یارانه نونمون رو دادیم باهاش ADSL خریدیم که خب از نون شب هم واجبتره. ولی نمیدونم دیگه از یارانه چیمون بزنیم و بریم باهاش متولد 1361 رو ببینیم!
امشب شب یلداست... ولی خیلیا شاید اصلا یادشون نیاد که امشب شب یلداست...
و خیلیها هم آرزو می کنن کاش یادشون نمیومد که امشب شب یلداست...
یه وقت آدم مجبور میشه یه انتخابی بکنه. چارهی دیگهای نداره.
ولی یه وقت حق انتخاب داره. آگاهانه یه چیزی رو انتخاب میکنه. به خاطر به دست آوردن یه چیزی که فکر میکنه براش بهتره از یه چیزای دیگه میگذره.
آدم اولی حق داره به خاطر شرایطی که توشه غر بزنه. داد بزنه. اعتراض کنه و ...
ولی آدم دومی حق نداره. حق نداره به خاطر چیزهایی که خودش ازشون گذشته آه و ناله کنه!
این بازی، بازی قشنگیه که توسط زنجبیل عزیز اختراع شده.
خیلی دوست دارم که دست خط شما رو هم ببینم. لطفا توی این بازی شرکت کنین.
کلی کار دارم واسه چهارشنبه. ولی وسطش هی سایت تابـنــاک رو رفرش میکنم ببینم چه بلایی داره سرمون میاد. هر دفعه که رفرش میکنم چندتا خبر جدید هست. فلان چیز شده فلان قیمت و بهمان چیز انقدر گرون شده و ... البته که سردرنمیارم. یعنی من چه میدونم که قبلا آب مترمکعبی چند بوده که حالا چند شده. البته زیاد هم مهم نیست. چون یه حساب کتاب دستی نشون میده که اون پولی که بهمون دادن به بنـزیـنمون هم نمیرسه و بقیه اش رو باید از جیب مبارک بذاریم روش.
گفتم جیب مبارک! دیروز یه جا خوندم که خوب نیست آدم مشکلاتش رو با بقیه درمیون بذاره و اینا. برای همین نمیگم جیبمون چقدر خالیه.
اون روز دیگه صدام در اومد و لعنت کردم آدمهایی رو که به بهانههای مختلف پول آدم رو نمیدن. همین دولــت محترم که ادعا میکنه پولش از هرپول دیگهای حلالتره و مواظب باشین یه وقت قاطی پولهاتون نشه، یه ساله که سه تومن بدهی من و متین رو نمیده. حالا ما فقط یه نفریم! دیگه ببین در ابعاد بزرگتر ببین چی میشه و چقدر به این و اون بدهی داره.
باید هفته پیش پول این ترم دانشگاهم رو میدادم. ولی ندادم. نداشتم که بدم. حالا نمیدونم چی میشه. اونقدر هم مهم نیست. به اندازه نون شب هم واجب نیست. آخرش اینه که کلا بیخیال درس و دانشگاه میشم. ولی نمیمیرم که.
بیشتر نگرانم. نگران مردهایی که همیشه باید با حساب و کتاب نون شب بخرن و ببرن خونه و حالا باید ده برابر شاید هم صد برابر حساب و کتاب کنن. خود نداشتن و نداری یه طرف، انرژی که این حساب و کتابها از آدم میگیره یه طرف. خداییش آدم رو پیر میکنه، عصبی میکنه، داغون میکنه. خدا صبر بده، تحمل بده، آرامش بده، نجات بده، به همه...
بیشتر از این که شبیه سفر باشه شبیه یه مهمونی بود. یه مهمونی با یه صاحبخونه دست و دلباز که کافیه لب تر کنی و تا هرچی رو که میخوای برات فراهم کنه. یه صاحبخونه مهربون که براش مهم نیست تو چه جور آدمی هستی چه کارهایی کردی و میکنی. مهمونشی و برای مهمونش از هیچی دریغ نمیکنه.
مشهد زیاد رفته بودم. ولی این یکی واقعا با همیشه فرق داشت. بیشتر از اینکه شبیه سفر باشه شبیه مهمونی بود. حیف که ظرفم اونقدر بزرگ نبود تا از تمام اون چیزی که صاحبخونه فراهم کرده بود بهره ببرم.
تو آسمان آبی آرام و روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو
یک شب ستارههای تو را دانهچین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو
قرار بود سهشنبه بریم مشهد. بلیط رو هم گرفته بودیم ولی الان متین زنگ زد که تا یه ساعت دیگه فرودگاه باشم که امشب بریم. بهش ماموریت خورده واسه فردا. باورم نمی شه. هیچیم آماده نیست. هرچی به فکرم میرسه ریختم توی ساک و دارم میرم. نمیدونم چرا اینجوری شد. ولی خوشحالم که اینجوری شد.
خوبی، بدی دیدین، خدانگهدار!