه. یعنی دیدن و شنیدن که توی خواب کاملا طبیعیه. ولی من تا حالا تجربه استفاده از حس لامسه رو توی خواب نداشتم و برای همین خیلی برام عجیب و هیجان انگیز بود!


کافه تاریک!


"من گنجشک نیستم" مستور رو خونده بودم و با اینکه زیاد ربطی نداشت اما هوس یه کافه تاریک و دنج کرده بودم. از این کافه‌هایی که روی دیوارهاش عکس شاملو و سهراب رو زده و یه قفسه کتاب شعر یه گوشه‌ی کافه گذاشته.


غروب بود. یه خورده خرید داشتم. ماشین رو برداشتم که قبل از تاریک شدن هوا خریدام رو بکنم و برگردم. ماشین رو که روشن کردم حس کردم سرم منگه منگه! حس عجیبی بود. توی یه فضای خالی بودم. راه افتادم. بدون اینکه بدونم دور و برم چی می‌گذره. ماشین افتاده بود توی سرازیری و با سرعت می‌رفت و من بی‌خیال بی‌خیال فقط جلوم رو نگاه می‌کردم.

از بقالی رد شدم. اما واینسادم! یعنی اصلا نمی‌دونستم چی می‌خوام و چرا باید وایسم. ماشین با سرعت می‌رفت و فقط من گاه‌گاهی ترمز رو با شدت زیر پام فشار می‌دادم که به ماشین جلویی نخورم.

به میدون که رسیدم ماشین وایساد! سرازیری تموم شده بود و حال من هم بهتر شده بود. دور زدم و برگشتم. این بار جلوی بقالی وایسادم و خریدام رو کردم.


توی حیاط بوی عود میومد و هرچی از پله‌ها بالا می‌رفتم بوی عود بیشتر می‌شد. به طبقه آخر که رسیدم بوی عود با بوی تلخ سیگار مخلوط شده بود.


در زدم. متین در رو باز کرد. خونه تاریک بود و فقط نور چند تا شمع خونه رو روشن کرده بود. متین خریدها رو از دستم گرفت.


یه گوشه‌ی پذیرایی دوتا صندلی و یه میز گذاشته بود. شمعها رو روی میز روشن کرده بود. حافظ رو گذاشته بود کنار شمعها و آهنگ الی رو گذاشته بود و وقتی نشستم دوتا قهوه ریخت و آورد.



چشمهاش توی نور شمع، وقتی سیگار رو به لبهاش نزدیک می‌کرد حالت خیلی عجیبی داشت. حالت همون چشمهایی رو داشت که من روز اول بهشون زل زده بودم. همون روزی که متین هنوز شک داشت بین اون همه آدمی که اونجاست کدومشون مستانه است.


حافظ رو باز کردم:


خوش است خلوت اگر یار یار من باشد        نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد


دوباره حس می کردم منگم. مستم. سرم خالیه ولی این بار دلم از عشق پر بود...



پ.ن:‌ متین سیگاری نیست! سالی چهار پنج تا نخ سیگار بیشتر نمی‌کشه!


تسلسل


حس می‌کنم دارم (داریم) رو هوا زندگی می‌کنم (می‌کنیم)!  یه جورایی معلق معلق! همه شرایط بستگی به یه سری شرایط دیگه داره و اون شرایط به یه سری شرایط دیگه!


یه مثال ساده می‌زنم! مثلا الان وضعیت کاریمون کاملا بستگی به این داره که کی رئیس جمهور می‌شه !‌ بعد رئیس جمهور کی وزیر انتخاب می‌کنه! بعد وزیر منتخب از مجلس رای می‌گیره یا نه! بعد وزیر منتخب کی رو می‌کنه معاونش!‌ بعد معاونش کی رو می‌کنه مسئول سازمان ما! بعد مسئول سازمان کی رو می‌کنه رئیس بزرگ! بعد رئیس بزرگ کی رو برای ریاست شرکت در نظر می‌گیره! بعد ریاست شرکت چه پروژه‌هایی برامون در نظر می‌گیره...


تازه این یه مثال ساده بود و اوضاع خیلی پیچیده‌تر از این حرفهاست.


 


تازه اولویتمون هم اعلام شده و می‌تونیم بریم مکه! ولی حتی در مورد این سفر هم که سالها آرزوی هردومون بوده نمی‌تونیم تصمیم بگیریم. نه اینکه توی این اوضاع از سفر هوایی بترسیما، نه! بیشتر از آنفولانزای خوکی می‌ترسیم.