تقویم تاریخ


دو سال پیش در چنین روزی:



سه سال پیش در چنین روزی:


...

   

خدا بیامرز!


چند روز قبل از عقدمون یه روز مرخصی گرفته بودم که با متین بریم بیرون خوش‌گذرونی و کت شلوار عقد هم براش بخریم ... هنوز تو شرکت کسی از رابطه‌مون خبر نداشت و دلمون هم نمی‌خواست بدونه. (البته الان که فکر می‌کنم می‌بینم همه خبر داشتن فقط ما فکر می‌کردیم خبر ندارن!)

من توی خونه بودم و منتظر بودم که متین بیاد. مامان و بابا رفته بودن سرکار و سوفیا هم دانشگاه بود.


از یکی از طبقات پایین صدای الرحمن میومد. ظاهرا یکی از همسایه‌ها فوت کرده بود و از صبح قرآن گذاشته بودن.


متین که رسید گفتم بیاد توی حیاط تا آماده شم و برم پایین. یه چند دقیقه‌ای طول کشید تا آماده شدم. در آپارتمان رو که باز کردن دیدم متین ترسیده و رنگ و رو پریده پشت دره!


- اینجا چی کار می کنی؟ آبرومون می‌ره جلو همسایه‌ها.

- آخه اون پایین هم آبرومون جلوی همکارا می‌ره!

- چی می گی؟ همکارها؟ اینجا؟

- خودت برو از پنجره توی حیاط رو نگاه کن.


راست می‌گفت! خیلی از همکارها توی حیاط جمع شده بودن. بعضیا سیاه پوشیده بودن و بعضیها گریه می‌کردن. ظاهرا همسایه فوت شده توی شرکت همکارمون بوده. البته ما نمی‌شناختیمش.


خیلی فکر کردیم که چی کار کنیم. معلوم نبود همکارا تا کی توی حیاط و راهروها باشن و ما کی بتونیم از در خونه بریم بیرون.


چاره‌ای نبود جز اینکه متین به خیل عزادارها بپیونده و من با ناراحتی از در خونه بیام بیرون و راه شرکت رو در پیش بگیرم و به زبون براش فاتحه بخونم و توی دلم غر بزنم که خدا بیامرز حالا نمی‌شد یه روز زودتر؟ یه روز دیرتر؟


روز اول مدرسه


از چندوقت قبل یه زمزمه‌هایی توی خونه بود. حتی می‌دونستم که مامان رفته با مدیر یکی دوتا مدرسه صحبت کرده و ظاهرا جوابشون منفی بوده. چون من بیست روز کم داشتم! خلاصه مامان و بابا بی‌خیال شده بودن و گذاشته بودن واسه سال دیگه. منم بی‌خبر از همه جا فکر می‌کردم وقتی بیست روز کم دارم یعنی از بیستم مهر می‌تونم برم مدرسه.

 

روز اول مهر مامان‌بزرگ رو راضی کردم من رو تا مدرسه ببره. لباس مهمونیام رو پوشیدم و رفتم مدرسه. همه‌ی بچه‌ها با مادرهاشون توی حیاط بودن. زنگ که خورد صف بستن و رفتن سرکلاس. منم همراه مادربزرگ برگشتم خونه.

 

چند روز گذشت تا بو بردم قضیه فقط بیست روز نیست و یک ساله...یادم نیست چی کار کردم. اما لابد شلوغ بازی درآوردم که مامان هفت مهر دستم رو گرفت و دوباره باهم رفتیم مدرسه. اون موقع نفهمیدم به مدیرمدرسه چی گفت که مدیر راضی شد (البته بعدا فهمیدم) ولی همون روز شد روز اول مدرسه رفتن من. من ساعت ده صبح روز هفتم مهر همراه مدیر مدرسه رفتم در یه کلاس  رو زدم و یه گوشه یه جای خالی پیدا کردم و از اون موقع رسما شدم دانش آموز...

   


این یه بازی بود که از یکی دو روز پیش تو وبلاگها شروع شده بود و منم دعوتتون می‌کنم که توی این بازی شرکت کنین. به نظرم خاطره روز اول مدرسه برای همه‌مون دوست داشتنی و به یادموندنیه. البته ممکنه گاهی هم تلخ تلخ باشه. مثل خاطره خواهرم سوفیا از روز اول مهر. سوفیا رو هم به طور خاص به این بازی دعوت می‌کنم...

  

هادی و هدی!


چند روز پیش بود متین داشت بهم می‌گفت تو مث مادربزرگ هادی و هدایی! حالا چرا و سر چی این رو بهم گفت بماند، ولی هادی و هدی هم از اون نوستالژیهای قشنگیه که دیگه تکرار نمی‌شه.



اگه دوست داشتین تیتراژش رو اینجا دانلود کنید {+}


و یه قسمتش رو هم می تونین اینجا ببینید {+}

 

نوستالژی


مامان می‌رفت سرکار و خاله راضیه می‌رفت مدرسه. مامان‌بزرگ دست من رو می‌گرفت و با هم می‌رفتیم تا سر خیابون. اونجا دوتا بلیط می‌دادیم و سوار اتوبوس می‌شدیم.



باید تا پنج می شمردم. ایستگاه شیشم پیاده می‌شدیم و چند قدم جلوتر سوار یه اتوبوس دیگه می‌شدیم. اتوبوس دو طبقه بود و من عاشق این بودم که برم طبقه بالا و کنار پنجره بنشینم و از اون بالا آدمها و ماشینها رو نگاه کنم.



جلوی فروشگاه فردوسی از اتوبوس پیاده می‌شدیم. تنها جایی که یادمه پله‌برقی داشت. مامان‌بزرگ دستم رو می‌گرفت و از پله‌ها می‌رفتیم بالا.



مامان‌بزرگ اول من رو می‌برد جلوی اسباب‌بازی فروشی. گاهی یکی دو تا کتاب و گاهی یه عروسک برام می‌خرید و بعد از پله‌ها میومد پایین و خریدهای خودش رو می‌کرد.



کارش که تموم می‌شد از فروشگاه می‌رفتیم بیرون و اون طرف خیابون وایمیسادیم تا اتوبوس بیاد. مامان‌بزرگ با اینکه کلی بار دستش بود به خاطر من از پله‌ها میومد بالا و طبقه دوم رو برای نشستن انتخاب می‌کرد.


من عاشق مامان‌بزرگ بودم/ هستم... خدا برامون نگهش داره...


حقیقت داره دلتنگی!


اول راهنمایی که بودم یه معلم ریاضی داشتیم که خیلی دوستش داشتم! خیلیا! یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوین!

ولی خوب من اونقدر خجالتی بودم که نذارم چیزی بفهمه.


سال دوم راهنمایی روز اولی که رفتم مدرسه دیدم توی یه کلاسی افتادم که اون معلممون نیست. خیلی گریه کردم! خیلیا! یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوین!

بعد همون روز خیلی اتفاقی خانوممون سوار سرویس ما شد و پیش من نشست. بعد تا خونه من توی بغلش اشک ریختم و حرف زدم و گفتم که از دلتنگیش می‌میرم و اونم دلداریم داد. یعنی همین الانم نمی‌فهمم مستانه‌ی خجالتی چه جوری اون روز اون حرفها رو زد! فک کنم عاشق شده بود!


بعد از فردای اون روز خانوممون هر روز با سرویس ما میومد و من کنار خودم براش جا می‌گرفتم! خیلی باهاش حرف می‌زدم. چیزایی رو بهش می‌گفتم که به مامانمم نمی‌گفتم و اصلا هم برام مهم نبود بچه ها پشت سرم چه حرفهایی می‌زنن. تا سوم راهنمایی اوضاع به همین منوال پیش رفت!


دبیرستانی که شدیم خیلی بهش اصرار کردیم که همراه ما بیاد دبیرستان درس بده ولی قبول نکرد و موند توی راهنمایی و از اون به بعد فقط گاه‌گاهی میومد مدرسه و بهمون سر می‌زد. شماره تلفنش رو داشتم و گاهی بهش زنگ می‌زدم. یعنی شماره اش رو می گرفتم که باهاش حرف بزنم. اما همین که گوشی رو برمی‌داشت کلاً هنگ می‌کردم و قلبم اونقدر تند تند می‌زد و دست و پام اونچنان می‌لرزید که زود گوشی رو می‌ذاشتم.


آخرین باری که دیدمش توی جشن فارغ التحصیلیمون بود. سوم دبیرستان که بودیم.


دانشگاه که رفتم به خیال خودم اعتماد به نفسم رفته بود بالا و دیگه می‌تونستم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. اما سخت در اشتباه بودم. گوشی رو که برمی داشت همون حس غریب میومد سراغم. همه‌ی وجودم می‌لرزید و هیچ کلمه‌ای از دهنم بیرون نمیومد. شاید از ده باری که بهش زنگ زدم فقط دوبارش رو باهاش حرف زدم. اونم یه جوری که خودم خجالت کشیدم بسکه هیچی نمی‌گفتم.


دیگه گفتم وقتی بیام سر کار درست می‌شم! اما نشد که نشد! دیگه حتی همون دوبار رو هم نتونستم باهاش حرف بزنم.


مطمئن بودم ازدواج که کنم حتما درست می‌شم! با خودم نقشه می‌کشیدم که دعوتش می‌کنم خونه‌مون و ... اما زهی خیال باطل! که از اون روز دیگه حتی نتونستم شماره‌اش رو هم بگیرم!


شاید به نظر مسخره بیاد یه همچین حسی بعد از این همه سال. حس عجیبیه دوست داشتنش و دلتنگیش! خیلی قابل درک نیست شاید!


ولی اونقدر هست که هرچند شب یه بار خوابش رو می‌بینم و هر بار توی خواب کلی ذوق می‌کنم و کلی باهاش حرف می‌زنم و حتی براش تعریف می‌کنم که چند شب پیش خوابش رو دیدم ولی صبح باز می‌بینم این بار هم خواب بوده!


طعم افطار...


دو سه سال اولی که روزه گرفتم هنوز تو خونه‌ی مامان‌بزرگ زندگی می‌کردیم. یادم نیست ماه رمضون چه فصلی بود. بهار بود شاید. روزا خیلی طولانی نبود. ولی هوا گرم بود. سفره‌ی مامان بزرگ خیلی ساده بود. نون بود و پنیر بود و دو تا لیوان شیر که زرده تخم‌مرغ توش حل کرده بود. یکی برای من و یکی هم برای خاله راضیه.

اما از همه‌ی اینا مهمتر یه پارچ شربت شیرین و خنک بود. شربت تخم شربتی. اصلا ماه رمضون برای من با این پارچ شربت معنی پیدا می‌کرد. افطار برام طعم این شربت رو داشت. اگه نبود انگار یه چیزی کم بود.


اما بعد از اینکه از اون خونه رفتیم دیگه هیچ‌کس سر سفره‌ی افطارش از اون شربتها نذاشت. حتی خود مامان‌بزرگ. نفهمیدم چرا. یه بار از مامان پرسیدم. گفت آخه بعد از اون سال ماه رمضون رفت توی زمستون و هوا سرد شد.


امسال اما همش تو دلم خدا خدا می‌کنم که مامان‌بزرگ یادش بیاد که تابستونه و هوا گرمه و وقتشه که دوباره اون پارچ شربت رو به سفره افطار برگردونه.