تناسخ بعدی


دیشب یه خواب اشتباهی می‌دیدم! یعنی اشتباهی داشتم خواب یکی دیگه رو می‌دیدم!


نه خودم توی خواب خودم بودم، نه اصلا درکی از دور و برم داشتم. نه جاهایی رو که می‌رفتم، می‌شناختم و نه کارایی رو که می‌کردم، درک می‌کردم.

حتی توی خوابم فهمیده بودم که دارم خواب اشتباهی می‌بینم و نگران این بودم که لابد همزمان یکی هم الان اشتباهی توی خواب منه و داره توی زندگیم سرک می‌کشه!


البته صبح که بیدار شدم و یه ذره فکر کردم، چون یک کمی عاقلتر از توی خوابم بودم، به این نتیجه رسیدم که احتمالا این خواب مال تناسخ بعدیم بوده، بس‌که همه چیز عجیب غریب و پیشرفته بود!


فک کن! توی تناسخ بعدیم من مرد می‌شم، حتی دانشمند هم می‌شم! تخصصمم در زمینه ابزارهای فوق پیشرفته‌ایه که درحال حاضر وجود نداره!



روشهای حل مسئله


عصر تکنولوژی و پیشرفته و توی این عصر هر مسئله‌ی پیچیده‌ای یه راه‌حل ساده داره.


فرض کنین مسئله‌تون اینه که که فایل با حجم چهارگیگ رو به دوستتون برسونین. فقط مشکل اینجاست که به هر دلیلی نمی‌تونین این دوست رو ببینین و فایل رو مستقیم بدین دستش.


* یه روش اینه که فایل رو یه جا توی اینترنت آپلود کنین و آدرسش رو بدین به دوستتون تا دانلودش کنه. این روش احتمالا برای همه جای دنیا بهترین انتخاب ممکنه. ولی واسه ایران راه خوبی نیست. چون حداقل یکی دو روز زمان می بره و کلی هزینه. پس می‌ریم سراغ راه‌حل بعدی.


* دومین راه‌حلی که به ذهنمون می رسه اینه که از امکانات پست استفاده کنیم. فایل رو روی یه دی‌وی‌دی رایت کنیم و با پست پیشتاز ارسال کنیم. اما این روش هم مشکلات خاص خودش رو داره. مثلا این که حداقل یه روز زمان می‌بره و بعد هم تا اونجایی که من می‌دونم پست محتوای سی‌دی و دی‌وی‌دی رو چک می‌کنه که یه وقت خدای نکرده چیز غیرمجاز نباشه. پس این روش هم چندان به صرفه نیست.


* روش بعدی استفاده از پیک موتوریه. روش خوبیه. هم سرعت عملش خوبه و هم امنیتش. اما این روش هم چهار پنج تومن هزینه می‌بره.


احتمالا شما اگه اصفهانی نباشین از همین روش آخر استفاده می‌کنین و راه‌حل دیگه‌ای هم به ذهنتون نمی‌رسه. اما یه اصفهانی همیشه راه‌های بهتری سراغ داره!


دی‌وی‌دی رو گذاشتیم توی یه جلد و سر راه که داشتیم می‌رفتیم خونه‌ی بابای متین، توی یه باغچه توی خیابون دماوند لابه‌لای برگ‌ها پنهانش کردیم و آدرسش رو دادیم به دوست متین که یکی دو ساعت بعد قرار بود از مسیر خیابون دماوند بره سمت تهرانپارس.


راه‌حل خوبی بود! سریع و کم‌هزینه و امن!!!



از زندگی


* راستش دلم خیلی براتون تنگ شده بود. اصلا وقتی نیستین انگار یه چیزی کمه. اون وقتا وقتی زیاد می‌نشستم پای کامپیوتر مامانم می‌گفت تو به کامپیوتر معتاد شدی و از این حرفها و سعی می‌کرد ترکم بده. ولی حقیقت اینه که نه اون موقع و نه الان هیچ‌وقت به کامپیوتر معتاد نبودم فقط اینترنت برام یه راه ارتباط بود با کسایی که دوستشون دارم. وگرنه وقتهایی که نیستین منم کاری با کامپیوتر ندارم.


* این چند روز به من و متین خیلی خوش گذشت. یه استراحت مبسوط و درست و حسابی کردیم. کتاب خوندیم و فیلم‌های خوبی هم دیدیم که اینجا معرفیشون می‌کنم. یه کمی هم درس خوندم.


* از صبح که اومدم شرکت هی می‌رم توی راهرو قدم می‌زنم و یواشکی توی اتاقها سرک می‌کشم ببینم اگه یه روزی دیگه نیام اینجا، دلم برای چند نفر تنگ می‌شه. حقیقت اینه که متاسفانه تعداد آدمهایی که ممکنه دل‌تنگشون بشم به انگشت‌های دستم هم نمی‌رسه. که این تعداد انگشت شمار هم بعید می‌دونم دیگه زیاد اینجا موندنی باشن.


* خوشحالم که هستین و دوستون دارم.


کادوی ولنتاین


قرار شد پنج دست "دوز" بازی کنیم و هرکی برنده شد هر شرطی خواست برای طرف مقابلش بذاره. دور اول و دوم رو متین برد‌ ولی من هنوز کاملا به خودم مطمئن بودم و تنها مشکلم این بود که آیا بهترین درخواستی که می‌تونم از متین داشته باشم خونه‌تکونی کل خونه است، یا کار سخت‌تری هم وجود داره!


دو دور بعدی رو من بردم و دو-دو مساوی شدیم. دور آخر بود و هر دومون از ترس باختن با احتیاط کامل بازی می‌کردیم  که یهو متین یه دوراهی برای خودش درست کرد و دیگه کاری از دست من برنیومد.


ساعت ده شب بود. لباسهاش رو پوشید و گفت من می‌رم توی ماشین و تو هم آماده شو و بیا. نگران از چیزی که منتظرمه راه افتادم. حداکثر چیزی که بهش فکر می‌کردم اینه که مجبورم می‌کنه شام مهمونش کنم.


وقتی راه افتادیم گفت: "باید از تمام بقالی‌های شهرک یکی یه نخ سیگار بخری!"


دهنم وامونده بود. "من، ساعت ده شب، تنهایی، برم بگم یه نخ سیگار می‌خوام؟"


اومدم نصیحتش کنم که سیگار خوب نیست و ضرر داره و ... که گفت یه دونه‌اش رو هم نمی‌کشه. می‌خواد یادگاری نگهشون داره


چاره‌ای نبود. مستانه است و قولش! یکی دوتا مغازه اول خیلی برام سخت بود. به خصوص که تا یه حدی آشنا هم بودن. ولی سه چهارتای بعدی دیگه برام عادی شده بود.


وقتی برگشتیم خونه شیش تا نخ سیگار از مدلها و مارک‌های مختلف و یه متین که از بس خندیده بود دل درد گرفته بود، روی دستم مونده بود.


سیگارها رو قایم کردم و امروز صبح وقتی متین رفت با روان‌نویس صورتی روشون عکس قلب کشیدم و دورشون یه روبان صورتی گره زدم و روی یکیشون نوشتم: "ولنتاین مبارک!" 


مطمئنم که متین کاملاً سوپرایز می شه.


بیست و دوی بهمن


تو نگاهشون پر از تنفر بود، وقتی نگاهمون می‌کردن...

تو نگاهمون پر از تنفر بود، وقتی نگاهشون می‌کردیم...


قبل از هر چیزی باید یاد بگیریم که دوستشون داشته باشیم، حتی اگه دوستمون نداشته باشن...


سیب


حمید مصدق:


تو به من خندیدی و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب‌آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه‌ی کوچک ما سیب نداشت


پاسخ یک شاعر معاصر:


من به تو خندیدم
چون که می‌دانستم
تو به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی‌دانستی باغبان باغچه‌ی همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می‌دهد آزارم
و من اندیشه‌کنان غرق این پندارم

که چه می‌شد اگر باغچه‌ی خانه‌ی ما سیب نداشت.


ادوات سورپرایز!


* خیلی دلم می‌خواد توی این چند روز یه سفر دو سه روزه یا حتی اگه نشد، یک روزه بریم. دلم یه جای کشف‌نشده می‌خواد. خیلی دلم می‌خواد یکی دو شب رو توی یه خونه‌ی کاهگلی توی یه روستای کوچیک و سرسبز بگذرونم و شب با صدای رودخونه آروم بگیرم و صبح با صدای پرنده‌ها هیجان‌زده از خواب بیدار شم.


البته می‌دونم شرایطم اونم توی این روزای سرد، یک کم زیادی رویاییه. ولی آدمه دیگه. با رویاها و خیال‌بافی‌هاش زنده است.


احیاناً یه همچین جایی رو سراغ ندارین؟



*  دیشب توی یه مراسم سورپرایز شرکت داشتیم! گلدونه خانوم می‌خواست آقا وحید رو به مناسبت تولدش سورپرایز کنه و من و متین و چهارتا زوج دیگه که از دوستای دبیرستان آقا وحید بودن، ادوات سورپرایز بودیم!

 

آشنایی با دوستای متین و خانوم‌هاشون واقعا خوشایند بود و به ما خیلی خوش گذشت. ولی نمی‌دونم به خونواده‌ی آقا وحید که ساعت دوازده و نیم شب بالاخره تونستن برگردن خونه و با اون همه ظرف نشسته روبرو شن، چی گذشته!


خلاصه من از همین تریبون رسماً از گلدونه‌ی عزیز، آقا وحید و و خانواده‌ی محترمشون تشکر می‌کنم.