طعم عصرهای تابستونهای کودکیمون


بچه که بودیم عصرای تابستون که هوا حسابی گرم می‌شد و من و سوفیا هم حسابی بازی‌هامون رو کرده بودیم و خسته و بی‌حوصله شده بودیم، دور از چشم مامان می‌رفتیم توی آشپزخونه و شربت آبلیمو یا شربت آلبالو یا گاهی هم شیر کاکائو درست می‌کردیم و می‌ریختیم توی لیوان پلاستیکی و یه قاشق چایخوری هم می‌ذاشتیم توش و هلش می‌دادیم توی جایخی یخچال و به خیال خودمون آلاسکا و بستنی درست می‌کردیم و البته تمام آشپزخونه و جایخی  رو کثیف می‌کردیم و داد مامان رو در می‌آوردیم ولی عوضش مزه اون آلاسکاها و بستنی‌ها همیشه زیر دندونمون موند.


چند روز پیش متین یه عالمه آلاسکا خرید و آورد خونه. توی بقالی سرکوچه‌مون دیده بود. سازنده‌اش ایده‌ی بچگیهامون رو دزدیده بود و شربت آب‌لیمو رو گذاشته بود یخ زده بود. البته یه مقدار فالوده هم ریخته بود توش. ولی خود خودش بود. همون طعم بی‌نظیر عصرهای تابستون کودکی‌هامون... 



پ.ن1:نوشته های این چندوقت رو بذارین به حساب خالی کردن ذهن در شب امتحان و زیاد دنبال معنی و مفهوم توش نباشید...


پ.ن2: دلم برای خیلیاتون واقعا تنگ شده...

 

آبرنگ


از اولش همین جوری بودم اگه کسی بالا سرم بود درسم رو می خوندم... اما اگه کسی نبود هر کاری می کردم الا درس خوندن.


قبلا مامانم این وظیفه خطیر رو به عهده داشت. حالا متین!


دیروز خیلی بهش اصرار کردم که از خونه نره بیرون. گفت تو که درس داری منم باید برم و کارم رو انجام بدم. نمی دونست اصرارم به خاطر اینه که درس بخونم. نمی‌دونست به محض این که صدای روشن شدن ماشین رو شنیدم رفتم سراغ آبرنگم و یک ساعتی رو با رنگها بازی کردم. رنگهای شاد و زنده‌ی آبرنگ رو روی مقوای سفید خیلی دوست دارم.


خیلی وقته دلم می‌خواد برم کلاس نقاشی با آبرنگ. راستش به نظرم لطافتی که توی نقاشی‌های آبرنگ هست توی هیچ وسیله‌ی نقاشی دیگه‌ای نیست. ایشالا درسم که تموم شد می‌رم سراغش.



برکت


گاهی وقتها، اگه شب بیدار باشم، حدودای دو و سه  شب که می‌شه کامپیوتر رو روشن می‌کنم و می‌رم توی پرشین‌بلاگ یا بلاگفا و وبلاگهایی رو که توی لیست وبلاگهای به روز شده است می‌خونم و به این فکر می‌کنم که چقدر آدم باید تنها باشه و دلش گرفته باشه که این وقت شب پناه بیاره به نوشتن...


اما گاهی هم شب نیست، عصره... عصر پنجشنبه است، اما آدم بی‌تابی می‌کنه... احساس می‌کنه چقدر دلش گرفته... چقدر دلتنگه...چقدر نیاز داره با یه نفر حرف بزنه و درددل کنه... اما یهو یادش میاد که این پنجشنبه یه پنجشنبه معمولی نیست...اسمش لیله الرغایبِ...می‌گن آرزوها توش برآورده می‌شه...


یک کمی برنج می‌ریزم توی یه ظرف و می‌برم می‌ذارم توی ایوون... منتظر می‌شم... سه تا گنجشک میان کنار ظرف... آرزوم رو در گوش پرنده‌ها می‌گم تا برسوننش دست آسمون...


آرزوم "برکتِ"... آرزوم اینه که برکت توی زندگیمون جاری بشه و به زندگیمون رنگ و بوی تازه‌ای بده...


آرزوم اینه که عمرمون برکت پیدا کنه...که عبادتهامون برکت پیدا کنه...که دعاهامون پر برکت بشه... که عشقمون پر برکت بشه...

امشبتون مبارک (یعنی پر از برکت)

   

کیک طلبیده، مراده!!!


دیروز عصر رفتم خونه مامان‌بزرگم و تا شب اونجا بودم. متین نیومد خسته بود و کار زیاد داشت. بعد شام که برگشتم خونه دیدم متین با حسرت نگاهم می‌کنه و می‌گه شام چی خوردی. گشنه‌اش بود و مث همیشه توی خونه‌مون شام پیدا نمی‌شد. براش یه لیوان شیر کاکائو آوردم. گفت کیک هم می‌خوام.


دهنم از تعجب باز مونده بود. متین که می‌دونست توی خونه کیک نداریم. مطمئن بودم که از وقتی هم اومده خونه سر هیچ کمد و کابینتی نرفته. پس این چه درخواستی بود؟ از کجا فهمیده بود که امروز به من الهام شده بود پودر کیک و سایر مواد لازم رو بخرم که کیک درست کنم.


بهش گفتم پس صبر کن تا برات کیک بیارم و رفتم توی آشپزخونه و سریع مایه‌ی کیکم رو درست کردم و ریختم توی قالب و گذاشتم توی فر. چند دقیقه بعد که بوی کیک بلند شد نوبت متین بود که دهنش از تعجب باز بمونه.

البته راستش از این اتفاقهای عجیب ذهنی انقدر زیاد تو خونه‌ی ما می‌افته که دیگه دهنمون خیلی هم باز نمی‌شه!!!


روز امتحان


وووووووووی! نزدیک بود خواب بمونم و به امتحانم نرسم. البته اگه نمی‌رسیدمم تا حدودی حقم بود! آدمی که روز قبل امتحان دوتا کتاب متفرقه بخونه و شب امتحان بره سینما و وقتی برگشت بشینه پای بازی بزریل و کره و بعدم بدون اینکه ساعت کوک کنه بگیره بخوابه خوب حقشه که خواب بمونه دیگه.

"طلا و مس" واقعا قشنگ بود. مدتها بود فیلم به این قشنگی ندیده بودیم.
"ها کردن" پیمان هوشمند زاده رو خیلی دوست نداشتم. زیادی ذهنی بود.
اما عوضش "نگران نباش" مهسا محب علی رو خیلی دوست داشتم. اصلا یه جوری نوشته بود آدم دلش می‌خواست همین الان بره معتاد شه.


به هر حال و با همه این اوصاف امتحانم رو خیلی خوب دادم. در این حد که ممکنه ۲۰ بشم!

رجب...


دلم می‌خواست امسال رجب رو یه جور متفاوت شروع کنیم... به هر حال دیگه فرصتی نمونده...کمتر از دو ماه... دلم می‌خواست از امروز شروع کنیم به آماده شدن...دلم می‌خواست امروز رو روزه بگیریم... اما نشد... کاش از این به بعد بشه... کاش توی این دوماه آدمهای بهتری بشیم...اونقدر بهتر که رومون بشه سرمون رو بالا بگیریم و توی چشمهای خدا نگاه کنیم...



التماس دعا...

 

دیدن یا ندیدن...مسئله این است...


وقتی توی خونه‌ات تلویزیون سیاه سفید داری، هرچی هم که توش تلویزیون رنگی تبلیغ کنن تو نمی‌ری بخری، چون اون تلویزیون رنگی‌های توی تبلیغات رو هم سیاه و سفید می‌بینی.

یا وقتی تلویزیونت ال‌سی‌دی‌ه، هرچی هم که توش تبلیغ ال‌ای‌دی و تلویزیون سه بعدی ببینی تحریک نمی‌شی که بری بخری چون هر چقدر هم که اون بگه این سه بعدیه  چیزی که تو توی ال‌سی‌دی می‌بینی یه تصویر دو بعدیه.



دید ما آدمها هم همین طوریه. محدوده. با هم متفاوت هست، یکی همه چی رو سیاه سفید می‌بینه و یکی همه چی رو رنگی و سه بعدی. ولی به هر حال دید همه‌مون محدوده. هیچ کدوممون نمی‌تونیم همه چی رو ببینیم، برای همینه که من یه رفتاری می‌کنم و تو یه چیز دیگه ازش برداشت می‌کنی. برای همینه که تو یه چیزی می‌نویسی و من یه چیز دیگه می‌فهمم.


این تفاوتها رو باید دوست داشت، باید فهمید، باید باهاشون زندگی کرد اما نباید اجازه داد تبدیل بشن به سوتفاهم...

  


پ.ن: قاب عکس