حقیقت داره دلتنگی!


اول راهنمایی که بودم یه معلم ریاضی داشتیم که خیلی دوستش داشتم! خیلیا! یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوین!

ولی خوب من اونقدر خجالتی بودم که نذارم چیزی بفهمه.


سال دوم راهنمایی روز اولی که رفتم مدرسه دیدم توی یه کلاسی افتادم که اون معلممون نیست. خیلی گریه کردم! خیلیا! یه چیزی می‌گم یه چیزی می‌شنوین!

بعد همون روز خیلی اتفاقی خانوممون سوار سرویس ما شد و پیش من نشست. بعد تا خونه من توی بغلش اشک ریختم و حرف زدم و گفتم که از دلتنگیش می‌میرم و اونم دلداریم داد. یعنی همین الانم نمی‌فهمم مستانه‌ی خجالتی چه جوری اون روز اون حرفها رو زد! فک کنم عاشق شده بود!


بعد از فردای اون روز خانوممون هر روز با سرویس ما میومد و من کنار خودم براش جا می‌گرفتم! خیلی باهاش حرف می‌زدم. چیزایی رو بهش می‌گفتم که به مامانمم نمی‌گفتم و اصلا هم برام مهم نبود بچه ها پشت سرم چه حرفهایی می‌زنن. تا سوم راهنمایی اوضاع به همین منوال پیش رفت!


دبیرستانی که شدیم خیلی بهش اصرار کردیم که همراه ما بیاد دبیرستان درس بده ولی قبول نکرد و موند توی راهنمایی و از اون به بعد فقط گاه‌گاهی میومد مدرسه و بهمون سر می‌زد. شماره تلفنش رو داشتم و گاهی بهش زنگ می‌زدم. یعنی شماره اش رو می گرفتم که باهاش حرف بزنم. اما همین که گوشی رو برمی‌داشت کلاً هنگ می‌کردم و قلبم اونقدر تند تند می‌زد و دست و پام اونچنان می‌لرزید که زود گوشی رو می‌ذاشتم.


آخرین باری که دیدمش توی جشن فارغ التحصیلیمون بود. سوم دبیرستان که بودیم.


دانشگاه که رفتم به خیال خودم اعتماد به نفسم رفته بود بالا و دیگه می‌تونستم بهش زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم. اما سخت در اشتباه بودم. گوشی رو که برمی داشت همون حس غریب میومد سراغم. همه‌ی وجودم می‌لرزید و هیچ کلمه‌ای از دهنم بیرون نمیومد. شاید از ده باری که بهش زنگ زدم فقط دوبارش رو باهاش حرف زدم. اونم یه جوری که خودم خجالت کشیدم بسکه هیچی نمی‌گفتم.


دیگه گفتم وقتی بیام سر کار درست می‌شم! اما نشد که نشد! دیگه حتی همون دوبار رو هم نتونستم باهاش حرف بزنم.


مطمئن بودم ازدواج که کنم حتما درست می‌شم! با خودم نقشه می‌کشیدم که دعوتش می‌کنم خونه‌مون و ... اما زهی خیال باطل! که از اون روز دیگه حتی نتونستم شماره‌اش رو هم بگیرم!


شاید به نظر مسخره بیاد یه همچین حسی بعد از این همه سال. حس عجیبیه دوست داشتنش و دلتنگیش! خیلی قابل درک نیست شاید!


ولی اونقدر هست که هرچند شب یه بار خوابش رو می‌بینم و هر بار توی خواب کلی ذوق می‌کنم و کلی باهاش حرف می‌زنم و حتی براش تعریف می‌کنم که چند شب پیش خوابش رو دیدم ولی صبح باز می‌بینم این بار هم خواب بوده!


نظرات 25 + ارسال نظر
تینا چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 12:34

آخی... درک می کنم... حس عمیق به یک همجنس بزرگتر رو ... خیلی خوب درک میکنم....

سایه چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 12:45

می دونم چی میگی مستانه ...منتها مدیری که من خیلیییییییی دوستش داشتم و دارم ...مدیر مهد من بود ....منم تو این 16 سال گذشته مدام خوابشو میبینم ...همیشه فکر می کردم اگه این جوری بشه باهاش تماس میگیرم...حتی 2 ماه پیش که نوش و دوست اون دوران خودمو توfb پیدا کردم کلی ذوق کرئم که بالاخره یه بهانه ی خوب واسه دیدنش دارم...اما بازم خجالت می کشم با مدیرم تماس بگیرم...بابت خیلی چیز ها مدیونشم ولی....

نل چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 12:52 http://www.solrad.blogfa.com

سلام[گل]
منم مثل شما از روزانه هام مینویسم خوشحال میشم به منم سر بزنید [گل]

آیدا چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 12:58

بی تا چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 13:11 http://bitsin.persianblog.ir

سلام
شعر دریچه ای تا ماه خیلی زیبا بود...
پاینده باشی

شهره چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 13:13 http://http://kocheyezendegi.blogfa.com

آخه دختر تو چقدر با احساسی؟!
بابت رمز هم واقعا ممنون...همه رو امروز یکجا خوندم....کلی خوشم اومد و بهت آفرین گفتم...فکرای قشنگی داری و بیانت هم که نگو...

ساره چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 13:13

عاشق شدی بچه م! اسم دیگه هم می شه روش گذاشت؟!

سیندخت چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 14:26

آخی...چه حس پاک و نابی..
در مورد استاد هم جوابتو تو کامنتام دادم...دقیقا همونه !

سودابه چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 14:34 http://daryagroup.bloogfa.com

سلام عزیزم
زیارت قبول. آخه تازه اومدم خوندم.
آخی عزیزم اینقدر معلمت رو دوست داشتی ولی من هیچ وقت معلمامون رو دوست نداشتم.
مواظب خودت باش.

سایه چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 14:58 http://sayeh86.blogspot.com/

وای ی ی ی!!مستانه !!
همینطور که هی نوشتتو میخوندم می رفتم پایین قلبم تندتر میزد!!منم دقبقا این واسم پیش اومده!!دوم راهنمایی بودم!!تا دبیرستان!حتی به مامانم گفته بودم واسم خصوصی بگیرش چون ریاضیم ضعیفه!بعدش همش باهاش حرف میزدم سر جلسه ی خصوصی،اصن نمیذاشتم درس بده..یادش بخیر..بعد ها هر چی میخواستم برم خونشون ببینمش روم نشد دیگه...!!!

دینا چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 15:09 http://www.dina.blogsky.com

سلام مستانه جون. بابا خیلی باحالی دوست من :دی من الان یه ۹ ماهی دروغ نگم میشه که لینکت کردم و بهت سر میزنم. اوایل خاموش بودم اما الان روشن شدم :دی اونوقت شما آدرس من رو نداری! آیکون یه دینای افسرده :پی
من معلم جغرافیم رو خیلی دوست داشتم. الان انتخابات به انتخابات میرم مدرسه سابقمون چون همیشه توحوزه رای گیری هست ببینمش :)

شمع سحر چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 15:27 http://bahareomr-2.blogfa.com

چه زیبا. میفهمم چی میگی منم از این معلمای خوب داشتم.

رامک چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 17:37 http://letterbox.blogfa.com

کاش دلت را بزنی به دریا...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 09:36

سلام ای جانم....قربون این همه حس برم من!...ببخشید ذوق زده شده بودم.من اولین باره میام اینجا.......از وب تینا اومدم......دوست دارم باهاتون دوست بشم....شما چی دوستداری که با من دوست بشید؟خدا کنه که دوست داشته باشید با من دوست بشید.......من خاطرات گذشته مو +بعضی وقتا روزمرگی هامو مینویسم

وقتی هیج نشونه ای نذاشتی چه جوری دوست شیم؟

روزانه های ما پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 10:11

به تناسخ اعتقاد داری؟

اوووووووووم؟ چه ربطی داره؟

ترانه پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 12:59 http://zendegihaa.blogspot.com/

یاد دوران مدرسه بخیر

مریم پاییزی پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 15:18 http://MAN0O-DEL.BLOGFA.COM

منم این حس و تجربه کردم ولی تو همون سالها جاش گذاشتم . منم مثه تو گریه کردمم البته نه تو بغل معلمم . تو تنهایی خودم . ولی همیشه واسش جا نگه میداشتم تو سرویس . سرویسمون مینی بوس بود و من همیشه صندلی جلو جوری می نشستم که تا اومدن اون کسی نشینه پیشم . یه روز وقتی سوار سرویس شد رفت عقب نشست . من تا خود مدرسه تو خودم اشک ریختم و غصه خوردم . مدرسه که رسیدیم معذرت خواهی کرد و گفت عطرزده بود و چون راننده نامحرم بوده رفته عقب نشسته!
اگه بدونی با چه آرتیست بازیای بهش فهمونده بودم چقدر دوسش دارم

دایی بهنام پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 17:09 http://daeebehnam.blogfa.com

به نام نامی پروردگار

خالق این همه گل تو سبزه زار





سلامی از دایی بهنام بی شمار

خدمت همه دوستان پر شمار



جمعتونم پایدار

عزمتونم استوار

ای خونه دار و بچه دار

ز نبیل و بر دار و بیار



با کمال افتخار

اومدم

در خونتون
تا جمعمون جمع بشه

و

غم دلمون کم بشه

و

دوستیهامون

همیشه بمونه یادگار.....

سلام جالب بود....
به من سر نمی زنید؟....
خوشحال میشم ....خوشحال میشید.....
نظر یادتون نره....
به امید دیدار........
[گل][لبخند][بدرود]

بانو تمشکی پنج‌شنبه 26 شهریور 1388 ساعت 19:31 http://Tameshki.com


سام
شرمنده چند روزی نبودم.
در اسرع وقت جواب کامنت ها رو می دم.
[گل]

نـــگـــی :. جمعه 27 شهریور 1388 ساعت 17:35 http://dokhtariazdeh.blogfa.com/



یادش افتادم :(

امیدوارم همیشه سلامت باشه :)

سلانه (دختر بابایی) جمعه 27 شهریور 1388 ساعت 21:05 http://roshan1980.persianblog.ir

سلامممممممممم:)
چه خوب! چه خوب که جرات کردی حست رو بیان کنی..

روزانه های ما شنبه 28 شهریور 1388 ساعت 09:56

ربطش اینه که ممکنه توی تناسخهای قبلی شما دوتا یه نسبت نزدیک داشتین مثل مادر دختری.

جوجو شنبه 28 شهریور 1388 ساعت 12:25 http://alahman.blogfa.com

فرنوش دوشنبه 30 شهریور 1388 ساعت 13:00

آخی... کاملا می فهممت ... منم توی دوران راهنمایی و دبیرستان با یه معلم ادبیات و فیزیک (به ترتیب) همچین حسی داشتم
فک کن.... واسه شون غزل می گفتم کیلو کیلو!
حالا واسه علی بیچاره یه بیت هم نمیگم!

مینا سه‌شنبه 31 شهریور 1388 ساعت 10:57

زیارت قبول
وایییییییی این و واقعا درک می کنم.
منم عاشق معلم ریاضی اول دبیرستانم بودم .لی منم مثل تو دیگه نتونستم بهش زنگ بزنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد